۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

نمیدونم

دروغ چرا دوست داشتم که پدر مادرم جوان تر بودند و من حتی بچه ی آخر نبودم ! بیشتر دلم میخواست که اگر پدر و مادرم جوان تر نبودن درسشونو کامل خونده بودن و پیِ عشق و عاشقی نرفته بودند که بیوفتند توی زندگی و بچه و درد و اینها ، مگه بقیه ی اونهمه پدر مادرها که هم تحصیلاتِ کامل یا خارجشونو کردن هم بعدش دیر ازدواج کردن بچه ی هم سنِ من هم دارن همون گهی نیستن که پدر مادر من هستن ؟ چرا هستن همه یه گهن حتا بچه های اونا و من یه گهیم همه باهیم .
اسکایپ وسط ِخونه وصل میشه بعد از اومدنِ من اینکارو کردن که بتونن منو بزرگ ببینن و راحت باشه کار کردن با اینترنت براشون ولی اگر برادرم نباشه بلد نیستند که منو بگیرن منتظر میشینن تا من زنگ بزنم ، همش من عذاب وجدان دارم که نکنه وسط سریالِ موردِ علاقه ی بابام باشه که من الان دارم زنگ میزنم ؟ ولی زنگ میزنم وقتایی که تنهاس حرف میزنه میگه چیکار میکنی ؟ صدای چیه ؟ چی میخورین ؟ فلان چیزم دارین اونجا ؟ بعد من هی تعریف میکنم میخندم میگه بذار من بتونم میام پیشت بابا شک نکن ، وقتایی که برادرم و مادرم هم هستن که همگی نشستن جلوی تلویزیون دارن حرف میزنن مامانم انتظارِ تصویرِ فولِ اچ دی از اینترنتِ ایران داره ، هی میگه چرا ماتی ؟ چرا ماتی یعنی اینکه چرا یُبسی؟ نمیدونم یعنی اینکه چرا وول نمیخوری مثلا چرا اینجوریه چرا کجی چرا تاری ، هی میگم مامان خب اینترنته فیلم که نیست که ، میگه نه یه جوری باید واضح باشه آخه اینجوری همش ناراحتی پکری میگم باور کن نیستم ، خیلیم وحشیم اینجور وقتا عصبی میشم که سعی میکنم خودمو کنترل کنم همه ی اینهارو گفتم که اونشبو بگم ، زنگ زدن که نگران ، مامانم میگه من خیلی نگرانم تو رسیدی خونه ؟ خندم میگیره میگم مامان بعله من با مترو یا اتوبوس خیلی راحت میرسم خونه ، میگه نه آخه خطرناکه من همش نگرانم ، برادرم میاد میگه ببین من حالم خوبه خب ؟ فقط خوابم میاد ! میترسم  ، به مامانم میگم قرص خورده ؟ مامانم بلد نیست دروغ بگه میگه نه خیلیم حالش خوبه اتفاقا دوستش اینجا بود بعد فلانی اومدی بیساری رفت ، خب ! اینها دلیلِ خوب بودنِ اون بچه هستن ؟ نه میدونم که حالش بده ، بابام خیلی شاکی وار دست به حالتِ دراز نشست پشتِ گوش نشسته اون پشت رو مبل یه جوری یه کم اونور تر از مامانم ولی عقبتر ، چونکه بیدارش کردیم چونکه بابام با اینکه یه اتاق ِخالی هم تو خونه هست ترجیح میده تو هال بخوابه ! جا قحطه ؟ نمیدونم نمیفهمم ! حوصله توضیح  رابطه ی پدر مادرمم ندارم که بدم چه به خودم چه به هیچ چیز که شاید اگر انقدر دنبالِ عشقو عاشقی نمیرفتن این الان وضعِ من نبود که دربه در باشمو همش حسرت بخورم . برادرم مریضه برادرم خوب نمیشه ؟ خودش نمیخواد ؟ دلم میسوزه دستم به هیجا بند نیست ، اینجا بیشتر از هر کسی بابام گناه داره که هیچی ندیده از زندگی و همش داشته تلاش میکرده تهشم پشیمونه از همه چیز ، تهشم بچه خوبه ش بشم من ! که منم که ظاهرم براش خوبه توم نمیدونه چه خبره چه گندایی زدم که همین الانش اینجا کم اوردم ، من حتی مرگِ برادرم رو هم تصور میکنم  کاش دلش بخواد خوب شه کاش خوب شه حروم نکنه انقدر زندگیشو کاش بفهمه که آدما تا یه جایی میتونن ، دلم میسوزه ! دلم برای چیزایی که آدما از دست میدن میسوزه واقعا ، تصورِ اون شبایی که تا صبح گریه میکرد و دستم به هیجا بند نبود اونشبی که تا صبح داد میزد و من فقط سعی کردم بغلش کنم که آروم بخوابه تا مامان بابام با ترس بیدار نشنو ببینین این بچه اینجوری شده روانیم میکنه ، فکرارو هُل میدم ، یه جوری تظاهر میکنم که انگاری از اول هیچ خانواده ای نبوده ، نمیشه ولی  ، تهش همینان ، تهش همون خونه س همون گوشه ی اتاقه تهش همون آمبولانسه همون آمپول آرامبخشس تهش اون آسایشگاهه خیابون فاطمیه ، تهش گهه .

برادرِ بزرگم بعد از چند ماه اینترنتش وصل شده قبلش زنگ میزد فقط ، من تو کتابخونم ، زنگ میزنه میرم بالا که بتونم حرف بزنم ، وقتی تصویرش میاد دلم به شدت فشرده میشه  ، خودش گریه میکنه میگه سلام گامبو لپاشو ببین من میخندم از اونور زنش داره قوربون صدقم میره ، از اینور من فقط نیشم بازه هی تند تند میگم که دلم تنگ شده بود واسه ریختتون ، هی اونا میگن ماهم همینطورو اینا و تهش که مکالمه قط میشه باید حالم خوب باشه ! ولی میبینم که چی ؟ همش گهه .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر