۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

تشخیصم نیست از خواب و واقعیت

راننده کامیون بود توی جاده بودیم و شب بود ، من جلو نشسته بودم حامله بودم ، قیافه ی مرد یادم نیست هر چی بود به دل نشین و مهربون بود و گویا راضی بودم . خونه ی بزرگی بود پُر از فرش قرمز قدیمیای خونه ی کودکیم ، بچه ی تپل و زیبایی بود ، حسِ فارغ شدن رو کاملا حس میکردم تو خودم ، آروم بودم و بچه نمیخوابید ، من یادم اومد که خونه ی خودمون بودم و خوابم نمیبرد و کلافه که میبودم وقتی رو زمین رو فرش دراز میکشیدم خوابم میبرد خیلی راحت ، بچه رو خوابونده بودم روزی زمین که بخوابه زُل زده بود به من ، یهویی همه جونم خالی شد که این چه کاری بود ؟ خودمو انداختم تو ازدواج که انداختم باشه لابد مجبور بودم ! هرچند راننده ی کامیون که نمیتونه آدمِ نرمی باشه ! ولی بچه چرا ؟ بعد تو دلم میگفتم دلت میاد ؟ بعد میگفتم نه الان که اومده به دنیا ولی جدی چرا ؟ چرا عمرمو تباه کردم ؟ دنبالم کرده بودن ؟ الان بزرگ میشه من دیگه هیچکاری نمیتونم بکنم ! بچه خوابید بعد از فکرام .

باغ نزدیکی ِ تهران بود ، هیچ وقت راهشو یاد نمیگرفتم فکر میکردم فقط بابابزرگم بلده راهشو چونکه همیشه همه گم میشدن !
وارد که میشدی سمتِ راست یه استخرِ بزرگ بود که جلوترش پله میخورد تراس مانند بعدش میشد بری دورِ استخرو بزنی برسی به پله های استخر تازه ، سمتِ چپ ویلا بود ، نه اولش یه راهی بود که دوتا درخت شاه توت بود و در راستاش دستشویی ، بعدش موازی ِ درختا ویلا بود ، جلوی همه ی اینا میرسیدی به یه راه که بالاش دار بست بود پُر از گل یه ورش بالکنِ ویلا و گلِ یاس  ِ خوشمزه ، یه ورشم میخورد به پشتِ تراس و استخر ، اولِ اون راهه که مثل ِ بهشت پُر از گل بود سمتِ راست درخت ِ شاه توتِ بلندِ بزرگی بود ، داداشم میرفت بالا تپل بودو شیطون ، شاه توتای گنده و قرمز و شیرین و ترش میچید میومد پایین خودش قرمز ِ قرمز بود ، من میرفتم سراغِ درختِ گیلاس که وسطِ باغ بود ، داداش بزرگم شاخه هاشو میکشید پایین که دستم برسه از درخت گیلاس بچینم بخورم ، جای مامانم اول پیش ِدرختای انگور بود که برگِ مو بچینه و طبقِ عادتِ همیشگیش همیشه بتونه دلمه درست بکنه ، جای مامانبزرگم تهِ تهِ باغ بود که میگفت توت بخوریم ، هیچی مثلِ توتِ پا درخت کیف نمیده ، جای عمه جان پای درخت ِ گردو بود ، همیشه کلی میچید بعدشم میشست وسطِ تراس گردو میشکوندو برگشتنیا همیشه دستش سیاه ِ سیاه بود ، جای داداش بزرگمو من بعد از گیلاسا پای زرد آلو بود .

تقریبا نزدیکِ سه سال پیش زنگ زد که نهار میخوام با دوتا از دوستام برم بیرونِ شهر دعوتم کردن توهم بیا ، گفتم باشه احتیاج به رفتن داشتم ، رفتم بساط ِ جوجه و الکی جاتو اینا ، من ساکت آروم فرار از هر لمسی ، ویلا جزوِ فانتزی های زندگیم بود ، پُر از زیبایی و سلیقه و آرامش و چوب و بوی چوب ! میتونستم با همونی که ویلارو دیزاین کرده بود و ساخته بود دوست بشم ، گفتم بذار برم جلو ببینم چی میشه ! نمیخوردیم به هم ، سنش زیاد بود دنیامون فرق میکرد ، تازه از ازدواجِ نا موفق بیرون اومده بود ، به خودم میگفتم که چرا نمیتونی مثل ِخیلی های دیگه فقط به منافعت فکر کنی و دلت برای تنت برای احساست نسوزه ؟ گفتم بزار سعی کنم ، نتونستم و نمیشد ، آدمش نیستم و نبودم .

تو کتابخونه نشستم ، همخونم زنگ میزنه که کِی میایی ؟ شوخی میکنم میگم کِی بیام جیگر ؟ میخنده میگه بیا دیگه اینا رفتن زود بیا ، میگم کِی ؟ میگه نمیدونم زود بیا که زود برسی ، همه جونم درد میگیره ، همه جونم خاطره میشه ، دلم میخواست که بودم صبح که خوابالودم زنگ میزد میگفت میایی؟ یا من زنگ میزدم میگفتم میشه بیام ؟ تصورِ اینکه یه بار دیگه جرقه بزنیم به هم همه جونمو اشک میکنه با اینکه میدونم همه اینا فکر و خیاله .
هرکاری میکنم خودمو بندازم جلو که پیش بره نمیشه ، من آدمش نیستم ؟ چیشده ؟ کی فکر میکرد همه چیز در عین ِ حقیقت یافتگی ِ رویا انقدر سخت بشه ؟ مگه تو رویام نیستم ؟ رویام باید آزاد باشه ، چرا رها نیستم .

دارم به یه چیز ِدردناک فکر میکنم و حسرت میخورم و کلی چیز یادم میاد ، میخنده ، میگم چیشده ؟ میگه تو لبخندات تو چشمات یه آرامشی هست همیشه ! میگم جدی ؟! تعجبم واقعیه ولی حسش واقعی نیست ، میترسم از درونم از بیرونم .

دلم واسه تختمو زیرِ تختم که قایم بشم اونزیر بیشتر از هرچیزی تنگ شده . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر