۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

انگاری هیچی

همه چیز یه جوریه که انگاری هیچ چیزی نبوده ! یعنی وقتی که خونمون بودم مثلِ این میموند که انگاری هیچ وقت مهاجرتی نکردم ! الانم که برگشتم انگاری که ایران نرفته بودم ! اونروز تو دسشویی داشتم فکر میکردم انگاری که وضعیت اینجوره که هرجایی میرم جام آخرش اینجاست ! زود اومدم هول زدم واسه امتحان ، میتونستم بیشتر بمونم خیلی بیشتر حتی شش ماه هم میشد بمونم ولی خب بازی نبود که بازی نیست که باید برمیگشتم زندگیم اینجاست تصمیممو گرفتم ، امروز الف میگفت که باید دل کند ، اگه میریم ایران باید از اینجا دل بکنیم اگه قراره بمونیم باید از ایران دل بکنیم .
تمام یک ماهو چند روزی که ایران بودم سعی کردم از هر ثانیه م لذتِ کافی ببرم بخندم ، مامانمو حفظ بشم بابامو بو بکشم ، داداشمو نگاه کنم ، اینکه هی راه میرفتن منو میبوسیدن اینکه برادرِ کوچیکم خوب بود و سعی به خوب بودن میکرد .
منکه نبودم انگاری که ترسیده بوده باشن خیلی مهربون بودن باهم ! حتی ما خونه ی مامانبزرگم با داییمو پسرخاله مو دختر خاله م حکم بازی کردیم ! میدونین ما از این خانواده ها نبودیم انقدر از این کارای معمولی بکنیم !
شب آخر غمگین بود ، مامانم مامانم نمیخواستم هیچ وقت ازش جداش شم ، چمدونامو از صبح گذاشتم تو هال ، دونه دونه چیدم ، سبزی کوکوهام ، برگه هلوهام ، عکسا ، سی دی های جا مونده ، دفترا ، همه چیز از صبح شروع کردم چیدن ، برادر بزرگم هی میگفت چه دل گنده ای داری ببند چمدونتو دیگه میگفتم میبندم بذار ، مهمون اومد ، من سکوت بودم مثلِ فیلم ، لبخند بودم ، داشم خفه میشدم ، نباید گریه میکردم چونکه ، مهمونا رفتن همه خوابیدن که صبح پاشن که بریم فرودگاه ، رفتم حموم ، آب شدم ، انقدر گریه کردم که خالی شم خالی نمیشدم نمیخواستم برگردم ، میگفتم من حتا دلم واسه این گوشه ی حموم تنگ شده بود ! رفتم تو اتاقم مامانم همیشه باهوشه ، اومد فهمید ، همه رو بیدار کرد که این بچه نمیخواد بره ! داره گریه میکنه ، نرو مامانجان نرو ، گفتم مامان ول کن ، داداشم فکر کرد باز درگیرِ رابطه ی قبلمم گفت نکن اینکارارو ، گفتم باور کن چیزی نیست گفت چته پس ؟ گفتم دلم تنگ میشه خب دلم ریش میشه خب ! مامانم اومد موهامو سشوار کشید انقدر نازم کرد بوسم کرد گفت مامانجان مجبور نیستی ، گفتم میدونم ، کلی خودمو دعوا کردم که به گریه افتادم ، نشستم با حوصله چمدونامو بستم وزن کردم باز رنگام نصفشون جا موندن .
پروازم تاخیر داشت ، نشستیم تو کافه صوبونه خوردیم ، میتونستم فداشون شم ، از کیفام سنت ریخت بابام داشت میشمردشون گفتم اینا به دردم نمیخورن گفت چرا بیا سه یورو میشن گفتم اع خب پس به دردم میخورن ، مامانم شوخی میکرد میخندید ، داداشام عالی بودن ، من داشتم دق میکردم دقِ مطلق ! مامانم دلش با چاییش لیمو ترش خواست ، کری آنم خوراکیای خشک گذاشته بودم ، بازش کردم لیمو ترش دادم بهش ، برادر بزرگم واسه تحویل دادنِ چمدونا اومد باهام ! تنها نبودم مثلِ پارسال ! خیلی خوب پشتم بودن .
وقتِ خداحافظی همه در میرفتن که خدافظی کنن منو پاس میدادن به همدیگه ، مامانم بغلم کرد بوسش کردم تا جایی که میتونستم بوسش کردم ، چشمام خیس میشدن ولی نمیذاشتم اشکم بیاد ، بابام چشماش قرمز شد داداشام ، من خیلی پستم نه ؟ خیلی پستم ! همونجا باید میگفتم نمیرم میمونم ! حقشون نیست این اشکای تو چشمشون !
تو صفِ چک پاسپورت دخترِ جلوییم داشت خدافظی میکرد با مامانش هی بوسیدش هی بوسیدش داشتم دق میکردم دیگه گریه میکردم اشک میریختم و تو دلم میگفتم برین دیگه اه ، بسه بسه بسه .
یه ماه میشه برگشتم ، خیلی صبور تر شدم کارام بهتر پیش رفتن ، درس مسخره س به هر حال ، ولی خب زندگی یه جوری اوکی شده انگاری ، شهر رو دوست دارم ، اینکه مستقلم خوبه ، هرروز با خونه اسکایپ میکنم ، وقتی دورِ هم جمعن عالین ، میتونم بمیرم وقتی اونجوری دورِ همدیگه جمع میشنو هرکدوم یه چیزی میگن ، مامانم اونشب میگه شام چیخوردی ؟ دعواش کردم که مامان کارِ زشتیه هی میگی چی خوردی باور کن من همه چیز میخورم گفتم دیگه بهت نمیگم تا دیگه هی نپرسی گفت باشه باشه بعد تبلتو برده تو اتاق میگه حالا یواشکی بگو چی خوردی ! بعدشم رفت اونور گفت این بچه انقدر رژیم میگیره خنگ میشه !! مگه میتونم فداش نشم ؟

بابام چند روز پیشا چندبار پشتِ هم تاکیید کرد که همه چیز درست میشه خب ؟  نگران نباش ! من نگران نبودم من خوب بودم ، من ساکت بودم فقط ، ولی خب دلم قرص شد به  حرفش ! مامانمم یاد گرفته خودش زنگ میزنه ، پریشب هی چشمش اشک میشد من به روم نمیارم چیکار میتونم بکنم ؟ دستم نمیرسه ! همیشه میگه برگرد چرا رفتی ولی پریشب داشت میگفت مامانجان تو سختیاتو کشیدی موفق میشی نگران نباش همه چیز درست میشه ما همیشه پشتتیم ولی به خودت فشار نیار فکر نکن اگه برگردی ما نگهت میداریم تو آزادی ما فقط میخوایم خوب باشی ! باور نمیشد که قانع شده ! هی اشک میشد بهش گفتم دیره فردا حرف بزنیم ، چون داشتم خفه میشدم ! زنگ نزدم فرداش امروزم نزدم من گاوترینم میدونم من یابو ترینم الان مثلِ سگ نگرانم ، باید صبح که بیدار شدم زنگ بزنم کلی قوربونش برم تند تند .

تولدم بود چندروز پیش ، دوستام برام تولدِ سورپرایزی گرفتن البته میدونستم قراره سورپرایز بشم ولی نمیدونستم چجوری ، رفتیم بیرون ، خوب بود واقعا ، اینکه یه سری آدم هستن که بهت اهمیت بدن خوبه دیگه ! من خودم تعجب میکنم که آدما دوستم داشته باشن ! تنهام ، آرومم ، دلم خوشه ، خنثام .

خونه بچگیام شاه توت داشت ، تراسِ بزرگ داشت تاب داشت صندلی و میز ِ سفید داشت ، زمستونا که برف میومد چهارتایی آدم برفی درست میکردیم ، کلی عکس داریم تو برف.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دلِ آدم تنگ میشه

این یه نوشته ی رمانتیک ناله طور میباشد .

راستش یه سری تصویر تو ذهنم هستن که نمادِ لذتِ تمام هستن برام ، هی میخوام بنویسمشون هی نمیشه ، از بالا تصویر دارم ، دیدم از بالاست ! نمیتونم بنویسم ، یه اتاق نشیمنه کرم قهوه ایه که فقط توش یه آباژورِ کمنور روشنه ، یه کاناپه ی عمیقِ قهوه ای با طرحای طلاییه ، تلویزیون روشنه ، پسر دراز کشیده نیمه ، نصفش تکیه داده تو کاناپه ، دختره اون وسطِ پاهاشه ، تکیه داده به دختره سرش رو سینه ی پسره س دارن تلویزیون میبینن ، سکوته ، صامتِ ، هیچ حرکتو صدایی نیست ، تمامِ توجه به فیلمه .
همون لوکیشن ، همون حالتِ لم دادن ، دستِ پسره به دسته ی ایکس باکسه ، دستای دختره رو گرفته که کمکش کنه بازی رو ببره ، همون لوکیشن ، نورا بیشتره ، صدای موزیک از اونور میاد روزای اوله ، روزه ولی ، دارن میرقصن تانگو وار  ،
همون لوکیشن ، همخوابی های بیمشار ،
همون لوکیشن ، خنده های از تهِ دل ،
همون لوکیشن شبِ آخر .

راستش اینا الان خوب شدن توم ، چیزی که دلمو تنگ میکنه بغل شدنه ، یه وقتایی دلم برای بغل شدنِ امن تنگ میشه که مچاله بخوابم بغل بشم صبح خیسِ عرق بیدار شم همونجوری مچاله حالم خوب باشه .
داشتم به یکی که داشت میگفت توی سفر نتونستن شب خوب بخوابن میگفتم که دفعه اول بود شب پیشِ هم میموندین ؟ بعد دردم گرفت ، گفتم آخه وقتی با یه نفر دفعه ی اوله که شب پیشِ همین خوابیدن سخته ، آدم دهنش سرویس میشه تا جاشو پیدا کنه بدونه چجوری بخوابه کجا جا بگیره ، کجا کمرش پُر میشه کجا دستِ اون خواب نمیره ، کجا موهای تو نمیره زیرِ دستش ، کجا نفسش میخوره به گردنت به موهات به صورتت ، کجا را دست تره ، کجا میتونی خوب گُم کنی خودتو ، کجا میتونی خوب مچ بشی توش ، همه اینارو که میگفتم پُر از تصور بودم .

شاید تمامِ این یه سال که تنها بودم میلم به بغل شدن بیشتر از هرچیزی شده ،تلاشمو کردم که راهی پیدا کنم خودمو بندازم تو بغل ولی نمیشه ! جواب نمیده ، رابطه ی خوبی رو مهاجرت تموم کرد برام .
از این رابطه ها که مثلِ فیلما بعد از ده سال برگردی هنوزدلت میلرزه .
اولش فکر میکردم هیچ تجربه ای نیست که  نکرده باشیم ، هیچ چیزی نیست که امتحانش نکرده باشیم ،همینطور هست ولی خب زندگی پُر از چیزای عجیبه ، ولی دیفالتش که یکیه نه ؟
من راستش نمیخوام اینارو بفهمم ، یعنی الان که فهمیدم ، میگم که کاش اینارو هیچ وقت نمیفهمیدم تو زندگیم .

میدونم تا عمر دارم هرجا برم هر موزیکی هر یادی هر تصویری واسه من یه خاطره ای داره ، حالا هی کمرنگ تر میشه و شاید دلم دیگه به اون شدت نلرزه ولی لبخنده هست ، این دردناکه من آگاهم که تا عمر دارم تو بغلِ یکی دیگه دارم حسرتِ بغلِ یکی دیگه رو میخورم!

ترسناکه راستش ، واسه خودم عجیبه که انقدر عجیب تسلیم شدم ، میبینمش ولی میدونم مالِ من نیست ! خیلی آگاه ! چه قدر آدم میتونه قوی باشه ؟ خیلی لابد ، نمیدونم .

دلم خیلی بغلِ امن میخواد که بوشو بلد باشم ، دلم یه سری چیز میخواد که منو یادِ چیزای قبل نندازه ، بچه که نیستم ، هزارتا رابطه داشتم ، هزارتا نه ، ولی رابطه ی جدی قبلشم داشتم ، جدیتر ! ولی هیچ چیز انقدر ایده آل نبود ، همه ش اذیت بود بیشتر ! شایدم بچه بازی نمیدونم ، شبیه زندگی ِ واقعی نبود اندازه ی اینیکی ، چرا اونارو انقدر دقیق یادم نیست ؟ من مدلِ حرکتِ رگهای دست رو یادمه ، مدلِ چین خوردنِ صورت وقتِ خنده ، تُنِ صدا وقت حس های مختلف ، نگاه ، صدا ، حتی اونروز تو فلان خیابون که فلان جور شد من گُم شدم صداش میاد ! اینا سخته ، من خسته شدم از حافظه ی تصویریو صوتیم راستش .

خیلی عمیقه ، یه وقتایی رگای عصبِ پامم تیر میکشه از فکرش راستش .
آگاهم که وجودیتی نیست تموم شده ، خیلی آگاه فکر میکنم به همه چیز ، نمیدونم چجوری بگم حالِ فکرمو که میدونم خبری نیست ، ولی خب فکر هست، مثلِ اینکه مثلا میدونم لیوانه خیلی خوشگله ولی واسه من نیست ! ولی خب بهش فکر میکنم و میدونم که هیچ وقت مال ِمن نیست .

صحنه ای که یادمه ، برای روزای سختیه ، دیروقت شاید صبح ، درد دارم ، دراز کشیده ، هردو روی تختِ یک نفره ولی یه جوری خوابیدیم که برای یه نفر دیگه هم اون وسط جا هست ، با این حال راحتیم ، درد دارم ، خوابیده و من خیلی درد دارم ، هر چند دقیقه بیدار میشم راه میرم باز دراز میکشم ساعتو نگاه میکنم باز میخوابم ، تصمیم میگیرم لباس بپوشم از درد که شاید گرم بشم خوب بشم ، از بین ِ کرکره های چوبی نور به زود میخواد بیاد تو ، فشاری که به چوبا میاره رو حس میکنم ، دلم میخواد زمان بایسته ، همونجا با اینکه فاصله داریم ولی نفس های همو حس میکنیم ، دلم میخواست زمان همونجا همون دم دمای صبح برای من یکی تموم میشد ، همونجا مرده بودم با اونهمه درد ، با اونهمه بغض ، با اونهمه عشق با اونهمه عطش ، اما زمان شده بود مثلِ خرگوش و ما صیاد و هیچ و همه چیز میگذشت و هیچ چیز رو نمیتونستم نگه دارم ، توانم نیست گم شده ، توانم گم شده بود .

نمیدونم این شبای آخری چرا انقدر بغلی شدم .

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

یه سال

خیلی زمان هارو حساب میکنم ، مثلا الان اینموقع پارسال تازه رسیده بودم ایتالیا ، با اینکه از هواپیما جا مونده بودم ولی خب داشتم سعی میکردم از شهر خوشم بیاد ، از همخونه هام از خونه م ، از همه چیز ، تلاشم جواب داد ، یه سالگذشت تونستم ، سرویس شدم ولی خب تونستمو گذشت .
خیلی زمان هارو حساب میکنم  ،الان فکرکنم بیستو خورده ای روز میشه که اومدم تقریبا دوهفته ی دیگه میرم فکر کنم ، نمیدونم من رو هفته حساب میکنم ، هفته بهتره ، آدم میگه اووو کوتا جمعه ی دیگه ، یا مثلا سه تا جمعه مونده ، یه جوری حرف میزنم انگاری اسیریه ! چه بساطیه کاش بفهمم ، از همه جا مونده میشه آدم .
واسه خودم شبای عاشقی راه انداختم  ،نمیدونم منی که انقدر حساس بودم چجوری تونستم ؟ دیشب به این نتیجه رسیدم که از اول همه ش رفتم تو رابطه جون گذاشتم بعد رابطه به هم خورده ، بگای سگ رفتم ، باز از اول ! هیچ چیز نمونده ، از همه چیز بی ثباتم ؟ نمیدونم لابد هستم اینجوری ، آدم چی میتونه بدونه آخه آدم هیچی نمیدونه ، من فقط میتونم خواب ببینم ، همه ی خوابام هرروز اتفاق بیوفتن ، من فقط میتونم ذهنِ دوستمو بخونم که نقشه ش چیه ، اینا اذیتم میکنه اینکه خیلی چیزارو خوابشو از قبل میبینم یا حس میکنم ، چونکه نمیدونم بده دیگه .
کوچیک که بودیم تو همین خونه وقتی که ویلایی بود ، توی تراس ، یه تابِ سفید ِ سه نفره داشتیم ، یه میز صندلی ِ سفید داشتیم که میز گرد بود سفید بود روش تا جایی که یادمه شیشه نداشت ! فکر کنم شکسته بود ، شایدم داشت نمیدونم ، خوب بود تراس ، تاب خوب بود  ، خونه ها همه ویلایی بودن از دیوارا به هم راه داشتن ، یادمه داداشام میرفتن خونه دوستاشون از رو دیوار ، حیاط بود ، شاه توت بود ، خرمالو بود ، از این سوسکایی که دست میزدی بهشون گردالی میشدن بود ، شیرِ آب بود ، پله بود که مامانم وقتی از حموم میومد میشست ناخوناشو تو آفتاب میگرفت که به هوای همون تو آفتاب خشک بشه ، آفتاب میگرفت یعنی به شیوه ی پوشیده طور ، بعد هوا که خوب بود پشه بند بود ، یه شیش نفره بود ، بابام میخوابید تهش ، مامانم میخوابید دمِ درش بعد در ِپشه بندو جمع میکرد میداد زیرِ تشکش که هیچ پشه ای واقعا نتونه بیاد تو ، منو کوچیکه اونوسط لول میخوردیم ، صبح ها همه زود میرفتن پیِ کاراشون یا قبل از خورشید میرفتن تو ، ما دوتا ولی ظهر با گرمای آفتاب از رو میرفتیم و میرفتیم تو خونه ، بزرگه و وسطی یه پشه بند دیگه داشتن دو نفره بود ، اون دونفره هه مالِ مامان بابام بود دیگه لابد ، اونا ولی میرفتن میخوابیدن ، نمیدونم چرا هیچ وقت از اون خانواده هاش نبودیم که مامان بابا به رومون بیارن که زنوشوهرن که زنوشوهرا پیشِ  هم میخوابن ، همو انگول هم میکنند .
یه بار سیزده به در هیج جا نرفتیم ، مامانم کوکوسبزیای مخصوصشو پخته بود ، موهاش مصری طور بود ، روشن بود ، تِل زده بود  ،خوشحال بود از سری شبهایی بود که مطمعنم که باهم خوابیده بودن ، خوشحال بود میخندید ، وسطی گفت سفره بندازیم تو تراس ، من ترسیدم گفتم الان دعوا میشه چونکه مامانم تا بوده دوست داشته سیزده به درها بره بیرون ، حق هم داره و داشته ، سیزده به دره اسمش ، همه ولی اونروز موافقت کردن ، خوش گذشت ، همه شیش تایی نشسته بودیم تو تراس من فقط کوکو سبزی یادمه ، لابد سکنجبینم بود دیگه ، تصویرم از بالاست لامصب تصویرام از پایین نیست نمیدونم چرا .

تابو صندلی هنوز هست ، چندسال پیش صندلیارو با کوچیکه برده بودیم پشتِ بوم ، میرفتیم میشستیم ستاره میشمردیم هندونه میخوردیم به صدای کولرا میخندیدیم . الان نه تو حیاط رفتم نه پشتِ بوم ، خونه رو دوست ندارم ، آرزو میکردم وقتی میام اینجا  نباشیم ولی خب خیلی چیزا سخته ، از همه چیز سختتر واسه مامانم جابه جاییه ، یعنی ترس ، ترس از تغییر که چه قدر آدمای زندگیم دچارشن ، خسته شدم ؟ خسته شدم ، ولی زورمم نمیرسه به هیچ چیز .

آدم دورش شلوغه ولی تهش واقعا میبینه تنهاس ، چندبار کمبودِ سوده رو به شدت حس کردم ، یه بارم رفتم دمِ خونشون نشستم ، هیچ خبری نبود ، بابام گفت خواهرش بچه دار شده ، گفتم ببین آدما به زندگی ادامه میدن دیگه ، ولی واقعا نبودِ سوده مسخره س ! تو آلبوما توی یکی از تولدا عکسش بود ، هی توجه کردم گفتم آخه این شبیه آدمایی که الان مُردن نیست ! نبود آخه نیست آخه .

فردا قرارِ بازار دارم ، انگاری من از این آدما بودم که برم بازار ، ولی خب دارم ، یعنی آدم که دوره هی میگه میرم فلان کارو میکنمو فلان جا میرم ، ولی وقتی هستی میبینی چه قدر همه چیز عادیه ، دیروز تو حموم زیر ِدوش داشتم فکر میکردم زودتر برم ، بعد دیدم وای من تو خونه بودنم رویا شده بود برام ، همین که بیام تو حموم ِ خودمون همینجا همینجایی که الان وایسادم آب داره میریزه روم برام رویا بود ! چی میگم  .
مهاجرت چه قدر سخت بود ، چه قدر سخته .

همه ش دارم به اون دوتا لیوانِ بنفش و زردی که روزای آخر به هوای مهمونم خریدم فکر میکنم ، باید برم براش ظرف هم بخرم ، دلم به خوابگاه خوشه ، دلم همیشه به چیزایی که نمیشه خوشه با اینکه میدونم نمیشه ولی خوشه ، خره آدم دیگه والا ، باید برکه گشتم روتختیمو عوض کنم ، روتختیم چهل تیکه طورِ بنفشو آبیه ، سلیقه ی من نبود ، گفتم قبلا ، دلم گل میخواد ، دلم سفیدی میخواد. قوی شدم ، قوی ِ واقعی  ،حس میکنم ، هرچند تنهام واقعا ولی خب دارم برمیام ، راضیم ، باید سفت تر برم جلو .

دیروز که نشستم تو ماشین ، دیدم نگاهش سنگینه گفتم چیشده ؟ گفت هیچی خوبی ، گفتم خب چرا یهویی ؟ گفت خیلی خوبی ، یه جورِ خوبی گفت خوبی . برگشتم حتما باید ملافه و روتختیمو عووض کنم ، برگشتم باید برم برای اوندوتا لیوانم ظرف هم بخرم .
تخم شربتی و نبات یادم نره .


۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

یه عمر

دو هفته س که تو خونه م ، همه به جورِ عجیبی محبت میکنن ، همه یعنی داداشامو مامان بابام ! انگاری فقط من نبودم که سختی کشیدم این یه سال ، که خب من تنها بودم خودمم حضور داشتم ، ولی اینا بودنو من حضور نداشتم !
اینکه آدم دغدغه ی زندگی رو نداره اینروزا عالیه ، خیلی خوبه ، هیچ دلشوره ای ندارم ، اگرم چیزی تو فکرم پیش بیاد هولش میدم میگم این یه ماهو ول کن .
وسواسِ  فکری داره منو سرویس میکنه ، داداشِ کوچیکم اومده خونه ، صبح پاشدم کلی فشارش دادم باهمدیگه همزمان گفتیم دلم تنگ شده بود ، شبِ اول براش غذای ایتالیایی درست کردم ، مثلِ اونروزا که حالش بد بود غذا خورد ترسیدم ، بعد دیدم تو ترسم وایسادم مثل ِهمیشه ، فرداش باید برمیگشت آسایشگاه ، به بابام گفت میشه نرم ؟ منکه حالم خوبه منکه اذیت نمیکنم ، بابام گفت نرو باباجان مگه من بدم میاد بمونی خونه ! همه ش تو اتاقشه نشسته فیلم میبینه یا خوابیده ، قشنگ ترسوندنش ، نمیدونم تقصیرِ کیه ، زورم نمیرسه به هیچیز ، بابام به زور میخواست ببرتش آسایشگاه مطمعنم مامانمم کلی دعوا کرد که چرا اوردیش اون باید بمونه اونجا ! آخه به نظرم آسایشگاهِ روانی حتی اگه آدم خودشم روانی و دیوونه باشه بازم سخته خب عوضیا سخته ! همون پارسال که من هرروز میرفتم چندساعت پیشش با اینکه هی با خودم کار میکردم که توجه نکنم که اینجا کجاست ولی دق میکردم خب ، همه ی اینا تقصیرِ مامان بابامه فکر میکنم ، هی ترسیدن این حالش بد شه هی بردنش اونجا ، اون دوتا داداشمم باهاشون همکاری کردن ، هیچ کس تلاش نکرده برای خوب شدنش ، شبِ اول هی مامانم میگفت فرداباید بریا ، دلم سوخت ، اومدم برم پیشش تو اتاق گفتم نکنه یه وقتی گریه میکنه ، نرفتم ، فرداش رفتیم قدم بزنیم برگشتیم مامانم درِ خونه رو قفل کرد ، گفتم مامان نکن مرگِ من نکن دق کردم نکن ، میتونستم همون لحظه انقدر ضجه بزنم تا بمیرم ! درِ خونه رو چرا قفل میکنی مادرِ من ؟ زندانه مگه ؟ دستِ خودشه مگه ؟ دق کردم مامان دق کردم .
خیلی آروم شدم ، عکس العملام آروم تر منطقی تره ، این خوبه لابد دیگه ، بزرگ شدم چمیدونم . اون مربعه که تو ذهنم درست کرده بودم که فقط خانواده م مهمن الان جواب میده ! تمامِ تلاشمو میکنم که پیششون باشم ، بیرون کمتر میرم به دوستام کمتر اهمیت میدم که خب آخرش کی میمونه واسه من آخه ! برادرام به طورِ عجیبی هرروز سرمیزننو منو بغل میکنن و میبوسنو دورم میگردن و میرن ! این واسه من عجیبه چونکه کلا از اول اینجوری نبودیم که هی روبوسی کنیمو محبت کنیم ، شاید سالی یه بار عیدا و تولدا ، مثلا بابام هی نگام میکنه میگم چیه باباجان ؟ میگه هیچی دیگه نبودی الان هستی آدم باورش نمیشه هستی ، آدم دلش ضعف میره بیشتر به  نظرم ، پریروزا دکترم زنگ زده بود ، مامانم شروع کرده بود حرف زدن که به نظرتون فلان کارو کنیم چی میشه من عجله داشتم گوشیو میخواستم بگیرم دستشو فشار دادم بعد یهویی به گریه افتادم که گه خوردم دستتو فشار دادم انقدر بوسش کردمو گریه کردم که تعجب کرده بود ، هی میگفت باور کن کاری نکردی تو من اصلا حس نکردم که فشار داده شده باشه دستم ، تا شب دق کردم از عذاب وجدان .
بابام گفت بیا با دوستام بریم تور ، دوست نداشتم برم ولی رفتم ، هی میگفتم عیب نداره میخواد پُز بده به دوستاش دختر داره و فلانو بیسار برم ، بد نبود ، یعنی خب قرار نبود خوب باشه ولی بد نبود گشتو گذار بود دیگه ، به همه میگفت آدم ده تا دختر داشته باشه یه پسر نداشته باشه ، هروقت که اینو میگفت همه جونم تیر میکشید ، چمیدونه من چیا کشیدمو صدام درنیومده ، پول گذاشته برام تو جیبِ کتش تو کمدِ اتاقِ خودم ، اونروز اومده میگه من انقدر بهت میدم تو پول ِنقد بهم بده ! میگم بابا چرا خودت برنمیداری ؟ میگه خب پولِ خودته اینو من گذاشتم تو خرج کنی ، گفتم بابا من زیاد خرج ندارم الانم هرچی برداشتم گذاشتم تو کیفم که همراهم باشه فقط ، گفت آره بابا میدونم اگه الان بشمرش میدونم یه ذره برداشتی میدونم که مراعات میکنی ، بابا میدونی ؟ بابا دق کردم سرویس شدم کاش یه کاری کنی انقدر مراعات نکنم که مراعات تو خونه ی بابا کردن راحته ولی مراعات کردنِ تنهایی خیلی سخته بابا ، کاش زبونم راه میوفتاد کاش زر میزدم کاش انقدر دلم نمیسوخت کاش انقدر عذابوجدان سرخود نبودم .
خودم حالم خوبه ، میگم میخندم خوشحالم ، توی عکسا خیلی خوشبختم ، هرکی بهم رسید گفت چه قدر خوب شدی چه خوشگل شدی چه قدر خوبی ، همه ش مثل ِهمیشه حواسم به تمامِ جزئیاتم هست که کامل باشه که حرفی توش نباشه بیمارم این بیماریه این وسواسِ فکریه که منو داره سرویس میکنه .
پریشبا فهمیدم من خوبِ خوب نشدم هنوز مووآنِ درست نکردم ، برای یه چیزِ کوچیک نشستم کلی عر زدمو گریه کردم مثلِ وقتی که حسِ خیانت داری مثلا ! هی میگفتم بابا به توچه اصلا هی آتیش میگرفتم ، کل ِ اونروزو پنیک زدم واقعا بد بود ، بعد دیدم وای همینجا تو همین اتاق رو همین صندلی تو همین فصل توی همین لوکیشن باز قرار دارم باز همون پنیکا ، ترسیدم ، دیدم اینجور پنیکا فقط از توی اتاقم برمیاد ازم ، کاش خوبِ خوب شم .
تمامِ دردم اینه که اوکی رابطه نیست تموم شد همه چیز تموم شد هرچیم که حیفه حیفه من کاری نمیتونم بکنم ! دلمم نباید بسوزه ، ولی چرا این دوست داشتنه تموم نمیشه ؟ چرا دارم آتیش میگیرم هنوز؟
تمامِ پریشب تا صبح گفتم گه خوردم اومدم ایران ، بعد دیدم چه ربطی داره ، من نباید میدیمش ! دیدنش اشتباه بود که راستش خودم مایل نبودم به هیج وجه ، همه چیز خودش با قرارای گروهی پیش اومد ، که کاش پیش نمیومد ، از دور همه چیز بهتر بود که ازروزی که دیدمش خیلی اذیت میشم ، یه جاهایی آدم نمیتونه به روش نیاره ، میگم میخندم شیطونی میکنم ولی واقعا آتیشم .
دیشب که اومدم خونه ، مامانم حالش بد بود ناله میکرد ، ترسیدم ، گفتم مامانجان بخواب لدفن ، نشست رو تخت گفت مگه نگفتی خونه بخرم برات برنمیگردی ایتالیا ؟ گفتم مامان چرا برنگردم ؟ مریضم مگه ؟ گفت خودت گفتی خونه داشته باشی نمیری ! کاش مامانم یه بار تشویقم میکرد که پیشرفت کنم ، گفتم که مامان ول کن ول کن بخواب استراحت کن ، یه ساعت بعدش ترسیدم ، رفتم ببینم خوابیده یا نه ، نشستم نفساشو شمردم ، آخ .
حالم خوبه دوستام خوبن ، خوشمیگذره تابستون ، سعی میکنم انرژی منفیارو دور کنم ، تاجایی که میتونم زور بزنم همه چیزو درست کنم ، کاش بتونم هول بدم همه چیزو رو به بهتر شدن ، چونکه آدما حقشونه خوب باشن دیگه ، یه قانونه به نظرم .

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

خونه خوبه

یه کم مونده یه سال بشه ولی خب قدِ ده سال گذشت فکر کنم ، پارسال اینموقع منتظرِ ویزام بودم .
رسیدم خونه ، خونه خوبه ، مطما بودم از سمتِ چپِ فرودگاه میام پایین ، آقای چک پاسپورتی از این بسیجی نمکا بود ، از پله اومدم پایین ، صد بار از پارسال تاحالا این صحنه رو برا خودم کشیده بودم تو مغزم که میام داداشم میبینتم خوشحال میشه ، اومدم رو پله برقی برادرم میزد به سینه ش دست تکون میداد ، سرمو گرفتم پایین ، چمدونامو گرفتم ، دوییدم بغلش کردم ، یه خانومه گفت سرِ راهه ها ! جلو خودمو گرفتم که نزنم لهش کنم به جاش رو بغلم تمرکز کردم .
برادر ِ کوچیکم درِ خونه رو آتیش زده ! اسکیزوفرنی چه بلایی بود دقیقا ؟ کی کجا چیکار کرده ؟ آیا این کارماعه ؟ آیا شاشیدن به تقدیرِ این بچه و ما ؟
هنوز گریه  نکردم ، خونه خوبه ، مامان هست بابا هست ، مهمتر از همه اینه که تو نبودی ولی همه چیز وجود داشته و زندگی میکرده ، اتاق سر جاشه همه چیز همونه ، تو ساکت تری ، تو فقط خفه ای .
هیچ حسی ندارم ، نمیدونم دلم میخواد برم یا بمونم که باید برم البته ، هرکی میپرسه چه قدر هستی یه کم خسته میشم ولی خب تقصیر ِاونا نیست زندگیه من که ، واسه همین خیلی سعی میکنم خوب برخورد کنم .
وجودِ کسی رو تو زندگیم ندارم ، سکوتم ، با دوستام حرف زدم خوشحال شدم ، ببینمشون خوشحال تر میشم حتما .
خونه خوبه ، دلم ولی خونه از برادر کوچیکم که حتا یه هفته نمیتونه خونه بمونه و هی تشنجش زیاد میشه ، کاشکی زورم برسه به مامانم که بتونم تغییرات ایجاد کنم تو زندگیشون ، شاید یه کم کمک کرد .
ساکتم ، فقط لبخند میزنم ، فکر میکنم توجه میکنم ، میذارم نگام کنن ، یه سال گذشته ، کم نبوده ، خسته نیستم ، نخوابیدم از وقتی اومدم همه ش دارم فکر میکنم ، چرا اینجوریه ؟ چرا یه جوریه همه چیز ؟ چیشده مگه ؟
چرا داداشم خوب نمیشه ؟
فکر میکنم برای زندگی ِ خودم تنها چیزای خوبی داره پیش میاد در خیلی موارد ، ولی خب میخوام زندگی خانواده م هم خوب پیش بیاد چرا نمیشه پس ؟ من واقعا تا یه جایی زورم میرسه که تا تهش زورمو میزنم حتما
خونه خوبه ، مامان کتلت درست میکنه ، مامان ریز ریز میخنده ، بابا نگات میکنه ، برادر میشونه آدمو رو پاش آدمو فشار میده ، بغل هست ، بغل خوبه هرکی از در میاد بغلِ محکم میده .
هیچ کس به جز خانواده م نمیدونست دارم میام ، حسِ خنثی ای داشت این کار ، کلی دلیلای مسخره واسه خودم داشتم ، راضیم ، دوروزه سکوتم ، دیشب با دوستی یه کم رفتم بیرون خوب بود ، امروز مهمون اومد خوب بود ، من همه چیز اینجوریه برام که نشستم یه جایی وسط ، لبخند میزنم بعد همه تند تند میرن میان پهن میکنن میخورن جمع میکنن میگن میخندن بحث میکنن ، من سکون دارم ، حرکت از همه س ، من توجه ِ کاملم .

کاش خدایی وجود داشت که وجود داشت ، یعنی حضور داشت ، کاش یه چیز ِجادویی داشتم ، کسِ کفتار سراغ ندارین ؟

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

الان

الان همون چندسال بعده ،  من نمیدونم که داره بیستو شش سالم میشه یا بیست و پنج ، به هر حال دوتاش دردناکه وقتی که هنوز به جاهایی که میخوای نرسیده باشی ! الان همون چندسالِ بعده که واای فلان سالگی کجام چیکار میکنم ، که قرار بذارم که فلان سالمون که شد بریم فلان جا ببینیم همو چه قدر تغییر کردیم ، کم پیش میاد مثلِ فیلما کسی یادش بمونه این قراراشو ، همین من فقط تهِ حافظه م یه چیزی دراین باره هست ولی یادم نیست چه تاریخی و کجا باید برم یا باید میرفتم !

امتحانام شروع شدن ، شب امتحان اولم خونه ی "ر" داشتیم تمرین حل میکردیم ، مامانم زنگ زد ، مامانم هر چندروز یه بار زنگ میزنه ، یه کلمه نمیگه که دخترم خوش بگذرون حالت خوبه ؟ چیزی کم نداری ؟ تمام مدت به صورتِ خیلی ناله وارانه میگه وای این رفتنت چی بود ؟ به سختی با بدبختی داری زندگی میکنی ، غذات به راه نیست درس سخت داری میخونی ، تمامِ مدت من باید بگم مامان ازت خواهش میکنم اینجوری نگو مامان باور کن من همه چیم به راهه اینجا آرامش دارم ، زندگی خوبه . اونشب زنگ زد گفتم فردا امتحان دارم ، گفت واای چه قدر سخت مامان شام چی خوردی ؟! کاش یه بار درک میکردم که شامو نهار واقعا مهم نیست وقتی من از جاهای دیگه دارم بگا میرم ، گفتم مامان من باید کارت اقامتمو تمدید کنم بعد بتونم بیام ، فعلا هم پول ندارم ، گفت پول که داری باباتینا میدن برات ! گفت بیا دیگه مامانجان ، گفتم مامان تا تمدید نکنم نمیام و پول میخوام لطفا دیگه ، بعدش دیدم گارد گرفته بهم ، گفتم ببخشید به تو نباید بگم اینارو من هیچ وقت حرفامو به تو نباید میزدمو بزنم ، هیچ وقت نباید بهت راست بگم ، مامان امتحان دارم فردا ولش کن ، هیچی نمیخوام همه چیم به راهه ، دلش سوخته بود گویا در اون لحظه گفت که نه مامانجان بگو اینارو به من چرا با من حرف نمیزنی که قط شد ، که من شبِ امتحان نشسته بودم به عر زدن که من حتی مادرم هم ساپورتم نمیکنه ! حتی یه لحظه فکر نمیکنه من چجوری دارم زندگی میکنم ، اینا بازم مهم نیست ، از اینکه یک بار منو تشویق نکرده که کاری بکنم خیلی دلمو چنگ میزنه ، یعنی دقت که میکنم میبینم از اول هیچ کس پی گیر نبود من چیکار میکنم ! خودمو انتخاب کردم و اومدم جلو اونا فقط غر زدن و فقط برادر بزرگم تشویقم کرده ، بابامم سکوت کرده و این یعنی مخالفت ! ولی من کار خودمو کردم با اینهمه مخالفتای آشکار مامانم ، یک بار ولی تشویق نداشته باشم ؟ کاش پسر بودم میگفتم منطقیه این رفتارشون ولی بعدش میبینم برادرام وضعشون از من بهتر بوده وقتی تو شرایط و سن من بودن !
دقیق تر که فکر میکنم میبینم واقعا هیچ کسو ندارم  ،خودممو خودم ، با یه کوله بار از بدشانسی .
شب ِ امتحانا همیشه تا بوده مامانم یه جوری ناراحتم کرده، تا نصف شب تمرین حل کردم بعدش با دوچرخه برگشتم خونه ، صبح زود رفتم امتحان دادم اومدم خونه ، توی فیس بوک یکی به معنیِ کلمه از روی حسودی ِ محض رید سرم ! که چونکه من رفتم کنسرت برام کامنت گذاشت که کوفتت بشه ، من به کلمه ها حساسم من تو فشارم من دارم سرویس میشم ، گفتم مرسی ، رید بهم که صبح تا شب داری چسناله میکنی ، صبح تا شب ولی داره بهتون خوش میگذره و از خوشی دارین سرویس میشین ، همه تون همینین ، هر کسی مهاجرت کرده همینه ، همه ش زره همه ش زره ! بهم برخورد دلم شکست واقعا اینجوری آدما از دور جاج کنن ، گفتم آرزو میکنم به روزِ من بیوفتی ، شاید هیچ وقت از تهِ دلم همچین آرزویی برای کسی نکرده بودم .
این کامنت روزِ منو خراب کرد ، شاید لوسم شاید نمیدونم هرکوفتی ! رفتم فیس بوکمو گشتم دیدم چسناله ای نکردم آخه بیشرف ، اصلا کردم به توچه ؟ تو یه روز میتونی تو شرایطِ من بدونِ هیچ ساپورتی با اینهمه نگرانی زندگی کنی ؟ تاحالا تونستی با ماهی هشت یورو زندگیتو بچرخونی ؟ تازه پسر! خیلیا اگه جای من بودن همون ماههای اول کم میوردنو برمیگشتن ، کی آخه تحمل میکنه که بهترین رابطه زندگیشو واسه بهتر شدن زندگیش ول کنه بره ، بعد پنیکای بعدش افسردگیای بعدش ، درس خوندن توی یه رشته ای که هیچ وقت هیچی ازش نمیدونستی ، توی یه رشته ای برعکسِ درسی که خوندی ، مریض شدنو بیمارستان رفتنو پرتو درمانی و همه ی اینا تنهایی ! کی میتونه اینارو ؟ بعد کم نیاره ؟ بعد ادامه بده ؟ بعد صداش درنیاد ؟ به خانواده ش تمام مدت لبخند بزنه بگه خیلیم خوبه همه چیز ؟

در حقیقت اینجا زندگی عالیه ! آرامش داره آدم ، نظم دارم ، همه چیم خوبه ، بحران های اولیه مو رد کردم ، راهو چاهو یاد گرفتم و الان تنها مشکلم پوله که اونم امتحانامو بگذرونم و قبول شم درست میشه ، بورسمو میگیرم . ولی واقعا دهنم سرویس شد تا تونستم باز بخندم ، تا صبح زجه میزدم تو خواب ! همه ش اشک بودم همه ش آه بودم ، تمام مدت آتیش میگرفتم که توی رویاهام وایسادم ولی دارم لذت نمیبرم ! طول کشید تا تقریبن خوب بشم ، بعد آدما بیان واسه یه کنسرت منو جاج کنن ؟ انقدر عقده ؟ تقصیرِ منه ملت دارن تو جمهوری اسلامی زندگی میکنن ؟ حالا چون بقیه نمیتونن منکه میتونم بزنم تو سرخودم بگم نه ؟

از جاج کردن خسته شدم ، من اصلا ناله من اصن زر میزنم ، چرا آخه جاج میکنن.
دیروز با نون حرف زدم ، یهویی گریه م گرفت ، ازاین حالت که انقدر ناراحت باشم که حتی نتونم بیان کنمو اشک بشم بیزارم .

دلم برای مامانم بابام داداشام زناشون ، داداش کوچیکم که باز تو آسایشگاهه تنگ شده ، واقعا ، ولی وقتی مامانم زنگ میزنه میبینم هیچ چیز اونجا تغییر نکرده ، دلم نمیخواد برگردم ، به خودم میگم ببین یک ساله تو داد نزدی یک ساله عصبانی نشدی ، یک ساله تشنجی به جز اوضاعِ خودت نداشتی ، کاش یه ذره درک میکردن ، به هر حال نیاز دارم که برم یه کم تو خانواده یه مدت این فکرو کی ای وای اولِ ماه شد ای وای درس ای وای فلانو نداشته باشم ، این یه ماه مهمترین ماهِ زندگیمه ، درسامو قبول شم ، تموم شه تموم به معنای کلمه .

"ر" دیروز سر نهار داشت میگفت که فلانی با فلانی دوست شدن بعد ازدواج کردن اینا ، گفتم خب میدونستن از زندگی چی میخوان لابد ، گفت آره من نمیدونم چی میخوام از زندگی ، "ر" از من چهار سال کوچیکتره و دوستِ خوبیه ، گفت تو میدونی چی میخوای ؟ داشتم فکر میکردم ، گفت ببخشید نباید بپرسم ، گفتم نه دارم فکر میکنم که بهت بگم ، تو فکرم کلی چیز بود اولیش اکسم بود ، بعد ورِ منطقیه ذهنم هول داد خودشو اومد جلو دیدم آره اینو واقعا میخوام این درسته ، گفتم نمیدونم فقط میخوام که سی سالم که میشه همه چیز از خودم داشته باشم ، به یه سری چیزهای مهم که نیازه رسیده باشم ، کار داشته باشم خونه داشته باشم شاد باشم خیلی ، همین.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

بگذره

خودم یادم نیست دقیقا چند سالم بود ! شاید اول یا دوم دبیرستان بودم نمیدونم ، ولی برادر بزرگترم یادمه دانشگاه میرفت و خوشحال بود که داره معماری میخونه و دخترا هم خوبن و هر هفته میرن سینما عصرجدید و منم میبرد ، چون از اول منو خیلی دوست داشت و همیشه همراهش بودم ، که همونجا هم شاید تنها دوستدخترشو پیدا کردو ازدواج کردن و خوشبخت و راضی و خوشنود شدن و اینا ! من یادمه مانتوی بلندِ مشکی داشتم که مُد بود اصلا ! پشتم یه چاکی بود ولی چاکش باز نمیشد از تو چاکه یه چیز دیگه در میومد دگمه دگمه ریز میخورد میومد پاییند ، قشنگ بود به  عنوانِ اون دوران ! ( آه ) میخوام بگم دلم میخواست دهه ی پنجاهی میبودم اونم اولاش ، مثلا پنجاهو دو اینا ! حس میکنم هم سالم تر زندگی میکردم هم انقدر سخت نبود همه چیز شاید ، اینهمه چیز نمیفهمیدیم ، پارسال که برادرم فهمید با کسی تو رابطه م به زنش گفته بود این بچه هنوز خوب نشده از سری قبل ! چجوری تونسته الان با کسی باشه ؟ دوسشم داره ؟ اینهمه پاکی خیلی خوبه دیگه نه ؟ که خیلی چیزارو ندونی اصلا ، یعنی میخوام صد سالِ سیاه خیلی چیزارو نمیدیدمو نمیفهمیدم خبرمرگم .
همیشه برام سوال بود آدما چجوری میتونن معشوقه ی کسی باشن فقط ! آدما چجوری میتونن فقط سکس پارتنر باشن بدونِ محبت
( اینو هنوزم نفهمیدم ولی میشه ، ولی نمیخوامم بفهمم مرسی ) چجوری میتونن همه احساساتشونو بذارن کنار ، فقط در اون لحظه حضور داشته باشن ، فقط برای لحظه هایی که باهمن وقت بذارن بقیه وقتا زندگیشونو بکنن ، دلنگرونی نداشته باشن ، کاری به کار هم نداشته باشن همه چیز آزاد باشه که اسمش شاید اُپن ریلیشن شیپ هم هست چمیدونم من . همیشه من هرچی برام سوال بود سرم اومد ، الان نمیدونم نقشم چیه ولی خب هیچ حسابش نمیکنم ، یکی هست همین ، دوسش ندارم ، یعنی کلی چیز داره برای دوست داشتن و پرستیدن که اگه شاید پنج سال پیش میدیدمش کشته و هلاکش بودم که الان نمیتونم باشم ، یعنی عقلم خیلی جلوتر از احساساتم میره جلو ، همینکه میتونم اصلا در همین حدِ کم هم تحمل کنم فعلا کسی رو واسم غیرقابل باوره !

آبونمانِ دوچرخه ی شهری گرفتم که دیگه بلیط حملونقل نگیرم ، تا آخر ترمم یک ماهو ده پونزده روز بیشتر نمونده ، امتحانام دارن شروع میشن هیچی حالیم نیست دارم میزنم تو سر خودمو درسام ، دارم به شدت میخونم ، میخوام واسه یه بارم شده از این وقتم که دارمش استفاده کنم یه بارم شده عرضه ی خودمو بسنجم ببینم لیاقت دارم اصلا یا نه ! هان دوچرخه ، دوچرخه سواری تو شهر خیلی سخته و حتا خطرناکه چونکه ریل های تراموا تو خیابونه و اگه چرخت گیر کنه توی اونا خطرناکه که یه بار شبِ اول گیر کرد و سُر خوردم رفتم تو پیاده رو مثلِ وقتایی که توی اسکی دیگه نمیتونستم نگه دارم خودمو میذاشتم بیوفتم داشتم میذاشتم بیوفتم ! بعد یهویی گفتم اوه اوه مثه اسکی شد جمع کن خودتو بعد یهویی انگاری یکی منو از عقب بکشه جمع شدم یا جمع کردم خودمو به راهم ادامه دادم ، احتمالا آدمایی که پشتم تو پیاده رو بودن این صحنه براشون بوده که یه دختر ِ چُل داشت با مخ میرفت تو دیوار بعد نرفت بعد اصن به هیجاشم نبود به راهش ادامه داد سوتم میزد حتی ! چمیدونم مردم چه اهمیت دارن اصلا .
یه مشکلِ بزرگی که داشتمو هنوز دارم اینه که سختمه برام تنهایی برم جایی مگه اینکه قراری داشته باشم یا مجبور باشم ، میترسم استرس میگیرم ، میشه برام کامنت بذارین که چرا اینجوریه ؟ واقعی ! من میخوام اینجوری نباشه ، چونکه خب کج که نیستم مسلما ، مثلِ آدمم میرم بیرون مشکلی ندارم که ! چمه پس ؟ مثلا همه ش میترسم همه ش از نگاه آدما ، از جاج شدن !!! چجوری میشه آدم اینش خوب شه ؟
یک سال داره میشه که اینجام ، با بدبختی ، نگاه که میکنم میبینم هیچ چیزی برای خودم نخریدم اینجا ! یعنی خریدم ولی شاید دوسه تا ، بقیه چیزا ضروری و مصرفی بودن ، منظورم اینه کلا بودنم واسه این بوده که زنده بمونم ! و از مناظر لذت ببرم ! همین ، و خب من همینو نمیخوام ، کار هنوز پیدا نکردم / نشده ، همه چیز سخته ، پول مجبور شدم قرض بگیرم و این دردناک ترین چیزِ موجوده به نظرم .
بابام هرچندشب یکبار زنگ میزنه میگه امتحانات کی تموم میشن ؟ میگم یه ماهو نیم دیگه ، میگه آها خب بینش چیکار میکنی ؟ میگم درس میخونم دیگه ، دفعه آخر بهش گفتم بابا میام دیگه بذار امتحانمو بدم کارت اقامتمو تمدید کنم میام ، گفت آها باشه ، به برادرم گفتم شاید نیام شاید اصلا عید بیام ، گفت نگی به بابا اینو ها ، همه ش میگه تابستون این میاد دلشون تنگ شده ، بعد دیدم که راست میگن ، واقعا دلم خونه بابا میخواد ، که هیچی هیجام نباشه نگرانی کرایه خونه  خرج ِ کوفتو زهرمار نداشته باشم ، همه دورم بگردن باشن که حواسشون باشه ، درسته زمانش کمه ولی همون مدتو میخوام قشنگ بیخیالی و خوشبخت برم بیام و هیچ نگرانی نداشته باشم .
پریشب لب دریاچه نشسته بودم تلفنم زنگ خورد از ایران بود ، گفتم باز زنگ میزنن که نشده مثل اینکه ، رفتم خونه دیدم داداشم ایمیل زده ، از آسایشگاه اومده بود ، ایمیل زده که دلم برات تنگ شده حسابی خوشبگذرون اینترنت اینجا گهه . میدونین گوشی موبایلم نباید خراب میشد ! یعنی چرا باید گه رو گه بار بیاد ؟ چرا باید گوشی تلفنم که صبح تا شب کمکم بود خراب بشه ؟ اینا یعنی چی ؟ تا کجا بدشانسی ؟ که اگه درست بود همونجا ایمیلو میگرفتم همونجا میشد حرف بزنیم . دیشب زنگ زدن از خونه ، گفت نیای اینجاها گفتم بذار بیام همه دلشون تنگ شده کم میام میرم  ، گفت خودت میدونی ولی نیا ، چه قدر دلم میخواست داد بزنم که پاره شدم از بی پولی پاره ی محض ! نیام که چی بشه ؟ وقتی میتونم یه ماه بی دغدغه زندگی کنم چرا نیام ؟ تو فکرم گفتم کار گیر بیاری میتونی نری دیگه پولم داری ولی کو کار ؟ گیر بیاد باشه من اصلا دورو میرم فقط میام !
 نگرانش نیستم ! دیگه باید خوب باشه ، لطفا .
گوشیمو بردم درست کنن گفت شصت یورو میشه ، گوشیمو تو ایران میتونم با حداقل دیگه بیست تا سی هزار تومن درست کنم ! دوماه صبر میکنم ، صبرم خوبه ، سرویس شدم .
تو فکر راه انداختن ِ کارم ، با چند نفر دیگه که بلدن ، که قدیمی هستن اینجا ، اگه بشه خیلی از چیزها حل میشه ، ولی الان بیشترین چیزی که برام مهمه این یه ماهو نیمه که درساموبخونمو بورسمو خوابگاهمو بگیرم و برم توخوابگاه اصلا خودکشی کنم ، فقط این نگرانی پول کرایه خونه و زندگی تموم شه یه روزی دیگه .
دقت که کردم دیدم که با من یه زندگی ِ کامل میسازه هرسری که میرم پیشش ، شام میخوریم ، چایی یا میوه میخوریم ، حرفای روزمره از زندگی از ایران از چیزای خصوصی ، میریم بیرون قدم میزنیم خوراکی میخوریم ، دردودل میکنیم ، برمیگردیم دراز میکشیم چایی یا میوه میخوریم باز تلویزون میبینم ، باهم اخبار میخونیم ، باهم فیس بوک چک میکنیم ، ساعت خوابِ کارمندی میریم میخوابیم ، تو تخت حرفای زنو شوهرای قدیمی رو میزنیم که بر اثرِ اختلاف سن زیاد باهم راحت نیستن ، بعد تا سرشو میذاره خوابش میبره ، من صبا در میرم ، توانِ موندن ندارم !
فکر میکنم اینجایی که اومدم ، همخونم که خونه رو اون کلا اجاره کرده و ماها بهش اجاره خونه میدیم ، از من داره بیشتر پول میگیره ، و خب خوشبحالش کار خوبی میکنه ، قراره یه همخونه دیگه هم بیاریم ولی فقط داره سی یورو کم میکنه از کرایه خونه ، هرجوری نشستم باهاش حرف بزنم که آقا کلا مگه چه قدر میدی پولِ خونه رو ؟ که میشه انقدر ؟ که یه جوری بشه که بهش برهم نخوره نشد ! گفت ما زیاد میدادیم ما یعنی خودشو دوستِ صمیمیش ، گفتم چرا ؟ گفت چونکه اونوقت هیچ کس پیدا نمیشد همه دنبالِ قیمتِ کمن ! چی بگم ؟ مطمئنم که داره بیشتر میگیره حالا چه قدر نمیدونم ولی خب همون سی یورو هم کم بشه کلی خوبه ، اینماه که تموم شد میمونه ماه دیگه و پول تمدید کارت اقامتم که خودش اندازه کلی کرایه خونه س و سوغاتی ، که اگه سوغاتی نتونم بخرم برم بمیرم بهتره یه جورایی انقدر که گاوم اصلا .
میرم باشگاه ! جیم ! اینا ، میدوم خیلی زیاد ولی لذت بیرون دویدن خیلی برام بیشتره و خب پشتِ خونم بهترین جای دنیاس ،مرکز شهره ، مرکز پارکیه که تو شهر میگرده ، دورِ رودخونه س ! بعله مشکلم از نرفتن به اونجا واسه دوییدن فقط تنها بودنه ، یه وقتایی خودمو هول میدم میرم ولی خیلی کمه اونوقتا که اگه بتونم هرروز صبح خودمو هول بدم چه قدر خوب میشه ، چونکه واقعا حجیم شدم و لباسام اندازم نمیشن ! فقط و فقط هم دلیلش ورزش نکردنه چونکه قبل از اینکه بیام مدام ورزش میکردم و همه چیز خوب بود حداقل !

کاش درست بشه همه چیز ، همه چیز به همین یه ماهو خورده ای بستگی داره .



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

درمان کجاست


نرم کننده ی موهام تموم شده ، البته شامپو هم تموم شده ولی نه اونقدر ! امیدوارم متوجه باشین ! نباشینم چه مهمه آخه که کسی نرمکننده موهاش تموم شده باشه ؟ پولام هم تموم شده ، خیلی بتونم خودمو به آخرِ جون برسونم ، مِی ماهِ اضافه ای بود امسال برای من ، شاید سالهای دیگه هم اینجوری بود نمیدونم ، ولی امسال خیلی اضافه بود ، خوب که فکر میکنم میبینم که واقعا شاید طلسم داشته باشم ! چونکه برام فال که گرفتن گفتن که طلسم داری ، خب چجوری باطلش کنم ؟ انقدر آدم بدشانس آخه ؟ انقدر همه چیزو با چنگو دندونم نشه نگه داشت ؟ پاشدم مثه گاو تنها اومدم اینورِ دنیا ، کونمو پاره میکنم خرج نمیکنم که بتونم پولِ کرایه خونمو بدم بعد هم اتاقیم بره رو مخم بشه مته بکنه تو من صبح تا شب بعد خونه رو عوض کنم ، بعد همون هم اتاقی با دوسپسرش به من اعتماد نکنن برای پول پیش ! سر سی یورو مسخره بازی در بیارن باعث شن من اینوسط کلی خسارت بدم ! در صورتی که اگه فقط یه لحظه آدم میبودن و اینکه ایرانیای خارج عنن رو هی بهش دامن نمیزدن ، الان من یه ماه جلو بودم میتونستم تا ته ِ جولای بکشم خودمو ! که این یه کمک بود فقط ولی خب یه کم خیالمو راحت میکرد .
همه اینارو نمیگم هیچ کس نمیدونه ، هرکی میپرسه میگم خوبه دیگه فقط پول داره میگاد ! که واقعا داره میگاد ! شاید هر دوهفته یه بار برم خرید که در کل هفت تا هشت یورو میشه خریدم که شاملِ سبزیجاته اکثرش ، گوشت و مرغم یه کیلو که میخرم دوماه دارم ، چمه مگه ؟ یه نفرم مهمونم ندارم  نمیشینمم واسه خودم سفره هفت رنگ بپزمو بخورم که ، مشکلم کرایه خونه س که اگه مثل ِآدم رعایت پول رو نکرده بودم همون یه بار ، به دد لاین ِ خوابگاه رسیده بودم ، الان پول هم اضافه داشتم ، درسامم بدونِ دغدغه میخوندمو هیچ مشکلی نبود ! واقعا الان اینجایی که وایسادم میبینم که اگه خوابگاه داشتم و مشکل پول نبود رسما هیچ مشکل دیگه ای نداشتم ! فاک ! یعنی واقعا همین ، حالم خوبه مووآن کردم ( مثلا ) ولی حالم خوبه ، میخندم لذت میبرم از همه چیز ، ملت میگن که آرومم ، چی میخوام ؟ واقعا نمیخوام مجبور شم برگردم یا اینکه مثلا بمونم ایران بیام امتحان بدم ! بازیه مگه ؟ دارم زندگی میکنم از هر چیزی دارم لذت میبرم از هوا از زیبایی از آدما از همه چیز !
از حموم اومدم ، لاکِ آبی آسمونی زدم دیروز ، امروز دیگه باید نوکاش پریده باشه طبق معمول ، فردا میخوام ساقِ مشکی بپوشم با بوت ِ پاپیونیم با شومیز ِ زارام که تو حراجِ تهِ زمستون خریدم ده یورو جایزه واسه خودم ( توضیحه عنه ؟ ) ، موهامو میخوام ببندم برای  شاید چندمین بار ، چونکه موهامو کلا نمیبندم اینجا زیاد ، میذارم باز باشن به نظرم قشنگتره اینجوری ولی وقتی که میبندم هم خوبه ، آخر هفته ی پیش دعوت شدم به یه شهر دیگه ، عالی بود بهشت بود ، گشتیم آفتاب گرفتیم شنا کردیم ، دوتا مایو برده برده بودم خونه دوستم که انتخاب کنم کدومشونو ببرم برای شهر ، بقیه گفتن که آفتاب میره و بارونو ابره و اینا هیچ کدومو نبردم ! رفتیم اونجا دیدیم آفتاب ِ سوزناکو همه کونلخت لبِ آب ، گفتم فکر کردین مثلا من الان لخت نمیشم ؟ نمیندازم خودمو تو آب ؟ که انداختم و خوب بود کلی تو آب جیغ زدم ، فکر که میکنم میبینم که دفعه اولم بود میدیترانه رو میدیدم ! باید بیشتر تو آبش جیغ میزدم هوم .
میگه موهات فوق العاده س چجوری درستش میکنی؟ میگم میرم حموم شامپو میزنم نرمکننده میزنم میام خشکش  میکنم گاهی هم میذارم خودش خشک بشه ، بعد میام بیرون ، بعضی وقتام حوصله داشته باشم جلوشو بیگودی میپیچم یه دونه اگه جای خاصی بخوام برم ، دست میکنه تو موهام میگه خیلی خوبن خیلی . راست میگه موهام که بلنده خیلی خوبترم ، بهم میاد یعنی ، شاید دیگه هیچ وقت موهامو کوتاه نکنم ، همیشه دوست داشتم اینجوری چند رنگ باشه که هست الان ، راضیم .
آب خیلی داغ بود ، آبگرمکن ِ خونه برقیه ، باید دوساعت قبل روشنش کنیم ، بیشتر صبح ها میرم حموم ، چونکه اگه شبا برمو همخونه هام خواب باشن نمیتونم سشوار بکشم و خیس اگه بخوابم ، صبح موهام "ها" میشن ، زودتر پس بیدار میشم اکثرن روشن میکنم آبگرمکنو دوساعت میخوابم بعد حموم حاضره که برم توش ، لاکِ سرمه ای یادم باشه بزنم صبح ، جای خاصی نمیخوام برم ، باید برم برای گوشیم بعدشم برم درس بخونم ، هان گوشیمو بگم ! یهویی واسه خودش خراب شد ! یهویی ریپ زد یهویی صفحه ش رفت یهویی از بین رفت ! لعنتی همه کارامو باهاش میکردم باهاش عشق میکردم ، اکس ! برام خریده بود برای تولدی که میت خونه ش برام گرفته بود و من داشتم تظاهر میکردم که خوبم ، دوست داشتم گوشیمو دارم یعنی ، باید صبح ببرمش نوکیا پوینت درستش کنم ، امیدوارم گرون نشه زیاد و کم باشه و بتونم پرداخت کنم و درستش کنم چونکه واقعا صبح تا شبم باهاش کار میکردم و خوب بود و مهم تر از همه چیز دوربینم بود ! همین امروز صبح از درِ قهوه ی رنگ که اومدم بیرون ، وسط ِ میدونِ شهر برای آخر هفته ، یه چیزی درست کرده بودن مثل ِ خوابای من بود وااای وااای لعنت به من که دوربین نداشتم و ندارم ، میتونستم بشینم گریه کنم ، بارونِ شلنگی میومد من تنها بودم تو کلِ میدون ، فقواره های کوچیک ِ میدون روشن بودن ، این یه چیزی بود مثلِ کشتی نمیدونم چجوری بگم یه چیزی بود مثلِ کشتی بعد اینور اونورش از این فرفره چوبیا داشت که میچرخن ، مثلِ این کارتون ژاپُنیا ! هان مثلِ سفینه مثلا نه نمیدونم خیلی خوب بود ، همین الان دارم گریه میکنم انقدر که خوب بود ، فردا میرم میشینم ساعتها نگاش میکنم ، اگه گوشیم بود بازم میتونم عکسای تقریبا خوبی بگیرم که باهاش .
عادت کردم به آبگرمکن برقی اولش فکر میکردم سخته بعدش عادت کردم ، رژیم گرفتم ، چونکه هی دعوت میشدم اینوراونور و غذاهای شمالی ِ خوشمزه میخوردمو چاق شدم ، بیشتر تقصیرِ همراهی کردنشون تو کره خوریه که چاق شدم ، چاق بودم البته ، من آدم درشتی هستم کلا که چاقم ولی میگن که چاق نیستم درشتم ، قدم یک مترو شصتو هفت سانتی متره و الان فکر کنم شصتو دو کیلو باشم که وزن ایده عالم پنجاهو پنج الی پنجاهو هفته ، ولی اینجا ایتالیاس ! همه لاغر ِمحض هستن ، به شدت خیلی بی رحمانه لاغرن ، پس وزنِ ایده عالِ اینجام باید دیگه پنجاه باشه لطفا ! باید ورزش هم بکنم البته . ایده آل؟  
سه روز تلفن نداشتم ، حس خوبی بود ولی خب تنها نگرانیم خانواده م بودن ، تولد مامانم بود پریشب ، دیشب زنگ زد ، انقدر قوربونش رفتم که میگفت مستی ؟ چونکه همیشه خیلی هارم باهاشون ، کلی حرف زد کلی خندیدیم ، دلم خیلی براش تنگ شده ، دلم برای بابامم خیلی تنگ شده ، الان که حموم بودم گوشیم دوبار زنگ خورده یه شماره ی عجیب ولی از ایران ! کاش باز زنگ بزنه ببینم کیه ! کاش کارِ مهمی نداشته بوده باشن ، کاش زنگ بزنن باز . به مامانم گفت مامان سوده رو میبینی ؟ گفت آخ هنوز فکر میکنی تو ؟ ، دلم برای سوده تنگ شده خیلی خیلی بیشتر از هرچیزی ، شاید تنها چیزیه که وقتی که اسمش میاد یا فکرش میاد بدون اختیار اشکمم میاد ، یه جور بدی دلم میسوزه که نیست .
هرچی فکر میکنم میبینم هیچ کسو ندارم اینجا که پناه ببرم پیشش ، هیچ کس به معنای کلمه ! کاش مامانم میومد پیشم ، گفت دعوتنامه بده ها ، من گفتم بذار ثابت شم بعد بیاد ، فکر نکردم که باید بیاد بهم برسه فکر نکردم که توله سگم هنوز نمیتونم خیلی تنهایی همه چیزو هندل کنم و سخته خسته شدم .
میگه که تو حرف بزن از خودت بگو ، میگم که من آروم نمیشم حرف میزنم ، عذاب وجدان میگیرم ، بعد دردمم میگیره ، میگه عجیبی ، خوبی آرامشی ، واسم مهم نیست ، همین که یکی هست یه وقتایی که باهام حرف میزنه و بغلم میکنه و محبت میکنه انگاری برام کافیه .
تو حموم داشتم فکر میکردم که اگه امشب بمیرم یه کم شاید همه چیز خوب بشه ، چه قدر لازم دارم بمیرم ، چه قدر نمیدونین چه قدر ، شاید مدتها بود این حسو نداشتم ، ولی حاضرم بمیرمو باز برنگردم به نقطه ی هیچ ، یه کمی پشتیبانی میخوام که ندارم ، از هیچ کس از هیچ جا ، هیچ کسی نیست که بشه بهش تکیه کرد .
باید برم سر کار ، ولی چجوری ؟ کار آشنا میخواد ، کار زبانِ خوب میخواد اینا انتظار دارن از آدم که مثلِ بلبل حرف بزنی ، من نمیتونم مثل ِبلبل حرف بزنم ، من ولی کار نیاز دارم ، به معنای کلمه !
اینترنتِ خونه خیلی مسخره طور قعطه . ساعت دوازده اینای شبه فکر کنم .

دلم سیب میخواد ، کاش سیب خریده بودم عصر .


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

پونه

تا صبح یکی تو گوشم میخوند که فاصله بگیر نزدیک نشو ، ناخودآگاه توی خواب پاشدم شلوارمو پیداکردم و کشیدم به پام پتورو کشیدم رو خودم ، ساعت حدودای هشت بود که رفتم دسشویی که دیدم پریود شدم ! تا صبح یه چیزی تو گوشم میخوند که حواست باشه ! حالا ناخودآگاهم بود یا هرچی نمیدونم ولی اینا مدتها ازم دور شده بودن یه مدته نزدیکم شدن این صداها و انرژیا .

همیشه برای خوراکیا ریسک میکنم و چیزای جدید سفارش میدم ، سعی میکنم که چیزای تکراری سفارش ندم مگه اینکه خیلی گرسنه باشم و دلم خیلی اون خوراکی رو بخواد ، اونشب واسه خودم یه کوکتلِ میوه درشت ِ جنگلیی سفارش دادم بعد شروع کردم به حرف زدن چونکه گفته بود از سکوتم میترسه با اینکه آرامش میده بهش ولی فکر میکنه ناراحتم که سکوت میکنم ، حالا تو بیا این سکوتو توضیح بده ، من همین لبخندم که میزنم یعنی خیلی مردم اصلا ! وسط ِ نور دیسکو و سرو صدا و تن ها فهمیدم که آخ چه قدر معشوقه شدم ! چه قدر زندگیم شده معشوقه بودن . 
راستش خوشحال هم بودم یعنی نه حس خوشحالی نداره که هیچ حسی نداره ولی راضی که بودم میدونم ، راهِ برگشت رو سکوت کردم تا صبح سکوت کردم ، دیدم که چه قدر هی قوی تر میشم چه همه چیز رسما به تخمم تر میشه هی و راضی بودم ، تمامِ طولِ روز به اکسم لعنت فرستاده بودم چرا شو کاش آدم کلمه داشته باشه توضیح بده واقعا . 
دارم سعی میکنم از روزامو لحظه هام استفاده کنمو لذت ببرم و برنامه ای نداشته باشم ، از این بابت راضیم واقعا و باورم نمیشه که شش ماه گذشته اینهمه بدبختی و مریضیو افسردگی ِ محضِ مسخره داشتمو گذشتم ازش و با اینکه همچنان تهش درد میکنه ولی گذشته خوبیش اینه . 
خواب دیدم که دارم عروسی میکنم ، دوتا انتخاب دارم ، یه لباس عروسیه که پولکاش افتادن ! پولک ؟! یکی هم یه دکلته ی بلنده که همه میگن اونو بپوش از وسطای خواب دیگه یادم نمیاد داماد کی بود ولی میشناختمش ولی یادم نیست کی بود ! و میدونم که داشتم از روی نفع بردن از داماد باهاش عروسی میکردم ، ولی خوشحال بودم و میگن که خواب عروسی بده گویا ، من همیشه تا سرمو میذاشتم رو بالشت تا بلند شم خواب میدیدم یعنی یه دنیای خواب داشتم و هرروز صبح میتونستم داستان بنویسم یه مدتی بود که خوب شده بودم ، اینروزا این کابوس مانند ها اومدن سراغم که نمیدونم ناشی از چی هستن ، ترسیدم ، داداشمم تو خوابم بود ، هنوز تو آسایشگاهه ، با خانواده که حرف زدم همه دور هم جمع شده بودن ، تو دلم گفتم خب منکه معلومه کجام این هیچی ولی چجوری دلشون میاد که هی دور هم جمع شن و اون نباشه ؟ من بودم میپیچوندمو میگفتم باید با دوستام برم بیرون ، که خب مسلما آدم نمیتونه زندگی نکنه که ! اوناهم جمع میشن که بیشتر از این پخش نشن لابد ، خیلیم خوبه اینکارشون خیالم راحتتره راستش اینجوری که پیش هم باشنو دور هم باشن . راستش دلم برای خانواده م خیلی تنگ شده با اینکه یکی از دلیلای دور شدنم همونا بودن ، ولی توی ذهنم یه مکعب درست کردم که توش خانواده رو انداختم ، مامانم اولشه ، وقتی که فکر میکنم اون مکعبه اول میاد تو ذهنم و میگم که دلم فقط برای اونا تنگ شده و بس ! دلم برای هیچ خیابونی هیچ چیزی تنگ نشده دلم برای اتاقمم حتی تنگ نشده ، با اینکه اینجا خونه ی ثابتی ندارم ولی دلم برای خونه هم تنگ نشده ، شاید در لحظه تنگ بشه ولی در کل نه ! گریه هم میکنم گاهن مخصوصا وقتایی که مامانم زنگ میزنه میگه یه دختر دارم اونم دور ؟ یا بابام میگه تو که نیستی ولی خب خوبیم ما ! یا اینکه داداشم تو فیس بوک یا جاهای دیگه کامنتای خیلی عشقولانه میذاره برام ، به معنای واقعی قلبم فشرده میشه انگاری یکی قلبمو فشار میده ، به داداشم توی آسایشگاه فکر میکنم ، نمیتونم تصور کنم که چی میکشه چونکه خب تجربه شو نداشتم که بمونم همچین جایی ، ولی یادمه اونسری اول که صدای مارو شنید از بیرون ، اومده بود دمِ نرده ها که منو ببرین قرصامو میخورم ، گریه گریه که منو ببرین ، دکتر ولی گفته بود اهمیت ندین ! دکترم نمیگفت ما اهمیت نمیدادیم چونکه خونه موندن اول از همه آزار برای خودش داشت ، راستش دلم میسوزه چونکه فکر میکنم که خودش دوست داره این وضعیتو ، عید که باهاش حرف زدم خیلی صداش خوب بود هی گفت استفاده کنا بگرد کلی هر چه قدر میتونی بگرد واسه خودت ، چه قدر دلم تنگ شده لعنتی . 
یه وقتایی فکر میکنم که من خیلی گستاخم که تنهایی پاشدم واسه خودم مهاجرت کردم ، بدونِ موافقت ِ خانواده تازه اونا هم ساپورتم کردن با اینکه مخالف بودن ، بعد نه میدونن خونه م کجاست نه میدونن چیکار میکنم کجا میرم با کی هستم چی میخورم ! که خب خونه هم بودم اینا بود ولی خب حضور که داشتم ، زندگی که میکردیم باهم ، بعد میگم همه همینن ، دقت که میکنم میبینم همه در طول روز خیلی در ارتباطن با خانواده شون ، همخونه ی قبلیم هر یه ساعت وایبر حرف میزد با خانواده ش که من کلافه میشدم میگفتم اگه من مامانم هرروز زنگ بزنه کلافه میشم یه بار مامانم بپرسه کجا رفتین با کی بودین کلافه میشم چجوری میتونی ؟ دیدم که خیلی گاوم آقا مثل اینکه ، یادم باشه یه جوری تشکر کنم از خانواده م که اینجوری ول کردن منو گاو باشمو اعتمادم دارن بهمو افتخارم میکنن بهم تازه ! هه . 
خیلی کمبود محبت دارم ، اینو کاملا حس میکنم ، اگه کسی از کوچکترین چیزیم تعریف کنه ذوق ِ شدیدی میکنم ، یکی بگه موهات چه لطیفه چه خوشبویی چه لباس خوشگلی چه لاک خوشرنگی چه خانوم چه فلان ، شاید تو قیافم نشون ندم ولی ته دلم یه قنج شدیدی میره ! این خوب نیست نه ؟ نمیدونم ، به هر حال منم وقتی یکی خوبه میگم بهش که اینت خوبه و اینا دیگه ، طبیعیه اینا لابد ، چمیدونم . 
دارم چیزای خوب میبینم ، چیزایی که باید از این شهر ببینم ، حس میکنم همه چیز دیگه عادی شده دیگه اینجا شده خونه و زندگیمو دارم میرمو میامو زندگی ِ عادی دارم ، از این بابت خیلی خوشحالم ، اینم که تنهامو خودم پیگیر ِ همه چیز خودم هستم راضی ترم . 
واقعیت اینه که دلم نمیخواد برگردم ایران ، دارم تمام تلاشمو میکنم که برگشتنم با اینکه برای دیدوبازدیده رو هی بندازم عقب یا اینکه کلن نرم تا چندسال دیگه اگه خواستم اگه نیاز بود برم ، خیلی دلیل دارم برای اینکه نمیخوام برم ، ولی خب دلم برای مامانم میسوزه و دلمم تنگ شده براشون و خب فعلا نمیخوام که بیان اینجا تا من یه کم شرایطم استیبل تر بشه و تکلیف زندگیم مشخص تر بشه ، با اینکه خب الانم خوبه خونه ی خوب دارم میرم دانشگاه میام همه چیز خوبه با اینکه بی پولی سکته میده منو ولی خب خوبه ( قانعم ؟ یا چی ؟ ) ولی خب دوست دارم یه وقتی بیاد که کوچکترین نگرانیی نداشته باشه مثلِ لباسشویی نداشتن خونم یا آسانسور نداشتن خونه ، یا برقی بودن آبگرمکن ، یا نخوردن غذای گرمو اینچیزا ! 

دلم براش تنگ میشه ، یه جوری که قلبم درد میگیره ولی چیکار کنم ، اگه یک درصدم بگه برگردیم هیچ وقت نمیگم باشه ! هیچ وقت چونکه هیچ چیزی ارزش نداشت که اونهمه من اینجا اونم تنها اذیت بشمو درد بکشم ، اینم که میدونم تا عمر دارم دوسش دارمو دلم براش ضعف میره یه جورایی قلیمو درد میاره و راستش دلمم میسوزه ، ولی پوووف هیچی . 

خیلی کم حرف شدم ، ساکت شدم ، آدما بهم میگن که از آرومیم آرامش میگیرن و از چشمام معلومه که حالم خوبه ، آره خوبم یه جور بی فکر خنثایی خوبم ، کاش خوبتر شم و رها تر . 
راستش خیلی سخت میتونم چیزی رو توضیح بدم نمیتونم کلمه هارو بچینم کنار هم ،متنفرم از این وضع .
صبح پاشدم دوش بگیرم ، لباسامو که دراوردم ، تمامِ جونمو خون گرفت ، میتونستم مدتها وایسمو تماشا کنم ، آرومم میکنه خون . 


۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

نوتلای دودی به وقتِ سه صبح پیاتزا ویتوریا

استخونِ دماغم تیرمیکشه ، این یعنی یا خیلی مستم ، یا یه چیزی شده دارم اذیت میشم از درد ، الان مستم ، از یه جایی میام که درو که باز کردم وسطِ شهر بودم، خونه ی خودم مرکزِ شهره ولی اینجایی که بودم چندتا کوچه پایینتر مرکز ترِ شهر بود ، آدمای سن دار ِ ایرانی همیشه همونن ، همیشه خونه هاشون همون شکلیه حرفاشون ، فقط شاید یه فرقای کوچیک اونم از لحاظِ فرهنگی داشته باشن ، از چشمام معلوم بود که داد میزنن حوصله درگیری ندارم حالم خوبه ! میفهمیدن فکر کنم ، چونکه گفتن چه خوبی ، چه حالِ خوبی داری چه حسودیم ما !
توی حسابم هشت یورو دارم ، یعنی اینترنتی که چک میکنم میگه هشت یورو داری ، ای تی اِم مسلما هشت یورو نمیده به من ! میترسمم برم خرید کنم کارت بکشم بگه که نمیشه خانوم جان خرید کنی پولی توش نیست که ! صدام درنمیاد میگم میگذره ، درسامو بلد نیستم درسام سختن ، باید پاس کنم وگرنه برای دووم اوردن ، زبانم هی داره بدتر میشه هی اعتماد به نفسم توی حرف زدن بدتر میشه! امشب بهم گفتن دِوی پارلاره توتی ای جورنی ، یعنی کلِ روزا باید حرف بزنی ! وقتی میگن باید یعنی خیلی بایده

گفت سه سالو چشم بزنی تموم میشه گفتم اووو سه سال خیلیه اینجوری نگو ، گفت یعنی میشه خیلی کارا کرد توش ؟ گفتم آره ، گفت چه برقی میزنه چشمات چه آرامشی  ، گفت بیا پس کار پیش بیاریم ، گفتم من چمیدونم چی میخواد بشه من ولِش کردم بره ، هوا بخوره بهم ، همینجوری بگذره واسه خودش هوا بره بهش ، ببینم چی میشه حوصله ندارم دیگه ، گفت مگه چه قدر اذیت شدی گه انقدر خسته ای ؟ گفتم اوووم نتونستم حساب کنم راستش فکر کردم ولی نمیشد حساب کرد ، گفتم شیش سال ، گفت وای شیــــش سال ؟ گفتم آره ، میگن زنا قوی ترن ! گفت بعدش چی میشه ؟ پاره نمیشن ؟ گفتم نمیشن گویا هی قوی ترم میشن ! گفت من هشت ماهه کم اوردم ، افتادم زمین تو چجوری شیش ساله هنوز میخندی ؟ دلم میخواست یه جوری یه جای نرمیشو گیر بیارم ببوسم ، بگم کاش خوبا همینجوری بزنن بیرون آدم بفهمه خوبا هستن ، ولی خندیدم دستامو باز کردم آسمونو نگاه کردم گفتم از فردا بارون میاد دیگه آفتاب میره .

همیشه یه جایی هست که میرسن به من میگن چند سالته ؟ لبخندِ عجیب میزنم میگم چه قدر میخوره ؟ یه سری دقیق میگن یه سری میرن هفت هشت سال بزرگتر ، اوناییی که هفت هشت سال بزرگتر فکر میکنن همونقدرم از من بزرگترن ! نمیدونم دلشون میخواد همسنشون باشم نزدیکِ سنشون باشم یا اینکه چی ؟ آدم نمیدونه خوشحال باشه نباشه !

داشتم فکر میکردم اگه با این هم بخوابم میشه چندمی ؟ بعد به خودم گفتم کنترِ چی میندازی ؟ بعد باز گفتم که زندگیه ها ! بعد رد کردم ، جدیدا حرف میزنم بعد رد میکنم ! نمیتونم توضیح بدم چجوری ، یعنی یه جوری ناخودآگاهم برخورد میکنه با این ماجرا که انگاری من نیستم ، شایدم دوره تکاملم باز به جریان افتاده ، آدم چرا لال میشه خیلی وقتا ؟
آخ مُخم .

حوصله ندارم نمیدونم ، کاش میشد اینارو زیر پتو بگم ریز ریز این خودش تایپ کنه ، چونکه خیلیه .
گفت بستنیِ فلان بگیرم برات ؟ گفتم بگیر ، گفت یه آهنگ بدم گوش کنی ؟ گفتم بده ، گفت پس بیا زیرِ پتو ، گفت شیرین ِفرشته ، غش غش خندیدم براش ، گفت خوابتو دیدم نیشم باز شد که آها فاینالی .
دیوثی دراوردم الان توی این متن که انقدر راضیم که هیچ وقت راضی نبودم .
نشستم کفِ آشپزخونه بقیه سالادِ سرِ شبمو که قبل از اینکه تلفن زنگ بخوره که بیایین درست کرده بودمو میخورم ، میخندم اشک میریزم ، خوبم .
کاش فقط پول و درس منو نخورن .
خطای زیرِ چشمم اضافه نشه .
همین .


۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

ستاره

خونه ر دعوتیم که لازانیا درست کنم براشون ، درست کردم لیوانمو گرفتم دستم وایسادم تو بالکن ، حالم خوبه سبکم ، هوا خیلی بهار شده لباسای سبک پوشیدیم بالاخره ، خیلی آرومم . دوستپسر دوستم میگه یعنی چی آدما افسردگی دارن ؟ چشامو تنگ میکنم میگم یعنی چی ؟ میگه مثلا میگن یارو افسرده س یعنی چی ؟ گفتم همینکه نمیدونی خوبه دیگه ولی همه ی ما دو قطبی رو داریم فکر کنم ، گفت دو قطبی یعنی چی ؟ هرچی زور زدم نتونستم براش توضیح بدم ، گفتم نمیدونی خوبه ولش کن .
همیشه به این آدم میگم تنِ لش و بی لیاقت ، و این آدم نمیدونه افسردگی یعنی چی ! یا آدمِ افسرده چه شکلیه ! حسودی کنم ؟ حسودی نمیتونم بکنم آخه ، چیزی نمیشه گفت ، همون مکالمه هم نباید برقرار میکردم باهاش .
خونه جدید تنها ایردی که داره اینه که سرده همش و ماشین لباسشویی نداره ، من همیشه دلم میخواسته مرکز ِ شهر بشینم توی این خیابونای شلوغِ شیک و قدیمی و همیشه دلم میخواسته برم توی این مغازه هایی که ماشین لباسشوییای گنده دارن ، خیلی فیلم طور ، خب الان باید برم روبه روی خونه لباسامو توی اون مغازه ها بشورم .
از اتوبوس که پیاده میشم تا بپیچم به سمتِ خونه م ، یهویی واردِ خیابون اصلی میشم ، توی پیاده رو ، ملت نشستن به کافه خوردنو گپ زدن ، دیروز شروع هوای خوب بود ، یهویی پیچیدم تو خیابون ، همه رنگی بودن بارمن طبقه طبقه بستنی داشت سرو میکرد ، بعد دیدم چه قدر فیلم شده زندگیم ، چرا اصن اینجوریه ؟ واسه اینا هم اینجوریه ؟ یا ما اینجورییم ؟ همه چیز فیلمه برام و راضیم .

باید برم دوچرخه بخرم ، یک بخاطرِ دوچرخه سواری ، دو بخاطر ِ کم کردنِ هزینه ها که بلیط ِ حملو نقل نخرم هر ماه ، چونکه از اینجا تا دانشگاه نزدیکه با دوچرخه حتی پیاده .

صبح که بیدار شدم فکر کردم که دلم تنگ شده براش ؟ موآن کردم ؟ چیشده ؟ دیدم دلم تنگ نیست دیگه ، نتونستم تشخیص بدم الان حسی که دارم بهش چیه ، ترجیح دادم ول کنم ، چونکه الان خوبم .

آدم که خوبه کمتر نوشتنش میاد دیگه مگه در لحظه .
شکوفه ها خیلی خوبن مخصوصا شبا ، هرکاری میکنم نمیتونم قابشون کنم هنوز دوربین خوب ندارم ، هی میگم هستن اینا هر سال هستن تو اینجایی هرسال ، قاب میکنی همه رو .
خونه ر که بودم بابام زنگ زد ، هیچ وقت نمیپرسید کی اونجاست یا کجایی یا صدای کیه ، آقای تنِ لش داد زد ، بابام گفت حواست هست ؟ گفتم آره بابا من خونه ی ر دعوتم اینم بچه ی خوبیه خیالت راحت ، خیلی دلم میخواست قاطی کنم که بابا حواست هست پول ؟ بابا حواست کرد یه ساله سرویس شدم ؟ بابا حواست هست که زندگی ؟ ولی گفتنم فایده نداشت چونکه تقصیر ِ اونم نیست ، نمیدونم تقصیرِ کیه .
عید داداشم زنگ زد ، با موبایلِ مامانم بود فکر کنم ، حالش خوب بود و فکر میکنم که توی آسایشگاه بود ، گفت ببین زنگ زدم بگم خوشبگذرونیا ، گفتم باشه ، خانواده ی همخونه قبلیم داشتن برمیگشتن ایران ، خیلی دلم میخواست میتونستم یه سری چیز بخرم بدم ببرن واسه مامانمینا سوغاتی ، خیلی خجالت کشیدم که نتونستم کوچکترین چیزی بخرم ، شب آخر که داشتن میرفتن مامانم زنگ زد که یه کفش واسه من که راحتی باشه بفرست گفتم مامان یه روز زودتر کاش میگفتی الان که شبه و ایناهم صبح میرن ، تو دلم میگفتم چه قدر تو از قرض گرفتن بیزار بودیو الان سرت اومده و از یه ور میگفتم خوب شد نگفت زودتر ، از یه ورم قلبم فشرده شد چونکه میدونستم که کفش خیلی دوست داره ، گفتم خودم برات میارم دیگه ، گفت آره مردمم خودشون بار دارن زشت بود اصلا.
نمیدونم این وضعیتِ بی پولی ِ محض تا کی میخواد ادامه داشته باشه و من صدام در نیاد و فقط سکوت کنم .
باز قوی شدم ، چونکه حالم خوبه میخندم ، اصلا فکرای بد ندارم ، اگرم دارم خیلی خوب میتونم هولشون بدم که برن ، همه ش نیشم بازه چشمام میخندن راضیم ، ولی بی پولی ِ محض دارم و به روم نمیارم همه ش دارم میرم جلو و هی هم شاید پول جور شه ولی بازم همون واسه نیازهای ضروری رفع میشه .
باید درس بخونم درس درس درس خیلی زیاد ، که سالِ تحصیلیِ بعدی این مشکلِ پول رو دیگه نداشته باشم .
من آدمِ مهندسیم ؟ این سال دیگه معلوم میشه ، اگه هنرمو ادامه داده بودم اینجا یه کم از لحاظ پول و راحتی بهتر بودم ولی خب دلم مدرک خوبتر میخواست .
بیشتر دلم اون چرخ خیاطیه که تو ایکیا دیدمو میخواد اصلا ، که کلاس خیاطی هم برم اینجا که دلم خوش باشه که هم مهندسم هم هنوز میتونم هنرمند هم باشم ، خیلیا بهم میگن با همون لیسانسِ گرافیکت با همون مدرارکِ ورزشیت میتونی اینجا کار کنی ، خیلیا نمیدونن که درسام چه قدر سختن ، و زبان چه قدر سخت تر . شایدم من چه قدر تنبل تر !
پتو مسافریتمو کشیدم رو خودم تو بالکنِ نون ، میگم ببین اگه با این بپرم نمیمیرم ، میگه ترسم از اینه که حواسم نباشه بپری .
چمیدونم .

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

برنمیگرده ازم

نشستم روی تختِ پایین ِ تختِ دو طبقه ! دارم از خستگی میوفتم همینجوری نشسته . خونه رو عوض کردم ، رفتم مرکز شهر ، یه جایی که بیشتر تر شبیه ایتالیاست و خونه کوچیکه ولی رنگیه و قدیمیه و میایی تو حیاط داره ، از بالا ایتالیا رو آدم حس میکنه تقریبا ، درش بزرگه ولی انگاری که تو آدم کوچولو باشی یه ذره از در باز میشه و میایی تو ، عجیبه و قشنگه و خوبه دیگه ، واسه چند ماهه ، مجبور بودم که عوض کنم خونه رو یکی برای استرسی که اونجا میگرفتم از هم اتاقیم یکی برای پول ، که شد و گیرم اومد ، چمدونم همینجوری قطار بغلمن نتونستم چیزی رو بچینم سرِ جایی ، جفتِ تختا مالِ منه چه بالا چه پایین ، نوردبون پیدا نکردم وگرنه میرفتم بالا .
یک هفته مدام تنها بودم ، هم خونه ها مسافرت بودن ، جرقه زده بود تو ذهنم یه آدم عجیب ، با جرقه درگیر بودم ، داشتم کلافه میشدم ، خیلی اتفاقی جمع کردم رفتم مسافرت و دیدنِ یه خانواده ی نزدیک ! عالی بود حالمو صدبرابر بهتر کرد جوری که تمام مدت چشمام برق میزنه ، انگاری که لوسیم کم شده بود ، تمام مدت هوامو داشتن حواسشون بود بهم رسیدن ، تیمارم کردن .
رفتنی هواپیما تو برف نشست ، اولین بار بود که اینجوری میشد ! از سفر ِ تنهایی از پرواز تنهایی میترسم استرس میگیرم ، با اینکه رویام بود این جوری سفر ها ولی خب همه چیز از دور خوبه مثلِ اینکه اکثرا !
حالم خوبه آرومم کلی اتفاق ِ عجیب ِ خوب افتاده حس میکنم مووآن کردم از خیلی چیزا .
هی پولام ته میکشن هی از یه سوراخی پول میکشم بیرون ، امیدوارم این چند ماهم خوب بگذره تا سالِ دیگه و وضعیتِ درسمم بهتر شه و خوابگاهو بوروسو اینا ! خسته شدم انقدر هی پول از سوراخ به زور کشیدم بیرون .
وانِ خونه منو یاد اون سکانس فیلم شکلات که آقای روستایی حشری میشه و به سمتِ زنش که داشته وانو میسابیده میره میندازه .

بعدا عکس میذارم پای این پست ، کلی چیز میخواستم بنویسم همه ش یادم رفت ، باید یه ساوند رکوردر بخرم حداقل که یادم بمونه اینجور چیزا ، چون فقط ایناست که یادم میره !

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

هیس

همه چیز با سکوت و درد گذشت ، بیمارستان های خارج قشنگن  ولی بیمارستان اسمش معلومه که چیه ، چند ماه آخری که ایران بودم هفته ای یکی دوبار حالِ مادربزرگم به شدت بد میشد و به دلیل های مسخره با وجودِ پسرهاش من باید میبردمش بیمارستان چونکه تنها کسی که نگران میشد و بالا پایین میپرید مادر ِ من بود ، هیچ وقت تو نمیرفتم میدونستم اورژانس بهانه س ، هر سری بستریش میکردن . نمیدونم آدمی هست که از بیمارستان خوشش بیاد یا نه !
خیلی درد داشتم ، به طور ِ معمول وقتی خیلی خسته هستم بینیم به شدت تیر میکشه و سر درد دارم ولی اینبار انگاری که هر سری داشتن از دماغم تمامِ ستونِ فقراتم رو میکشیدن بیرون ، دکتر میخواست نگهم داره ، نمیتونستم ، خفه میشدم ، اومدم خونه ، خونه بدتر بود ، تنها بودم ، گذشت ولی ، هرچند با درد و گریه و بدبختی ولی گذشت .
توی دردهام آنلاین شد دعوا کردم ، گفتم همه ی اینها تقصیرِ توست ، من باید خوب باشم من نباید اینجا اینجوری مریض بشم اونم به شدت توی این تنهایی ِ مسخره ای که دارم ، عصبانی شد فرار کرد ، نموند . بعدش طبقِ معمولِ همیشه که هیچ وقت دعواهامون رو به روی هم نمیوردیم ، حرف زدیم خندیدیم تهشم جفتی گفتیم که عصبانی بودیمو ببخشید و اینا ! خب اینا هست ! چرا رابطه نیست ؟ بعله من کاملن درک میکنم که نمیتونم و نمیتونه لانگ دیستنس ِ مسخره باشه و پوووف .
تمامِ مدت توی ذهنم چمدون دارم میبندم که برگردم ، برنامه ریزی میکنم میگم همینی که هست تو نمیتونی برنامه ریزیت مسخره بوده گیر کردی ، هی میگم ببین اینهمه گذشته یه کمش مونده نق نزن ، قانع میشم باز دوباره میشینم به چمدون بستن تو ذهنم !
الان تسلیم شدم که باید تا آخرش بمونم و تلاشمو ادامه بدم که بعدا نگم که نموندمو اینا ، همش از یه چیز ِمسخره ای میترسم همش تهِ دلم یه جوریه ، همش آرامش نیست .
مامانم زنگ میزنه ، با بغض میگه کیکایی که برات فرستادم لابد تا برسن بیات شدن ، بچم آجیل نداره شبِ عید ، من به گریه افتادم هی میگم نه مامان خوب بود زیادم بود آجیلم همینایی که دادین عالیه کلی میمونه برام ، هی میگه نه دلم میخواست اینجوری اونجوری ، برادرم گوشیو میگیره میگه هان با مامانت حرف زدی گریه افتادیا ، دیگه نمیتونم نفسم بند میاد ، دلم میخواد داد بزنم بگم چی شده ده روزِ گذشته چه قدر درد کشیدم چه قدر تنها بودم چه قدر بیمارستان و دکتر و کوفت تو این تنهایی سخت تر از هرچیزیه و چه قدر گه خوردم و موندم توش ! گفتم دلم خیلی تنگ شده ، خندید ولی لابد اشکش هم اومده ، بعد یهویی ترسیدم که اوه الان نگران میشه ، گفتم ببخشید گریه کردم نگران نشی ! اینجا همه چیز خوبه فقط من دلم تنگ شده همین ، گفت میدونم فدات شم سخته همیشه ، میگذره عادی تر میشه .
میگذره ها هی میشه ماه به ماه ، ولی نمیگذره انگاری .
خودم میدونم که برگردمم هیچ خبری نیست ، خودم فقط نمیدونم دقیقا چی میخوام ، دقیقا چه مرگمه 

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

سمت چپ اسکیزوفرنی سمت راست پارکینسون ، زیر کونتون زندگی

به اصرارِ نون حاضر شدم که برم مهمونی ای که بشه ایرانی هم رقصید و موزیک گوش داد ، سرما خوردم سرم سنگینه ، هم اتاقی ِ قبلیم هنوز نیومده ویروسش منو گرفته و تند تند آبپرتغال خوردن هم نتونست جلوی سرماخوردگیمو بگیره ، از زیرِ پتو منو کشیدن بیرون که باید بیایی بریم مهمونی واست خوبه ماشینم هست برگشتنی میرسونیمت ! اینا همه دلسوزیه آدم خر که نیست خب.
هنوز دوازده نشده و هنوز نرسیدیم تلفنم زنگ میخوره از خونمونه ، داداشمه حالش بده ، میگم چیشده ؟ میگه صدا میاد ، هیچ کس گوشیشو جواب نمیده همه خاموشن میگم خب نصفه شبه ، چیشده بگو خب ، مامانم میگه هیچی این نمیدونم چرا به تو زنگ زده ، الان پولِ تلفن گرون میشه ، گفتم مامان چیزی نمیشه بده ببینم چشه ، میگم چیشده ؟ میگه هیچی نگران نباشیا ، اینا باز توطئه  کردن ، دلم میخواست بهش میگفتم نمیخوای خوب شی ؟ گفت صدا میاد ، گفتم نمیاد داداشم نمیاد فدات شم ، نکن اینجوری ، صدای چی بیاد ، گفت پس چرا گوشیاشونو برنمیدارن ، چرا بابا رفته ؟ گفتم بابا کجا رفته آخه ؟ گفت شماره فلانی رو بده ، گفتم بیا ، گفت بذار من زنگ بزنم بهت خبر میدم ، هیچی نیستا فقط صدا میاد !
یک مَن خطِ چشم رو چشمامه ، چیکار کنم ؟ بشینم وسطِ میدونِ شهر عر بزنم ؟ برم بلیط بگیرم برگردم ؟ چه گهی بخورم ؟ چرا خوب نمیشه ! خوب شدن مگه چه قدر سخته ؟ مگه من تا نمیکنم که بدتر نشم ؟ آدم تا میکنه دیگه  نه ؟ میکنه به نظرم .
اینجا مریضی که ایران داشتم و خیلی عادی بود شدید تر شده جوری که ضعف ِ فشار شدیدی میگیرم و کارم به دکتر و بیمارستان میکشه ، نگفتم بهشون ، نمیخواستم به کسی بگم ، بعد دیدم خب داره شدید میشه کار به بستری و پرتو درمانیو کوفت تر و زهرمارتر داره میکشه ، انگاری که همین که آدم غصه ی کرایه خونه و خونه ی مامان باباشو ، عشقِ نصفه نیمه شو بخوره کافی نیست ، هی باید بلاتر سرِ آدم بیاد ، که همه ایناهم دکتر گفته غم باده ، که گفته تو زیاد عمر میکنی انقدرم غم باد تر میگیری ولی نمیمیری ، بعله شکنجه گاهه انگاری .
رفتم حموم ، مهمونیامو رفتم ، کمدمو مرتب کردم ، لباس برداشتم ، همه چیزو دی اکتیو کردم ، خبر دادم بهش که دارم میرم صبح به درمان ، گفتم نیستی بگم بهت نبودی ، گفت میخواستم دور باشم ! انگاری دور نیست ، انگاری صبح تا شب از دوری تیکه نمیشم ، گفت میگفتی حالت بده خب ، گفتم دیگه دستت میرسید ؟ دستم میرسه ؟ گفت عذاب وجدان دارم ، دلم میخواست میگفتم بهش که انقدر دلم میخواست ازت بچه میداشتم بهت نمیگفتم میذاشتم میومدم اینجا بزرگش میکردم ده سال بعد میکوبوندمش تو صورتت ، انقدر انتقامم انقدر خستم ، انقدر نیستی ، انقدر تا صبح دنبالِ بوت میگردم ، انقدر یه لحظه هم ولم نمیکنی همش حضور داری همش هستی ، انقدر گه بهمه که .
یه جوری وانمود میکنه که کنار اومده با همه چیز و افتاده تو زندگی طبیعی ، انقدر که حرف از دوسدخدر زد ، بعد به خودم میگم خب چیه ؟ چیکار میخوای کنی ؟ دوماهم برگردی بعدش چی ؟ بعدش باز باید برگردی اینجا ادامه بدی ، چی میخوای ، بعد میبینم اوه چه قدر من غرقم چه قدر دستو پا زدم فایده نداره ، چه قدر کجم من لابد !
نون زنگ میزنه ، میخندونه منو ، دارم خودمو عادت میدم بی صدا نخندم از تهِ دل بخندم ، از تهِ دل میخندم ، میگه ای جانم همیشه کاش اینجوری بخندی ، منو میبره خونش که تا صبح اونجا باشم که هی که به تختو دکتر و ایران و اینا بیشتر فکر نکنم ، همینکه به آدم احساسِ بی خطری و اطمینان میده خوبه ، همین که هست که دوست باشه و کنارت باشه و درکت کنه و شادت کنه خوبه دیگه .
مامانم سبزی کوکو و کلی چیز میز و شورتای مخمل کاشونی فرستاده برام ، کوکو سبزی درست کردم با ماستو خیار ِ نعنایی ، نتونستم مثلِ خودش درست کنم ، حتی نتونستم بخورم ، حتی کوکو سبزی هم نمیتونه حالِ آدمو خوب کنه .
آنلاین نمیشن ، خسته شدم ، دستم به زنگ زدن نمیره مثه سگ میترسم ، حافظه ی تصویری صبح تا شب داره منو میخوره !
آمادم که برم ، بدیش اینه بیمارستان ترس نداره ، ولی قلبم داره میترکه نمیدونم چرا .

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

بباره

به دخدرک میگم تصورِ من از بالای اتاقته روی یه تختِ دو نفره با روتختیِ نارنجیو زردو سفید که  دو نفری دراز کشیدیم ، تصورم از اون بالاست ، میگه این حافظه ی تصویری بد چیزیه که خدارو شکر من ندارمش . 
به جاش من تا دلم بخواد و آدما دلشون بخواد حافظه تصویری دارم و حتی قدرت تصویر سازیِ مسخره ی خیلی قوی که چیزی که اتفاق نیوفتاده یا چیزی که داره برام تعریف میشه هم واسه خودم تصویر سازی میکنم لوکیشن میسازم آدم میکارم .
مامانم میگه همه چیز خوبه ؟ چرا چشمات گریه ایه ؟ میگم مامان همه چیز خوبه فقط دلم کوکو سبزی میخواد خیلی . 
شب تا صبح نشستم به حرف ، به تکرار به  تمامِ از دست دادنیها بعد هی گفتم خودم میدونم که اینا میگذره ها میدونم بعد هی گفتم اه تو باز حرف افتادی ، صبح که شده بود برف میومد ، راه افتادم واسه خودم انقدر راه رفتم انقدر سفید شدم ، از اونروز یه سکوتِ عجیبی گرفتم ، یه دوریِ عجیبی گرفتم  . دلم هنوز داره میسوزه . 
رفتم بانک رسید ِ ده تا کارکرد آخر حسابمو بگیرم ، سی و نُه یورو داشتم تو حسابم ، بیست یورو شو کشیدم بیرون ، بعد هی میگفتم درست میشه هی بعد میگفتم به چه امیدی هستی تو آخه ! بعد هی به خودم میگم نمیذارم که خراب بشه چیزی بیشتر از این فکر نکن ، بعد خودم خودمو خیلی بلد طور آروم میکنم . 
اومدم اینارو اینجا بنویسم داداشم زنگ زد که با سبزی کوکوها و نباتو چیز میزا یه پاکت پولم هست ، گفتم نه ندین گرونه بابا یورو ، گفت نه دیگه نمیشه که ندیم . شاید اگه همه چیز درست پیش میرفت میشد که ندن ! شاید اگه فقط همه چیز برای یه بارم شده دو دقیقه فقط دو دقیقه درست پیش میرفت من از هواپیما جا نمونده بودم ضرر نمیدادم ، شایدم اگه خارج واقعا خارج بود و قانون داشت جریمه میدادن به من چونکه دو دقیقه برای من واینستادن همه چیز فرق میکرد ، شایدم اگه یه بار مامانم میگفت ویزا میدن و بجای نا امیدی بهم امید میداد ، من زودتر مدارکمو بردمه بودم ترجمه الان خوابگاه داشتم و اینهمه عذاب وجدانِ خرجای نیازِ روزمه رو نداشتم . 
شاید منو نخوره لطفا .
سکوتِ عجیبی دارم که خب خوبه ترسمو کمتر کرده ، یه جوری انگاری راضی شده باشم به شکست ، ولی شکستِ چی آخه !
کوکو سبزی بهونه س ، کوکو سبزی یعنی همه چیز آروم باشه ، مامانم حالِش خوب باشه بارونم بیاد ، من زیرِ پتوم باشم ساکت باشم آروم باشم ، الان ساکتم ، منتظرم کوکو سبزی برسه .
برای هر سری که برف از آسمون بیاد یه آرزو میتونه بکنه هر آدمی ، من گفتم اینو .



۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

پادپاد

یه هم اتاقی ِ موقت دارم که پُر از انرژی ِ مثبته برام ، یه شب تا صبح که باهم دیگه حرف زدیم و داستانِ زندگی تعریف کردیم گفت آخ من فکر کردم که خودم خیلی داستان داشتم تو که بدتری ! انقدر این دختر به دلِ میشینه و آرامشه که کاش من سه سال پیش اینجا بودمو از روزِ اول باهاش هم اتاقی بودم ، هیچ کس اینجا اینجوری بهم انرژی ِ خوب نمیده .
همش امتحانه و همش کتابخونه ایم همه ، دیشب که داشتیم میخوابیدیم حرفم میزدیم ، گفتم که وای پنج سال دیگه میشه سی سالم گفت نه بابا شیش سال دیگه گفتم خبالا مثلا الان اون یه سال واسه من دوادرمونه ؟ بعد تو دلم گفتم خب یه سال بازم یه ســـاله هرچند که گذشتن خیلی اپیدمی شده برام ، گفتم که کاش بگذره دیگه من سی سالگی کار و خونه ی خودمو داشته باشم گفت داری بابا ، یه جورِ با خنده ی خوبی گفت داری بابا ، گفتم آخاخ اصلا مهم تر از همه میخوام امسال بگذره درسامو خوب پاس کنم سبک شم از خیلی چیزا راضی باشم از خودم که اینهمه موندم و صبح تا شب اشک بودم بیدلیل نبوده باشه ، گفت میشه بابا نگران نباش میشه .
هیچ وقت برای اینجور چیزا مثلِ امتحان و مسابقه و اینا دلشوره و استرس نداشتم ولی اینجا خیلی استرس میگیرم و فشارم میوفته پایین دلیلشم نداشتن ِ اعتماد به نفسمه ، گفتم که خیلی استرس میگیرم حالت تهوع گرفتم اصلا ، گفت ببین ببین شبا که میخوای بخوابی به این چیزا فکر نکن ! مثلا بیا الان فکر کن سی سالگیت دوست داری خونه ت دقیقن کجا باشه ، گلفروشیت پایین ِ خونه ت باشه ؟ چیا داشته باشی ، چیکار بکنی ، واسه بقیه درست دوست داری کجا بری ؟
چه قدر به این آدم به این آرامشی به این پاکی احتیاج داشتم ، حرفاش اگرم فقط واسه ی امید دادنِ الکی باشن بازم به دل میشینن انقدر از تهِ دلش حرف میزنه .

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

کاش بدونم

پتوم چارخونه چارخونه سبزو آبی و بنفش و اینا داره ، وقتی رفته بودیم بخریمش من دلم قرمزی میخواست که خالخالای سفید داشت گردالی گردالی ، حتا گلداری هم دلم میخواست ، حتا یه مدلِ ترمه داری هم بود که دلم نمیخواستش ، به هم خونه م گفتم کدوم ؟ گفت خالخالی؟ رفتم مثلِ مدلِ هم اتاقیم خریدم ، بعد گفتم که تو ناراحت نمیشی ؟ گفت نه بابا خوبه ، الان ستِ هم داریم خیلی کاپلوار!
 پتوم چارخونه چارخونه سبزو آبی و بنفش و اینا داره ولی شکلِ من نیست .
پشتِ خونمون یه پارکیه که رودخونه هم از وسطش رد میشه ، انگاری این شهر رویاس ! انگاری رو کوه ها کلی دراکولا زندگی میکنه ، وقتی نشستم یه جایی تو خیابون و آدمارو نگاه میکنم چشمامو تنگ میکنم و توجه میکنم میبینم که اینا هر کدوم انگاری گرگ هم نه یه موجود ِ ترسناک مثلِ محافظ که وقتی میفهمن من نگاشون میکنم برمیگردن و برقِ چشماشونو نشون میدن ! نه خیر من فیلم زیاد نمیبینم به این ژانر ! فقط قدرتِ تصویر سازیِ مسخره ای دارم .
خیلی که بخوام به خودم برسم هی انگشتامو نگاه میکنم هی رگای پشتِ دستمو دست میکشم ، هی خوشم میاد میگم تو دنیارو داری تو دستات تو خوب باشی کاش همیشه !
ورزش نمیرسم بکنم و خب کسی هم ندارم به زورش برم ورزش کنم ، دلم میخواد خیلی بدوَم .
به طرزِ عیجیبی آرومم .
میگن تو وقتی که شوخی میکنی میخندی یه جوریه مدلت که انگاری همه جونت غم داره ولی انقدر شوخی میکنی میخندونی که بگذره ، چی بگم ؟ اصرار کنم به غم داشتن ؟ مرض دارم مگه ؟ خوشم میاد مگه ؟
میگه تو همه چی داشتی چرا اومدی ؟ خندم میگیره ! همه چیز داشتن چه قدر واسه آدما معنی های مختلفی داره ، من آرامش نداشتم ،  خیلی وقت بود نقشه ی اومدن کشیده بودم ! راضیم دارم خوب میشم ، زخمش میمونه ولی خوب که میشم ؟ میشم . قضاوت کاش نکنن آدما تو روی آدم چونکه آدم خسته س واقعا ، همون لبخند هم نمیشه زد گاهی .
پی ام اومده که تو خیلی خوبی خیلی قوی هستی ! میگم چرا ؟ میگه اینهمه تونستی دووم بیاری من بودم نمیتونستم ، خیلی دلم میخواد آدمارو بیارم بذارم جای خودم جای خیلیای دیگه بگم ببینین آدم مجبوره آدم جنگیده آدم پشتش هیچی نداره به اون صورت آدم باید بره جلو ، با اینکه خودم هنوز باورم نمیشه که رویا میتونه تلخ هم باشه ، به این امیدی که به هیچی دارم مشکوکم .
اینی که من دارم دیگه فکر میکنم از دو قطبی گذشته ، یه چندین قطبیی هست به گمانم .
خیلی وقته که یه روزایی که از خواب پا میشم دلم میخواد که تموم شده باشه ، بچه باشه مرد باشه ، مرد رفته باشه سرِ کار ، بچه با چشماش زُل زده باشه به من ، زندگی ثبات داشته باشه ، که میدونم اونموقع هم ثباتی نیست ولی خب امید که میشه داشت !
میگه تو اگه تو رابطه  باشی یکی دلتو بلرزونه میری باهاش ؟ یا رابطتو بهم میزنی ؟ میگم بستگی به آدمه که دلمو لرزونده داره اگه خاص باشه به نظرم میرم باهاش ولی رابطمو بهم نمیزنم ، میگه تو خرابی ، تا جون دارم میخندم ، تا عمر دارم دلم میخواد هر سری دیدمش بخندم . میگم نه خب اگه راستش همه چیزم خوب باشه مرض ندارم که ، بعد تهِ دلم به خودم میگم برو برو گه نخور لطفا ! توی بی عرضه توی احمق همش هارتو پورت همش ترس همش وقتای اشتباه ، همش جاهایی که باید خیانت کنی نکردی و جاهایی که نباید کردی ، گفتم که بستگی به خیلی چیزا داره اگه تو موقعیتش بودم بهت میگم که چیکار میکنم .
آدما چه میدونن زندگیت چه شکلی بوده ؟ حالا هرچند من سنم یه سال ازشون بیشتر یا صدسال کمتر ولی آدما چه میدونن از آدم ؟
توی پارکِ پشتِ خونم رو اسکله روی رودخونه ، باد میپیچید تو موهام سرم رو به آسمون بود برف اومده بود ، یه درختِ بالا سرم یه چیزایی مثلِ شکوفه داشت میوه ش بود فکر کنم ولی مثلِ شکوفه های گیلاس بود ، رفتم شامپوی شکوفه ی گیلاس خریدم ، اصلا هم خوب نیست .
دلم میخواد کیک درست کنم ، دلم میخواد این سبک شدگی رو یه کاری بکنم ، دلم میخواد از خودم تشکر کنم که داره شکست میخوره ؟ یا داره کنار میاد ؟ یا اون امید مسخره هه به نمیدونم چی چیه ؟
میگم این دیگه دو قطبی نیست آخه
پتوم خیلی گرمه ، پتو مسافرتیمو که یه عمر خاطره س میندازم زیرم که صبح ها با کمر دردِ شدید بیدار نشم ، منتظرم زانو بندم برسه ، خونه آسانسور نداره زانوهام از درد یه وقتایی نیستن میرن اصلا .
یه روزی باید برم یه مدلِ دیگه ملافه کیسه داری واسه پتوم بگیرم ، پتو خودش سفیده تو باید براش ملافه کیسه داری بگیری که تهش دگمه بخوره تِق تِق . شاید خالخالی سفید ، شاید ترمه ای حتی .
نمیدونم

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرزوهای چشمی

یک کارتونی بود که پستچی برای بِرنارد یه ساعت از این ساعتای پدربزرگی ِ تو فیلما اورده بود براش ، باهاش زمانو نگه میداشت از قضا بچه ی خوبی هم بود یعنی من الان که فکر میکنم بچه ی بزرگی های یه آدم ِایده آلی بود که  تو زندگیم بود ، بچه ی قانع و خوب ِ داستان ، یادمه سو استفاده نمیکرد ازساعته ولی یه بار با دختری که دوست بود توی مدرسه باهمدیگه تقلب کردن یعنی زمانو نگه داشتن سوالارو از رو کتاب جواب دادن بعد باز زمانو به حرکت دراوردن .
دختره فکر میکنم واسه این باهاش دوست بود که این اون ساعته رو داشت ! وقتی که زمانو نگه میداشت همه چیز نگه داشته میشد به جز خودش ، جلوی رنگ ریختن رو مردمو اینجور چیزارو میگرفت ، دختره هم خبر داشت پس فقط ایندوتا ثابت نمیشدن وقتی زمان ثابت میشد .همیشه با داداش کوچیکم میگفتیم که کاش ساعتِ برنارد داشته باشیم  ، بعد هم که بزرگتر شدیم همیشه میگفتم کاش ساعتِ برنارد میداشتم و خب چونکه منم همیشه چُل ِ قضیه هستم و خیلی آرومو خوبو پیرو ی حقوق حیوانات و انسان ها ملت بیان بزنن در برن اصن خب مسلما درست ازش استفاده میکردم ، که همین الان به فکرم رسید که نه پلید هم بودم ممکن بود سوءاستفاده هم بکنم .

برای یازدهم فبریه ؟ فووریه ؟ فبرایو ؟  بلیطِ برگشت داشتم ، یعنی همین امروز ! از وقتی که اومدم همه ی هواپیماهایی که تو آسمون میبینمو میشمرمو میگم یعنی کجا میرن ؟ بلیطو پس دادم ، دیشب رفتم بیرون یه مخفیگاهِ عالی پیدا کردم تا تونستم با چند نفر دیگه جیغ کشیدم تا تونستم داد زدم ، آروم شدم واقعا آروم شدم .
شب که داشتم میخوابیدم به هواشناسی ِ گوشه ی لپتاپم توجه نکردم گفتم این همیشه میگه برف میاد ولی نمیاد ، صبح نمیخواستم از جام پاشم کر کره رو هم کشیده بودم که نور نیاد ، همخونم بیدارم کرد با ذوق که ببین داره برف میاد ببین برف اومده ، برف همیشه واسه من آرام بخشه ، آروم شدم ، گرفتمش یه نشونه که دیشب اینهمه به چیزایی که ممکنه مانعم شه فکر کردم شاید این برفه نشونه س از طبیعت که همه چیز خوب میشه آروم میشه صبر تر کن فقط !
همش دارم فکر میکنم که آماده بودم که امروز برمیگشتم ؟ الان تو هواپیما میبودم ؟ بعد به خودم میگم خب که چی ؟ بعد باز باید برمیگشتی همینجا دیگه زندگیته بازیه مگه ؟ شیش ماه بری شیش ماه بیایی؟ سرمایه داری؟ چته؟ چمه ؟
حالم خوبه از جیغای دیشب از برفِ امروز ، خیلی عجیب آرومم ساعتِ برناردم بود فقط بهم عذابوجدانِ استفاده کردن ازشو میداد همین هیچ چیزو درست نمیکرد هیچ چیز بدون خواستنِ خودش درست نمیشه.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

سوده

کاش یادم بیاد چند شنبه بود چه فصلی بود چه سالی بود ، هوس کردیم که کباب بخوریم ، رفتیم کباب کوبیده گرفتیم با گوجه و پیاز ، گفت ایندخدره همش زنگ میزنه بیا گوشیامونو خاموش کنیم بریم تهِ کوچه پارک کنیم کبابو بخوریم بعد گوشیامونو روشن کنیم ، رفتیم تهِ کوچه شون یه تیکه دیگه بن بست تر میشد که کاش میشد کشید که کاش میشد الان خیلی دقیق بتونم بگم چه شکلی بود ، صندلیارو دادیم عقب نشستیم کفِ ماشین به کبابو پیازو گوجه خوردن و هر هر خندیدن و بیخیالی .
تا صبح منو بیدار نگه میداشت زنگ میزد میگفت اگه بخوابیم نمیتونیم بریم حلیم بخوریم ، میگفتم من بیدارت میکنم میگفت نمیشم بیا بیدار بمونیم بریم حلیم بخوریم بعد بخوابیم ، هیچیمون به هم نمیخورد ولی خیلی خوب باهم کنار میومدیم ، دانشگاه قبول شده بود ورامین ، من همش به ورامین میگفتم دماوند غش میکرد از خنده که تو خیلی خنگی باور کن اون ورامینه نه دماوند ، میگفت باهام بیا بریم امتحان بدم ، ماشینش همش جوش میورد تا خودِ ورامین تو سرما بخاری روشن نمیکرد منم واسه خودم فلاسک ِ چاییو پتو مسافرتی میبردم و چه قدر میخندیدیم تو راه چه قدر سگ ِ مُرده تو جاده بود ، چه خطرناک بود ، برگشتنیا بعضی وقتا میرفتیم میدون بهمن کشتارگاه جیگر میگرفتیم تا خودِ خونه براش لقمه میکردم میخندیدیم تا میرسیدیم .
صبای زود که میرفتیم حلیم روزایی که من مداد میکشیدم چشممو میگفت کله سحر چه توانی داری ؟ میگفتم خب آدم باید مرتب باشه ، میگفت تو سیاست داری خانومِ سیاستی ، یه روز یادمه گفت بیا بریم خونه ی ما بربری میگیریم با خامه میخوریم بعد تخت میخوابیم ، گفتم نمیام ، خسته میشدم همه ی منو واسه خودش میخواست نمیتونستم ، الان مثلِ سگ پشیمونم که نرفتم اونروز ، تمامِ خاطره ها تصویرا مالِ خیلی سال پیش تا تقریبا سه سال پیشه ، نمیتونم تشخیص بدم دقیقن کدوم کجا بود ، یه صحنه ای هست من از بالا میبینمش ، زنگ زده به عین که این دخدره کجاست ؟ من رگمو زدم ، عین زنگ زده به من که بدو بیا داروخونه وایسدیم روبه روی داروخونه رگشو زده میخنده گریه میکنه ، میگم چه کاری بود ؟ میگه درد داره خونه خونه ، میخندم میگم که چی ؟ میگه بی حسی هم زدم تازه .
پرده ی اتاقش یه سبزِ بدی بود که مامانش انتخاب کرده بود ، اتاق همیشه تاریک بود ، درِ خونه شون با لگد باز میشد از بس محکم بسته بودتش ، میرفتم تو خونه اول حیاط و درختِ انجیرش ، بعدش پله ها بعدش خودش ، خواب بود ، با موهای ابریشمش خواب بود میگفت اومدی ؟ بیا منو بغل کن ، میرفتم زیر ِپتوش یه بوی عجیبی میداد ، همیشه کف ِاتاقش پُر از لباس بود ، میگفت اینجوری راحتتر پیداشون میکنم ، دست میکردم تو موهاش ، میگفت هیچ کس اینجوری دست نمیکنه تو موهای من ، نیشم باز میشد ، میگفت بغلم کن نیشم باز میشد ، خواهر نداشتم ، زندگیم بود .
تنها کسی که یادش بود که من باید شبا لنزامو در بیارم خودش بود ، یه بار کیش بودم به موقع دقیقن جایی که توی دردسر تو تختِ اشتباهی بودم زنگ زد ، گفت وای بیداری گفتم الان لنزتم در اوردی خوابیدی ، رفتم تو بالکن باهاش حرف بزنم ستاره دنباله دار دیدم ، گفتم تو چه قدر فرشته ای برای من تو چه قدر نجاتی .
دست میکشیدم به رگای دستش صدای پیفِ گربه در میورد حال میکردم میخندیدم میگفت نگن دلم ضعف میره دنبالش میکردم که دست بکشم رو رگای دستش بگه پیـــــف ، هوس ساندویچ کثیف میکرد با ولع غذا میخورد ، قارچ برگر دوست داشت ، یه پاتیل حلیم میذاشتیم جلوش تموم میکرد ، دستاش کشیده بود ظریف بود ، موهاش ابریشم بود ، دماغش استخونی بود ، عالی بود پرفکت بود که آخ .
سالِ آخر هی گفت یادته اونسالی اومدم خونتون نشستیم رو اوپن از تو قابلمه ماکارونی خوردیم ؟ چه قدر کیف داد ، هی گفتم برات میپزم ، یه بار که از دستش ناراحت بودم پختم ، میخواستم براش ببرم گفتم بذار تنبیه شه ، گه به تمامِ این غُد بازیام ، هیچ وقت دیگه نمیتونم براش ماکارونی بپزم اونجوری با برق ِ چشماش ذوق کنه بگه یادت بود یادت بود ، یه بار یه لیتر آبزرشک خریدیم نشستیم تو چمنای پشتِ خونشون انقدر خوردیم که فشارمون نبود دیگه ، بعد همش جیغ زدیم انقدر که باباش اومد گفت پاشین الان میان جمعتون میکنن . خونه هامون تو دوتا کوچه روبه روی هم بودن .
چه قدر تا صبح نشستیم تو حیاط تا ماه بره خورشید بیاد چه قدر فیلم ضبط کردم چه قدر رنگ بازی کردیم چه قدر کلیپ ضبط کردیم.
پسره اذیتش میکرد ، یه صحنه یادمه داره رانندگی میکنه خستس یه دستش پشتِ سرشه داره بیرونو نگاه میکنه گریه کرده موهاشو محکم بسته پشتِ سرش ، چی میگفت تو دلش ؟ چرا میکوبه صحنه ها تو دلم ؟
ماشین که خریدم ، میگفت نترس گاز بده چرا میترسی ، تمامِ این دوسال هر سری اون یه تیکه یادگار امامو اومدم پایین له شدم از بس صداش پیچید که نترس چرا میترسی ؟
میگفت سفید نپوش ، میگفتم چرا ؟ میگفت بهت میاد تو حیفی حسودی میکنم ملت لیاقت ندارن .
یه آدم مگه الکی میمیره ؟ اونم آدم به این شادی ؟
یه سال عید زنگ زد گفت نباید بهم زنگ بزنی ؟ گفتم من بزگترم تو باید زنگ بزنی ، اونسال عید هم منتظر بودم زنگ بزنه ، نزد ، من سرم گرم بود منِ خر سرم بدجوری گرم بود ، ولی یادم هی بود که این بچه نیست ، گفتم شاید شماله یا هرچی ، داشتم میرفتم بیرون عین زنگ زد که سوده مُرده ؟ گفتم چرا چرند میگی ؟ سر راه نگاه کردم دلم ریخت دیدم خبری نیست ، بیرونمو رفتم تمام مدت فکر میکردم که امکان نداره ، چون نداره واقعا ! اون بچه از خون میترسید بعد بمیره ؟ خودکشی ؟ تازه سگ خریده بود ، یه بار نشستم پیشه سگه پارس کرد ترسیدم ، خندید بهم گفت تو این پیزوری میترسی ؟ این ؟
برگشتم که مطمعن شم موضوع چیه ، دیدم تو کوچه چراغه همه چیز خاموشه سیاهه آدمای سیاه پوش دمِ در ، اعلامیه سر ِکوچه بغلِ همون تلفن عمومی که چه قدر پاش خندیدیم دم ِ همون کوچه که چه قدر خاطره میریزه ازش ، نوشته بود مُرده ، یه مدلی بالاشم نوشته بود دخدرم یه جورِ گهی ، خورد شدم ، خفه شدم ، نشستم تو ماشین گفتم مگه آدم الکی میمیره ؟ مگه میشه ؟ امکان نداره ، رفتم خونه ف رو کشیدم پایین گفتم ببین سوده مُرده من الان چیکار کنم ؟ گفت فقط رانندگی نکن گفتم نه بیا بیا بریم ببین مُرده ؟ الکیه اینا ؟ من چیکار کنم ؟ رفتم خونه نشستم وسطِ اتاقم ، مامانم اومد گفت ایوای گفتم مامان آخ مامان دارم میترکم . نمیتونستم برم دمِ خونشون ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ، بعد از سه روز مامانم به زور بردتم خونشون شب بود ، مامانش داشت بی قراری میکرد تو حیاط ، چیکار باید میکردم ؟ وایسادم نگاشون کردم ، مامانم گفته بود جیغ نزنیا خودتو نزنیا ، خواهرش منو نگاه کرد ، با نگاهشون میگفتن کجا بودی ؟ الان میایی ؟ الان که نیست ؟ خواهرش نتونست اومد منو بغل کرد گفت خواهر کوچولوم رفت ، گفت میگفت این خودشو عن میکنه واسه ما ، گفتم من گه خوردم من غلط کردم من نباشم الاهی ، مامانش گفت کجا بودی ؟ سوده دوروز تو کما بود با معرفت کجا بودی ؟ چی میگفتم ؟ چی دارم بگم ؟
میگن قرص خورده ، من باورم نمیشه ، مامانش داشت میگفت هفته ی پیش همین موقع زنده بود هنوز نفس داشت گفت دارم میام خونه ، مگه میشه ؟ نمیشه نمیشه باورم نمیشه هنوز که دوسالو نیم گذشته باورم نمیشه ، همیشه باهم میرفتیم بهشت زهرا دیگه باید تنها میرفتم ، چجوری دلشون اومده بود حجم ِ به اون زیبایی رو بذارن تو خاک ؟ چجوری ؟ چرا ؟
صداش هست خنده هاش حرفاش مدلِ دستاش همه چیش هست ، میکوبه مثلِ فیلم ، تموم نمیشه ، هر سری که میخواستم بپیچم توی محل یادش میکوبید که نیست خب نیست من میتونستم برم هر سری پیشش ولی دیگه کجا میرفتم ؟ نبود ! خاک واسه من جوابه ؟ قبر واسه من جائه ؟
آدما چجوری میتونن ؟ چجوری میتونم ؟! هنوز


انقدر چیز فراتر یادمه ولی توان ندارم دیگه .

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

غِی

رو یقه ی لباسم کفِ خمیر دندون ریخته ، حالا چجوری هر سری این بلا سرِ من میاد نمیدونم با اینکه یه ریزه خمیر دندون میزنم به مسواکم ولی همیشه وقتِ بیرون رفتم میبینم که لکه ی خمیر دندون هست رو لباسم و خب پاک هم نمیشه که لعنتی ، هرچیم که آب میزنی میری بیرون میبینی سفید شده ! لباسای قربانیِ این کف هم همیشه تیره هستن بیچاره ها ، منِ بیچاره یعنی اصلا .
اینبار هم همینکارو کردم با سشوار هم خشکش کردم ، نشستم وسطِ سالن مطالعه ، سمتِ چپِ سرم پشتش به شدت تیر میکشه رگِ پیشونیم سمتِ چپش تیر میشکه ، دارم خیلی تلاش میکنم درس بخونم نگاه میکنم میبینم که خمیر دندونا ردشون خیلی به شدت هست ، محلشون نمیدم میرم قهوه میگیرم سرم تیر میکشه ، میرم دسشویی میبینم چشمِ چپم کاملن قرمز و خون افتادس ، یقمو میشورم میگیرمش جلوی خشک کن ، خشک کنا اولش سردن ولی آخراش داغِ داغن ، میام لنزمو در میارم ، چشمم تیر میکشه سمتِ چپِ سرم تیر میکشه ، دستمال میکشم به چشمم میبینم که دستمال خیسِ بدرنگ شده نمیترسم ، دیگه از اونروزی که دستام لمس بودن اول ِ صبح و نتونستم بلندشون کنم و نترسیدم دیگه واسه چیزی نمیترسم ، منتظرم یه کم دیگه درس بخونم برم خونه قطره بریزم . مسیج ِ تو فیس بوک میگه که اینجا داشتی زندگیتو میکردی بیکار بودی رفتی ؟ تو دلم میگم راست میگه ، بعد میبینم که راضیم ! اگه این جا خالیه نبود خب واقعا همه چیز از اولش خوب میشد احتیاجی به صبر نبود .
دکتر گفته بود روحت داره به بدنت زخم میزنه ومن باید بترسم از اینکه از هیچی دیگه به هیجان نمیام و از چیزی نمیترسمو همه چیز خیلی عادی و روتین شده ن .

دوسدخدرِ سابق ؟ برادرم برام نوشته که چه خبر ازش ؟ من نمیدونم چی باید بگم ! از اولش دروغ گفتم ، نگفتم حالش بده ، نگفتم مریضه خونه نیست ، نیست ، نصفشم تقصیرِ توعه ! همش گفتم خبر ندارم زنگ میزنم نیست و اینا ، اینبار نمیدونم چی بگم خیلی دلم میخواد بگم بهش که چی به چیه که مریضه که آینه ی دقه واسه ی خودش که داغونمون کرد که داغون شده خوبم نمیشه که تو میتونستی حضور داشته باشی میتونستی عقل داشته باشی ، بعدش میگم تو چی میدونی از زندگی آدما تو اصن کی هستی که این حرفارو به کسی بزنی ؟ تو خودت هنوز جای درست نیستی که حق داشته باشی کوچکترین حرفی به بقیه بزنی ! پیامشو باز نکردم که نفهمه که دیدم ، از اونورم میترسم که به برادرم بگم که الف هر سری داره مسیج میده و من هی الکی دسبه سرش میکنم که نکنه یه وقت باز حالش بدتر شه .

 مگه من چه قدم ؟ مگه من چه قدر فکر دارم ؟ چه قدر جا دارم دقیقن ؟
کاش خفه شم انقدر مصیبت نویسی نکنم .

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

نوکِ انگشتم

دکتر گفت که هر وقتی که گریه ت میاد گریه کن ، حتی تو اتوبوس تو تراموا تو خرید تو مهمونی هر جا ، زبونم قد نمیداد که بهش بگم دکتر روحم چی جونم چی که داره میره ؟ ولی میفهمید چون پشتش گفت که تمرینِ گریه نکردن خوب نیست همه اینا میشه غمباد همه اینا میترکه میزنه بیرون .
از گریه کردن در میرم چونکه خیلی ریز و بیصدا و مظلوم گریه میکنم ( گه به اگزجره کننده ) و خودم دلم برای خودم میسوزه وقتی که گریه میکنم ، وقتی که جلوشو میگیرم حس میکنم قویعم .
 دکترِ ایرانم میگفت ناراحت نباش میگذره میگفت من اونموقع که رفتم نیویورک درس بخونم نه اینترنتی بود نه تلفنی بود ! میگذره ، تو صبر کن ، دلم میخواد زنگ بزنم بهش بگم دکتر میگذره ولی جونم جونم داره میره خطای زیرِ چشمم هم یادم باشه بهش بگم که همش از گریه س نه حتا یه خطش از خنده باشه ها نه ! همش از گریه و زجه موره .
دکترِ بابام میگفت که برو بدو تو باید ورزش کنی تو باید همه فکراتو بریزی بیرون ، راست میگفت وقتی میدوم خیلی بهترم خیلی چیزا انگاری پرت شدن بیرون با اینکه در تمامِ طولِ مدت دویدن دارم به ده هزار تا چیز فکر میکنم ولی بازم به دور انداختنشون کمک میکنه .
وقتایی که شبا میرسم خونه تمامِ دلخوشیم به صندوق پستی ِ ، که کلیدش دستِ منه ، هر سری چک میکنم وقتی که نامه ای تبلیغی چیزی توشه ذوق میکنم ، خیلی بیدلیل منتظرِ نامه ی خاصیم ، خیلی بی دلیل منتظرم که زنگ بخوره و صدای آشنا بگه بیا من رسیدم ، اینا همش سرابه همش پوچه ، کاشکی خنده ها دووم داشت . دلم برای خنده هایی که تهش خون میشه میسوزه ، حقِ ما چی بود ؟ کجای دنیا کم گذاشتیم ؟ مگه اصلا باید به دنیا حساب پس میدادیم ؟ مگه چه خبره ؟ من هرچی که فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اینی که توش هستیم با اینهمه دردو حسرت حقِ ما نیست که توی رویام وایساده باشم بعد جای خالی بکوبه بکوبه و آدم نتونه از چیزی که همیشه میخواستش لذت ببره چرا ؟ چون هنوز جای یه چیزی خالیه که پر نمیشه .
مثلِ مُرده ها که میگن دستشون از دنیا کوتاهه  که واقعا دستم از همه چیز کوتاهه نفس ندارم نا ندارم توان ندارم ، دستم نمیرسه لعنتی دستم نمیرسه بیشرف.
کاش آدم دلبستگی نداشت کاش آدم ، آدم میشد .

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

نمیدونم

دروغ چرا دوست داشتم که پدر مادرم جوان تر بودند و من حتی بچه ی آخر نبودم ! بیشتر دلم میخواست که اگر پدر و مادرم جوان تر نبودن درسشونو کامل خونده بودن و پیِ عشق و عاشقی نرفته بودند که بیوفتند توی زندگی و بچه و درد و اینها ، مگه بقیه ی اونهمه پدر مادرها که هم تحصیلاتِ کامل یا خارجشونو کردن هم بعدش دیر ازدواج کردن بچه ی هم سنِ من هم دارن همون گهی نیستن که پدر مادر من هستن ؟ چرا هستن همه یه گهن حتا بچه های اونا و من یه گهیم همه باهیم .
اسکایپ وسط ِخونه وصل میشه بعد از اومدنِ من اینکارو کردن که بتونن منو بزرگ ببینن و راحت باشه کار کردن با اینترنت براشون ولی اگر برادرم نباشه بلد نیستند که منو بگیرن منتظر میشینن تا من زنگ بزنم ، همش من عذاب وجدان دارم که نکنه وسط سریالِ موردِ علاقه ی بابام باشه که من الان دارم زنگ میزنم ؟ ولی زنگ میزنم وقتایی که تنهاس حرف میزنه میگه چیکار میکنی ؟ صدای چیه ؟ چی میخورین ؟ فلان چیزم دارین اونجا ؟ بعد من هی تعریف میکنم میخندم میگه بذار من بتونم میام پیشت بابا شک نکن ، وقتایی که برادرم و مادرم هم هستن که همگی نشستن جلوی تلویزیون دارن حرف میزنن مامانم انتظارِ تصویرِ فولِ اچ دی از اینترنتِ ایران داره ، هی میگه چرا ماتی ؟ چرا ماتی یعنی اینکه چرا یُبسی؟ نمیدونم یعنی اینکه چرا وول نمیخوری مثلا چرا اینجوریه چرا کجی چرا تاری ، هی میگم مامان خب اینترنته فیلم که نیست که ، میگه نه یه جوری باید واضح باشه آخه اینجوری همش ناراحتی پکری میگم باور کن نیستم ، خیلیم وحشیم اینجور وقتا عصبی میشم که سعی میکنم خودمو کنترل کنم همه ی اینهارو گفتم که اونشبو بگم ، زنگ زدن که نگران ، مامانم میگه من خیلی نگرانم تو رسیدی خونه ؟ خندم میگیره میگم مامان بعله من با مترو یا اتوبوس خیلی راحت میرسم خونه ، میگه نه آخه خطرناکه من همش نگرانم ، برادرم میاد میگه ببین من حالم خوبه خب ؟ فقط خوابم میاد ! میترسم  ، به مامانم میگم قرص خورده ؟ مامانم بلد نیست دروغ بگه میگه نه خیلیم حالش خوبه اتفاقا دوستش اینجا بود بعد فلانی اومدی بیساری رفت ، خب ! اینها دلیلِ خوب بودنِ اون بچه هستن ؟ نه میدونم که حالش بده ، بابام خیلی شاکی وار دست به حالتِ دراز نشست پشتِ گوش نشسته اون پشت رو مبل یه جوری یه کم اونور تر از مامانم ولی عقبتر ، چونکه بیدارش کردیم چونکه بابام با اینکه یه اتاق ِخالی هم تو خونه هست ترجیح میده تو هال بخوابه ! جا قحطه ؟ نمیدونم نمیفهمم ! حوصله توضیح  رابطه ی پدر مادرمم ندارم که بدم چه به خودم چه به هیچ چیز که شاید اگر انقدر دنبالِ عشقو عاشقی نمیرفتن این الان وضعِ من نبود که دربه در باشمو همش حسرت بخورم . برادرم مریضه برادرم خوب نمیشه ؟ خودش نمیخواد ؟ دلم میسوزه دستم به هیجا بند نیست ، اینجا بیشتر از هر کسی بابام گناه داره که هیچی ندیده از زندگی و همش داشته تلاش میکرده تهشم پشیمونه از همه چیز ، تهشم بچه خوبه ش بشم من ! که منم که ظاهرم براش خوبه توم نمیدونه چه خبره چه گندایی زدم که همین الانش اینجا کم اوردم ، من حتی مرگِ برادرم رو هم تصور میکنم  کاش دلش بخواد خوب شه کاش خوب شه حروم نکنه انقدر زندگیشو کاش بفهمه که آدما تا یه جایی میتونن ، دلم میسوزه ! دلم برای چیزایی که آدما از دست میدن میسوزه واقعا ، تصورِ اون شبایی که تا صبح گریه میکرد و دستم به هیجا بند نبود اونشبی که تا صبح داد میزد و من فقط سعی کردم بغلش کنم که آروم بخوابه تا مامان بابام با ترس بیدار نشنو ببینین این بچه اینجوری شده روانیم میکنه ، فکرارو هُل میدم ، یه جوری تظاهر میکنم که انگاری از اول هیچ خانواده ای نبوده ، نمیشه ولی  ، تهش همینان ، تهش همون خونه س همون گوشه ی اتاقه تهش همون آمبولانسه همون آمپول آرامبخشس تهش اون آسایشگاهه خیابون فاطمیه ، تهش گهه .

برادرِ بزرگم بعد از چند ماه اینترنتش وصل شده قبلش زنگ میزد فقط ، من تو کتابخونم ، زنگ میزنه میرم بالا که بتونم حرف بزنم ، وقتی تصویرش میاد دلم به شدت فشرده میشه  ، خودش گریه میکنه میگه سلام گامبو لپاشو ببین من میخندم از اونور زنش داره قوربون صدقم میره ، از اینور من فقط نیشم بازه هی تند تند میگم که دلم تنگ شده بود واسه ریختتون ، هی اونا میگن ماهم همینطورو اینا و تهش که مکالمه قط میشه باید حالم خوب باشه ! ولی میبینم که چی ؟ همش گهه .


۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

راهی که هیچ وقت نمیخواستم تموم شه و برسم شرق به غرب بود . تموم شد ، خودم ولی ذره ذره دارم تموم میشم

بارونِ بهاری ِ شدیدی میومد ، شب بود ، همتِ شرق به غرب ، راهِ برگشتِ همیشگی . یه جوری بارون میومد که دیگه نتونستم جلومو ببینم ، خیلی ناراحت بودم و غمگین از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد و باید برم جلو مثلِ همیشه تا ببینم چی میشه ، زدم کنار یعنی با بدبختی زدم کنار چون هیچی نمیدیدم فقط نورِ کامیونو و ماشین میدیدم ، رفتم پشتِ بقیه ماشینا که یه کنار وایساده بودن وایسادم ، پیاده شدم راه رفتم تا پلِ بعدی بارون هنوز تند بود ، تمرینام برای گریه نکردن جواب داده بود گریه نمیتونستم بکنم ولی خسته بودم دلم داد میخواست دلم میخواست همونجا همه چیز تموم میشد حالم از تمامِ فکرا و شک ها و خیالا به هم میخورد ، خیس ِ خیس که شدم سوار شدم سعی کردم بخارارو دور کنم از شیشه و باز راه افتادم . هیچ چیز درست نشده بود ! من فقط خیس شده بودم ، هنوزم هیچ چیز درست نمیشه ، من فقط آرومم ، همین .
امروز یکشنبه س ، دلم برای رویا بافی های شبای یکشنبه تنگ شده ، دلم برای وقتِ برگشت که میگفتم دیدی یه یکشنبه دیگه هم گذشت و میشمردم که انقدر دیگه یکشنبه مونده هم تنگ شده خیلی ، دلم واسه اینکه تمامِ راه دستامو بو کنم به جای رانندگی تنگ شده ، دلم برای اینکه نمیتونم در آنِ واحد هم اینجا باشم هم یکشنبه برام یکشنبگی کنه هم تنگ شده ! عادت کرده بودم ؟ نمیدونم .
امروز یکشنبس یکشنبه هه مالِ من نیست تصور ِ اینکه مالِ کیه و چیه پوچه و پُر از ناباوری .
کاش بازم یکشنبه ها مالِ من بشه واسه همیشه .



۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

تشخیصم نیست از خواب و واقعیت

راننده کامیون بود توی جاده بودیم و شب بود ، من جلو نشسته بودم حامله بودم ، قیافه ی مرد یادم نیست هر چی بود به دل نشین و مهربون بود و گویا راضی بودم . خونه ی بزرگی بود پُر از فرش قرمز قدیمیای خونه ی کودکیم ، بچه ی تپل و زیبایی بود ، حسِ فارغ شدن رو کاملا حس میکردم تو خودم ، آروم بودم و بچه نمیخوابید ، من یادم اومد که خونه ی خودمون بودم و خوابم نمیبرد و کلافه که میبودم وقتی رو زمین رو فرش دراز میکشیدم خوابم میبرد خیلی راحت ، بچه رو خوابونده بودم روزی زمین که بخوابه زُل زده بود به من ، یهویی همه جونم خالی شد که این چه کاری بود ؟ خودمو انداختم تو ازدواج که انداختم باشه لابد مجبور بودم ! هرچند راننده ی کامیون که نمیتونه آدمِ نرمی باشه ! ولی بچه چرا ؟ بعد تو دلم میگفتم دلت میاد ؟ بعد میگفتم نه الان که اومده به دنیا ولی جدی چرا ؟ چرا عمرمو تباه کردم ؟ دنبالم کرده بودن ؟ الان بزرگ میشه من دیگه هیچکاری نمیتونم بکنم ! بچه خوابید بعد از فکرام .

باغ نزدیکی ِ تهران بود ، هیچ وقت راهشو یاد نمیگرفتم فکر میکردم فقط بابابزرگم بلده راهشو چونکه همیشه همه گم میشدن !
وارد که میشدی سمتِ راست یه استخرِ بزرگ بود که جلوترش پله میخورد تراس مانند بعدش میشد بری دورِ استخرو بزنی برسی به پله های استخر تازه ، سمتِ چپ ویلا بود ، نه اولش یه راهی بود که دوتا درخت شاه توت بود و در راستاش دستشویی ، بعدش موازی ِ درختا ویلا بود ، جلوی همه ی اینا میرسیدی به یه راه که بالاش دار بست بود پُر از گل یه ورش بالکنِ ویلا و گلِ یاس  ِ خوشمزه ، یه ورشم میخورد به پشتِ تراس و استخر ، اولِ اون راهه که مثل ِ بهشت پُر از گل بود سمتِ راست درخت ِ شاه توتِ بلندِ بزرگی بود ، داداشم میرفت بالا تپل بودو شیطون ، شاه توتای گنده و قرمز و شیرین و ترش میچید میومد پایین خودش قرمز ِ قرمز بود ، من میرفتم سراغِ درختِ گیلاس که وسطِ باغ بود ، داداش بزرگم شاخه هاشو میکشید پایین که دستم برسه از درخت گیلاس بچینم بخورم ، جای مامانم اول پیش ِدرختای انگور بود که برگِ مو بچینه و طبقِ عادتِ همیشگیش همیشه بتونه دلمه درست بکنه ، جای مامانبزرگم تهِ تهِ باغ بود که میگفت توت بخوریم ، هیچی مثلِ توتِ پا درخت کیف نمیده ، جای عمه جان پای درخت ِ گردو بود ، همیشه کلی میچید بعدشم میشست وسطِ تراس گردو میشکوندو برگشتنیا همیشه دستش سیاه ِ سیاه بود ، جای داداش بزرگمو من بعد از گیلاسا پای زرد آلو بود .

تقریبا نزدیکِ سه سال پیش زنگ زد که نهار میخوام با دوتا از دوستام برم بیرونِ شهر دعوتم کردن توهم بیا ، گفتم باشه احتیاج به رفتن داشتم ، رفتم بساط ِ جوجه و الکی جاتو اینا ، من ساکت آروم فرار از هر لمسی ، ویلا جزوِ فانتزی های زندگیم بود ، پُر از زیبایی و سلیقه و آرامش و چوب و بوی چوب ! میتونستم با همونی که ویلارو دیزاین کرده بود و ساخته بود دوست بشم ، گفتم بذار برم جلو ببینم چی میشه ! نمیخوردیم به هم ، سنش زیاد بود دنیامون فرق میکرد ، تازه از ازدواجِ نا موفق بیرون اومده بود ، به خودم میگفتم که چرا نمیتونی مثل ِخیلی های دیگه فقط به منافعت فکر کنی و دلت برای تنت برای احساست نسوزه ؟ گفتم بزار سعی کنم ، نتونستم و نمیشد ، آدمش نیستم و نبودم .

تو کتابخونه نشستم ، همخونم زنگ میزنه که کِی میایی ؟ شوخی میکنم میگم کِی بیام جیگر ؟ میخنده میگه بیا دیگه اینا رفتن زود بیا ، میگم کِی ؟ میگه نمیدونم زود بیا که زود برسی ، همه جونم درد میگیره ، همه جونم خاطره میشه ، دلم میخواست که بودم صبح که خوابالودم زنگ میزد میگفت میایی؟ یا من زنگ میزدم میگفتم میشه بیام ؟ تصورِ اینکه یه بار دیگه جرقه بزنیم به هم همه جونمو اشک میکنه با اینکه میدونم همه اینا فکر و خیاله .
هرکاری میکنم خودمو بندازم جلو که پیش بره نمیشه ، من آدمش نیستم ؟ چیشده ؟ کی فکر میکرد همه چیز در عین ِ حقیقت یافتگی ِ رویا انقدر سخت بشه ؟ مگه تو رویام نیستم ؟ رویام باید آزاد باشه ، چرا رها نیستم .

دارم به یه چیز ِدردناک فکر میکنم و حسرت میخورم و کلی چیز یادم میاد ، میخنده ، میگم چیشده ؟ میگه تو لبخندات تو چشمات یه آرامشی هست همیشه ! میگم جدی ؟! تعجبم واقعیه ولی حسش واقعی نیست ، میترسم از درونم از بیرونم .

دلم واسه تختمو زیرِ تختم که قایم بشم اونزیر بیشتر از هرچیزی تنگ شده .