۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

پیر شدم

بیشتر از چهار سال میگذره از روزی که به دروغ گفتم دارم میرم ٫ و چه دروغ اشتباه و بزرگی بود ٫ اونموقع نفهمیدم این دروغ سرنوشت رقم میزنه برام . بیشتر از دو سال میگذره از روزی که نشسته بودیم دور آخرین میز رستوران و مهری بهم گفت که برم سفارت اقدام کنم تا بتونم هرچی زود تر برم و زندگی کنم و من فقط روشهای رفتن رو دونستمو عمل نکردمو نفهمیدم این عمل نکردن نه منو جلو میبره نه عقب بلکه یه جا همیجوری نگهم میداره تا به خودم بیام . بعله من الان بیشتر از چهار ساله که دارم درجا میزنم و هی شدتش بیشتر میشه ٫ بعد این میشه که الان دارم میدوم تا دروغمو به حقیقت برسونم ٫ بعد به اینکه فکر میکنم که بزارم چهار سال دیگه اصن داغون میشم ٫ میگم چه قدر دیگه میخوای پیر بشی !!! الان چند ماهیه به خودم اومدم درجاهه آروم از حرکت افتاده و آزادم کرده که راه برم و بدوم حتی . همین میشه که من زیر نگاه مردم له میشم و دنبال نگاه مردم انگشت اشارمو میبرم تو دستت و انگشت کوچیکتو میگیرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر