۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

عید بی عید

هوا معلوم نیست چی داره میباره ٫ و ما هم معلوم نیست چه مقصدی داریم . کلا همه چیز خوبه . میگم مامان کارگر اورده نمیدونم چه حسی داره ٫ اصن عیدم نیست امسال ٫دلم عید نمیخواد . میگه اوهوم منم همینطور ٫ دلم یه چیز جدیدمیخواد ٫ میگم من دلم خونه جدید میخواد . میریم بازارچه٫ چیز به درد بخوری پیدا نمیکنیم. چندتا فیلم میگیریم ٫ یعنی میگیرم واسش ٫ میگه این فیلمه خیلی قشنگه میگم دیدی؟ میگه نه تبلیغشو دیدم و غش میکنه ازخنده. میگم چیییه ؟؟؟ میگه باور کن تبلیغش خیلی قشنگه٫ میگم نکنه بخوری شدی ؟ دارم دستامو که رنگی شدن میشورم ٫ چشمامو نگاه میکنم ٫ تمام زوایای سالهای گذشته مثل برق از تو ذهنم رد میشن ٫ احساس سبکی میکنم ٫سرمو میبرم سمت در و بلند میگم میدونی خدارو شکر که یک سال گذشت و خیلی چیزا تموم شد و به خودم تو آینه از اون خنده ها تحویل میدم .  میام خونه و به خونه جدیدی که درکار نیست فکر میکنم ٫ مامان پرده هارو شسته و گذاشته رو مبل٫ لباسامو عوض میکنم میرم رو چهار پایه و پرده هارو وصل میکنم
 ...

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

زن

نشستم رو کاناپه تو آشپزخونه ( بعله کاناپه) پاهامو بغل کردم٫ فکرم خیلی دوره . باهمون لباس مشکیه همیشگیش جلوی سینک وایساده داره مرغ میشوره ٫ میگه بابام خدابیامرز میگفت زن باید پاکی ازش بباره ٫ اصن میگفت زنو اگه از همه نظر بخوای بدونی خوبه یا بد ٫ باید صبح که ازخواب پا میشه دیدش و من میدونی فکرم کجاس ؟ فکرم تو بوسه های خواب آلوده صبحه و زنی که تو ٫ سالهای سال ٫  صبح ها ندیدیش

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

مست تر از مست

اولین کاری که میکنم ٫ یه جای مطمئن  با آدمای مطمئن تر پیدا میکنم ٫ انقدر میخورم انقدر میخورم که دیگه هیچی نفهمم ٫ که وقتی صبح پامیشم یادم نیاد چی شد ٫ چی نشد ٫ من کجام! این کیه اینجا ! که واسم پیش بیاد برای اولین بار 

* شایدم یه جای نا مطمئن با آدمای نا مطمئن تر .

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

دخترک

این دوستک من هرچه قدرم که احمق باشه ولی با این چهار صبح بیرون زدنش تا سپیده  ٫ سید مهدی رفتنشو از سر شوق غش غش خندیدنش به من زندگی میده . بعد من همون وقتی که توی خیابونای بی ماشین و تاریک با سرعت باد میره و از ته دل میخنده میگم پاکیتو ببین خره من

پیر شدم

بیشتر از چهار سال میگذره از روزی که به دروغ گفتم دارم میرم ٫ و چه دروغ اشتباه و بزرگی بود ٫ اونموقع نفهمیدم این دروغ سرنوشت رقم میزنه برام . بیشتر از دو سال میگذره از روزی که نشسته بودیم دور آخرین میز رستوران و مهری بهم گفت که برم سفارت اقدام کنم تا بتونم هرچی زود تر برم و زندگی کنم و من فقط روشهای رفتن رو دونستمو عمل نکردمو نفهمیدم این عمل نکردن نه منو جلو میبره نه عقب بلکه یه جا همیجوری نگهم میداره تا به خودم بیام . بعله من الان بیشتر از چهار ساله که دارم درجا میزنم و هی شدتش بیشتر میشه ٫ بعد این میشه که الان دارم میدوم تا دروغمو به حقیقت برسونم ٫ بعد به اینکه فکر میکنم که بزارم چهار سال دیگه اصن داغون میشم ٫ میگم چه قدر دیگه میخوای پیر بشی !!! الان چند ماهیه به خودم اومدم درجاهه آروم از حرکت افتاده و آزادم کرده که راه برم و بدوم حتی . همین میشه که من زیر نگاه مردم له میشم و دنبال نگاه مردم انگشت اشارمو میبرم تو دستت و انگشت کوچیکتو میگیرم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

برنارد

رنگ رو که گذاشت رو ابروهام ٫ خودمو ۵۰ سال بعد دیدم شایدم بیشتر ٫ بیشتر به آینه نگاه کردم ٫ و داشتم واسه خودم دلیل میوردم که نه اینجوری پیر نمیشی که یه کم تغییر میکنی بعد قانع  میشدم ٫ حالت نشستنم طوری بود که انگاری پیر زنی خسته از زندگی نشسته رو صندلی و میخوان ازش نقاشی بکشن ٫ وقتی میخواست رنگ و پاک کنه ناخداگاه گفتم یه کم اون بچتو ساکت کن . چه صحنه آشنایی بود که مطمئنم عینش پیش میاد

بعد نوشت : الان چیزی حدود سه صبح چهارشنبس و دوستکم زنگ زده و میگه دارم میرم پیش پسره خونه نیستم ٫ لباس بندا پایین ٫ میگم میدونی ساعت چنده ؟ دوست پسرت نفهمه !!! میگه نهههه اومدما بیا دم پنجره . عصری تعریف کرده که دیشب میخواسته بره با پسره در مسجد بزنن و من اول فکر کردم پسره مسجدی ساخته و میخواستن برن درشو وصل کنن ٫ بعد فهمیدم موضوع حاجت و اینچیزاس ٫ عصرتر فهمیدم پسر خیلی قاطعانه به دوستکم گفته فکر ص.ک.ص با منو از سرت بیرون کنا !!! و من به بی صفت بودن آدمها پی میبرم اینروزها

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

زمان

اولین باری که گذر زمان و حس کردم ٫ کلاس اول دبستانم تموم شده بودو به یکی از دوستام گفتم دیدی چه زود میگذره! یهویی میبینی مدرسه تموم شده تابستون اومده . تا قبل از اون نمیفهمیدم وقتی کوچیکه میگه درستو بخون٫سخته ولی تموم میشه راحت میشی یعنی چی . بعدتر ها همیشه دوست داشتم دنیا یک روز دیر تر به وجود اومده بود ٫ وقتی یه روزی خوبی رو میگذروندم فرداش میگفتم اگه دنیا یک روز دیر تر بودا ٫ الان دیروز بود . تا چند سال پیش هم همینجوری بودم . داشتم فکر میکردم خیلی وقته دیگه دلم نخواسته دنیا یک روز دیرتر باشه ٫ حتی یه مدت انقدر از این دنیا کم میوردم که دلم میخواست یه عمر بخوابم ٫ بعد پاشم ببینم همونجوری شده که میخواستم . بعضی وقتا میگفتم کی میمیریم راحت شیم . الان که فکر میکنم میبینم دارم لحظه هامو دونه دونه نگه میدارم ٫ دونه دونشو استفاده میکنم از ترس اینکه نگذره ٫ دیگه اونقدر نیمخوابم که بشه یه عمر ٫ بیشتر با بیداری آرامش میگیرم ٫ دیگه الان اگه این جمله کی میمیریم بیاد تو ذهنم میگم چرا بمیرم ٫ دارم  به این خوبی زنگیمو میکنم . شاید باید این سیر میگذشته تا من به این روزا برسم ٫ شایدم من دیر گرفتم . فکر که میکنم میبینم تکامل یافتم ٫ رشد کردم انگاری

خسته

نمیدونم چرا انقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه قدر خوابیدم ٫ صبح ب زده بود بیداری؟؟ و من جوابشو داده بودم که تو چرا خواب نداری بچه ٫ نشد من یه ساعت ببینم تو خوابی . دیگه بعد اون نفهمیدم چیشد ٫ تا گوشی زنگ خورد دوستکم گفت میای بهشت زهرا ٫ گفتم خوابما ٫ گفت پاشو مسواک بزن بپر بریم . باشدم و به معنای واقعی پریدم دم در ولی اون کی خوش قول بوده که دفعه دومش باشه آخه . تنها نیستیم ٫ هستن طبق معمول کسایی که آرامش و بهم بزنن . گفتم چی شد راضی شدی ٫ میدونی الان چند هفتس میگم بریم؟؟ دوستش گفت من گفتم بریم گفت باشه و این جمله رو همینجوری که آدمسشو میجوید و با ادایی خاص گفت که یعنی ٫ ...نت بسوزه . منم هدفونمو گذاشتم تو گوشم . گلفروشارو که دیدم میخواستم بگم وایسا گل بگیرم ٫ ولی توان حرف زدن ندارم باهاش گاهی . اول قطعه های من نزدیک تره ٫ همون سر پیچ مریم که اصلا دوسش ندارم خریدیم ٫ گلاب هم نداشتن . آب ریختم گل ریختم تا اومدم تو دلم حرف بزنم اینا راه افتادن ٫ میخواستم بگم شما برین بعد برگردین دنبالم ولی قفل شدم نگفتم . همه جا رفتیم ٫ دوستکم پیش عموش نیم ساعت نشست و منم نشستم تا خالی بشه و گفتم بریم دویست و پنجاه و هفت ؟ گفت نه . اینجور مواقع فکر میکنه من دوست پسرشم و باید به این نه قاطع گوش بدم . خوب نبود ٫ اونجوری که میخواستم نبود ٫ بعنی من غرق شدم تو خودخواهی بقیه . خسته میشم از ساکتیه خودم . به ب میزنم کاشکی بودی میبردیم ٫ میزنه نگفتی که وگرنه میبردمت زودتر . میگم اوهوم . مامان دوستکم گریه میکنه و میگه چرا منو نبردین ٫ چرا سر قبربابام نرفتین . پا به پاش گریه میکنم ٫ میگم خاله خودم یه روز میبرمت ٫ دوتایی میریم . با اینا که نمیشه رفت آخه ٫ اینا همش فکر چیزای دیگن . آروم میشه ٫ من خسته میشم از اینکه نمیزنم دو دهن دوستکم 

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

گیج

نمیدونم چرا تازگیا ٫ الکی بو سیگار میدم هی

پرستو

امروز تولدشه ٫ دلم واسه سرزندگیشو صدای احمقش تنگ شده . زنگ میزنم خودشه ٫ با همون شورو همون لحن . میگم سلااام تولدت مبارک ٫ ذوق میکنه میگه مرسی شما ؟؟!! میگه اصلا انتظارشو نداشتم . خوشحال میشم ٫ میگه چه خبر ٫ خبر میدم بهش . میگه آخییی الان ناراحتی ؟؟؟ میخندم میگم نه خوبم ناراحت نیستم . انگارمطمئن نشده باز میپرسه ناراحتی؟ میگم نه باور کن اصلا ناراحت نیستم خیلی هم خوبم ٫ خوب به معنای واقعی . دوباره شاد میشه میگه جمع شیم دور هم دلم تنگه ٫ میگم آره خوبه . میگه تو برنامه بریز ٫ میگم من با کسی در رابطه نیستم تویی فقط ٫ میگه خب من با مهسا ٫ فائزه ٫ مریم ٫ بهاره اینا در رابطم میگم خب تو جورش کن دیگه ٫ میگه باشه پس میایی؟ میگم بتونم آره ٫ میگه نه خره دیگه برنامه بذارم باید بیای ٫ میگم چشم . بهم سه تا شماره تلفن میده میگم وروجکی دیگه هنوز ٫ میخنده . بازم تبریک میگم و قطع میکنم

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

چرا ؟؟؟

میگه چیه حالا ٫ آخرش اینه که قبول نشدی دیگه ٫ نگاش میکنم ته دلم میگم قبول میشم ٫ اینهمه کلاس رفتم ٫اینهمه کار کردم٫ اینهمه استاده سر امتحان گفت عالیه دست نزن بهش . میگه خب حالا من آخرشو گفتم چرا جدی میگیری . میام خونه میبینم بعله آخرشه ومن قبول نشدم

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

جمعه

از این جمعه هاس که فقط فکر داره ٫ و نا خداگاه تمام درهای ارتباط به هرچیزی بستس . هنوز سرم از فیلم نژادپرستیه دیشب درد میکنه و با خودم دعوا میکنم که چرا زود تر از سینما نیومدم بیرون !! میگم اونا فکر نمیکنن ببینن بلیط چه فیلمی رو گرفتن ؟! بعد به خودم میگم اشکال نداره همین که نموندی تا آخرش ببینی خوبه . دوستکم نیست به خیال من دیشب و امروز پیش دوست پسرش باشه ٫ اما زنگ میزنه دوست پسرش رو دست به سر کرده و دیشب با پسری بوده که تازه آشنا شدن باهم ٫ پسری که صدای زیبایی داره و از قدو هیکل خوبی برخورداره و شغل مناسبی داره ٫ پسری که شیشه میکشه و دوستکم میدونه و دیده ٫ پسری که تمام مدت داد میزنه ٫ تمام مدت شک داره ٫ تمام مدت دیوانه و هرزس . دوستکم میگه از صبح جوابمو نمیده٫ بیخیال سیبمو گاز میزنم میگم اور زده حتما ٫ میگه نکنه ؟؟؟ میگم بهتر یکی از هرزه های دنیا کم شد . ناراحت میشه قطع میکنه . من دلم شور میزنه توی دلم میگم کاشکی لو بره پیش دوست پسرش و هیچ دلم برای دوستکم نمیسوزه . من میگم خیانت نباید ٫ اگرم باشه باید ارزششو داشته باشه . از صبح به دودی سر نزدم ساکته ٫ تو هوای ابری میدونم که هلاکه و خوابه . فکرم خالیه آرومم ٫ میرم دم پنجره وایمیستم بیرونو نگاه میکنم ٫ تاریکیه هوا و روشن شدن چراغا ٫ به حرفای دیشبم با الی فکر میکنم که اونم دلتنگ شیر شیشه ای و چیبس پلاستیکی بود . به تنهاییم فکر میکنم میخندم . میگم مگه بعضی وقتا از همه چیز در نمیری تا به این تنهایی برسی ؟؟ میگم چرا منکه چیزی نگفتم ٫ خندیدم یعنی خوبم ٫ آرومم . از اینکه نگرانی و دلشوره ندارم خوبم . از اینکه جمعمو با دستای خودم میسازم خوبم . داره برف میاد 

بعد نوشت : ۱ـ تمام مدت که بیرون بودم یاد دختر خالم بودم که وقتی کوچیک بود ٫ فکر کرده بود این مخزنهای آب که ازشون آب میریخت تو خیابون و واسه ماشینهای سنگین بود ٫ دوشه توی خیابونه و با شالو کلاه و کاپشنی که داشته رفته زیرش و خودشو شسته و هیچ فشاری هم بهش نیومده و تمام مدت با این فکر٫ رو لبم لبخند بود و پسرک تصور میکرد من توهم چیزی زدم .

۲ـ دوستکم دیر وقت اومد که بریم دور بزنیم ٫ پسر جدید رو بوسیده و پسر بو برده که دوستکم دوست پسر داره و گفته دوست معمولی باشیم ٫ دوستکه خر من گفته نه٫ باییید دوستم باشی . خسته شدم ٫ گفتم تو همونی که میگفتی مردم چه جوری انقدر راحت با اینو اون میخوابند !!! گفت فقط بوسه بوده ٫ گفتم منم میگم مردم چطور میتونن انقدر راحت هر کس و ناکسی رو ببوسند ؟؟!!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

روزدونه

بعضی از روزایی که قراره خوب باشن از اول صبحش ٫ شایدم از شب قبلش خوبن . امتحان داره و باید بریم ورامین ٫ میگه این امتحان آخریه هم تموم شه راحت شم ٫ میگم آخه ما پیر شدیم تو راه ورامین ٫ میگه چه عجب نگفتی دماوند . هوا هنوز تاریکه و اینبار باید با مترو بریم ٫ فکر میکنم یاد خاطرات مترو میوفتم ٫ بعد میگم خوبه یه چیزای خوبی هم جا مونده واسم . خستس و خوابالو میگم همیشه اینجوری رانندگی میکردی تا اونجا ! خوب شد نمردیما . میگه بیا دیگه انصراف بده اینجا اسموتو بنویس ٫ میخندم کلی . حراست دم در کوچکترین شکی نمیکنه که من دانشجوی اونجا نباشم و من با لبخند رضایت میرم تو . اصن بعضی روزا این بچه روز منو میسازه با اون خنده های ساعت سه صبحش که من غش میکنم واسش ٫ با اون پنج صبح حوس حلیم کردنش و ریز خندیدنش ٫ با اون حماقتش تو انتخاب آهنگاش ٫ با اون جیگرهای بیموقعش ٫ با اون فکرش که سه صبح میخنده میگه پاشو بیا اینجا !!! بعضی روزا از اون روزاییه که فول میشه آدم و این فول بودن تا ساعتها شایدم روزاها ادامه داره . مخصوصا که بارونم میزنه٫ دیگه من برم از فولی بمیرم برگردم

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

دومینو

یادمه اون خونه قدیمیون که بودیم یواشکی ٫ جعبه دومینورو برمیداشتم و با کوچیکه میشستیم به بازی ٫ الان که فکر میکنم دقیقا یادم نیست بازیش چه جوری بود ٫ یه چیزاهای تاری یادم هست . بعد از اینکه از اونجا اسباب کشی کردیم دیگه اصن یادم نیست کجا دیدمش ٫ یعنی اصن ندیدمش . یه بار دیگه هم سر اسباب  کشی سوم٫ عکسا و کتابای قشنگیو جا گذاشتیم که الان که فکر میکنم افسوس میخورم . نمیدونم این آدما بزرگها چرا به این چیزا توجه نکردن . هر بار که یاد اون عکسا میوفتم دلم میخواس داشتمشون ٫ تا مثل بقیه عکسا میزدم به دیوار . بعضی وقتا میگم کاشکی یه چیزایی وقتی اتفاق میوفتاد که عقلم یه کم بیشتر بود . اینروزها بیکار ترین روزهای زندگیمه ٫ کاری جز کتاب و فکر ندارم . بیشتر فکرم پی اون خونه قدیمس ٫ که چه قدر خوب بود دورم هم غذا میخوردیم ٫ بعضی وقتا رو سفره رو زمین ٫ بعضی وقتا رو میز .خوب بود که همه بودن ٫ شبا از بیکاری چهارتایی تا صبح مسخره بازی درمیوردیمو میخندیدیم ٫ انگار نه انگار که اینهمه فاصله سنی بینمونه . انگار هممون هم سن بودیم . خوب بود که همیشه خونه شلوغ بود ٫ همیشه مهمونی بود . خوب بود که بعضی از سیزده به درها که همه خواب میموندیم مامان کوکو سبزی درست میکرد میرفتیم تو بالکن حیاط ٫ بغل تاب روفرشی پهن میکردیم و میخوردیمو میخندیدیم ٫ خوب بود که همه همیشه تولدا یادشون بود . شب یلداها همیشه شلوغ بود ٫ یادمه بابا همیشه آجیل چهارشنبه سوری میگرفت و بعدش واسمون دم در ٫ جعبه آتیش میزد . دلم واسه اون جا شیشه ای ها تنگ شده که شیشه شیر یا نوشابه میذاشتیم توش میرفتیم شیر یا نوشابه میگرفتیم . ماه رمضونا همیشه سحری پامیشدن همه ٫ چه قد میخندیدیم سحرا ٫ همیشه غذای خوشمزه داشتیم . سال تحویلا چه قدر خوب بود همیشه میرقصیدیم قبلش . یادمه تمام خونه ها ویلایی بود میشد از حیاط خونه ما رفت خونه پشتی ٫ همه چشبیده به هم بود . وقتی برف میومد از اینور کوچه تا اونورش سفید سفید میشد ٫ تقریبا تا زیر زانوم برف بود همیشه . یادمه از این انگور ریز بنفشا داشتیم و گلابی و خرمالو و انار و شاه توت ٫ همیشه میرفتم برگ مو میچیدم که مامان دلمه درست کنه من با شکر و سرکه بخورم . وای که چه قدر اون شیشه رنگیای درهای خونمونو دوست داشتم . از وقتی از اونجا رفتیم دیگه نشده به جز وقتایی که مهمونیه دور هم غذا بخوریم ٫ دیگه سیزده به در ها نمیریم تو حیاط پیش تاب قدیمی ٫ دیگه مامان از اون کوکو سبزیها درست نمیکنه . دیگه همه رفتن ٫ صدا از خونه در نمیاد ٫ کسی تولدا یادش نیست . همه اختلاف سن حالیشون شده . دیگه از اون شیر شیشه ای ها نیست اصن ٫ چه قدر دلم از اون شیرکاکائو کوچیکاشو میخواد . الانم سحریها غذای خوشمزه داریم ولی خوب مثل اونموقع نیست ٫ الان هر کی واسه خودش غذاشو میخوره میخوابه ٫ شاید یه وقتایی مامان بگه بخنده . دیگه اصن شب یلدا نیست مثل قبل ٫ هنوزم آجیل چهارشنبه سوری داریم ولی آتیششو نه . دیگه خونه ها ویلایی نیستن و همسایه ها همو نمیشناسن . تاب هنوز تو حیاطه و میز صندلی تو پشت بوم٫ که اونم فقط من گاهی میرم میشینم اونجا . دیگه نه برف میاد نه ما درخت میوه ای داریم ٫ نمیدونم چرا درختارو زدن از ریشه . خوبه حداقل یه فیلمایی مونده از اونروزا٫ که بشینم ببینم از ته دل بخندم .دیگه حتی دلمه هم درست نمیکنه مامان . برم بگردم دنبال دومینو شاید اینیکی پیدا بشه