۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

راهی که هیچ وقت نمیخواستم تموم شه و برسم شرق به غرب بود . تموم شد ، خودم ولی ذره ذره دارم تموم میشم

بارونِ بهاری ِ شدیدی میومد ، شب بود ، همتِ شرق به غرب ، راهِ برگشتِ همیشگی . یه جوری بارون میومد که دیگه نتونستم جلومو ببینم ، خیلی ناراحت بودم و غمگین از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد و باید برم جلو مثلِ همیشه تا ببینم چی میشه ، زدم کنار یعنی با بدبختی زدم کنار چون هیچی نمیدیدم فقط نورِ کامیونو و ماشین میدیدم ، رفتم پشتِ بقیه ماشینا که یه کنار وایساده بودن وایسادم ، پیاده شدم راه رفتم تا پلِ بعدی بارون هنوز تند بود ، تمرینام برای گریه نکردن جواب داده بود گریه نمیتونستم بکنم ولی خسته بودم دلم داد میخواست دلم میخواست همونجا همه چیز تموم میشد حالم از تمامِ فکرا و شک ها و خیالا به هم میخورد ، خیس ِ خیس که شدم سوار شدم سعی کردم بخارارو دور کنم از شیشه و باز راه افتادم . هیچ چیز درست نشده بود ! من فقط خیس شده بودم ، هنوزم هیچ چیز درست نمیشه ، من فقط آرومم ، همین .
امروز یکشنبه س ، دلم برای رویا بافی های شبای یکشنبه تنگ شده ، دلم برای وقتِ برگشت که میگفتم دیدی یه یکشنبه دیگه هم گذشت و میشمردم که انقدر دیگه یکشنبه مونده هم تنگ شده خیلی ، دلم واسه اینکه تمامِ راه دستامو بو کنم به جای رانندگی تنگ شده ، دلم برای اینکه نمیتونم در آنِ واحد هم اینجا باشم هم یکشنبه برام یکشنبگی کنه هم تنگ شده ! عادت کرده بودم ؟ نمیدونم .
امروز یکشنبس یکشنبه هه مالِ من نیست تصور ِ اینکه مالِ کیه و چیه پوچه و پُر از ناباوری .
کاش بازم یکشنبه ها مالِ من بشه واسه همیشه .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر