۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

عید بی عید

هوا معلوم نیست چی داره میباره ٫ و ما هم معلوم نیست چه مقصدی داریم . کلا همه چیز خوبه . میگم مامان کارگر اورده نمیدونم چه حسی داره ٫ اصن عیدم نیست امسال ٫دلم عید نمیخواد . میگه اوهوم منم همینطور ٫ دلم یه چیز جدیدمیخواد ٫ میگم من دلم خونه جدید میخواد . میریم بازارچه٫ چیز به درد بخوری پیدا نمیکنیم. چندتا فیلم میگیریم ٫ یعنی میگیرم واسش ٫ میگه این فیلمه خیلی قشنگه میگم دیدی؟ میگه نه تبلیغشو دیدم و غش میکنه ازخنده. میگم چیییه ؟؟؟ میگه باور کن تبلیغش خیلی قشنگه٫ میگم نکنه بخوری شدی ؟ دارم دستامو که رنگی شدن میشورم ٫ چشمامو نگاه میکنم ٫ تمام زوایای سالهای گذشته مثل برق از تو ذهنم رد میشن ٫ احساس سبکی میکنم ٫سرمو میبرم سمت در و بلند میگم میدونی خدارو شکر که یک سال گذشت و خیلی چیزا تموم شد و به خودم تو آینه از اون خنده ها تحویل میدم .  میام خونه و به خونه جدیدی که درکار نیست فکر میکنم ٫ مامان پرده هارو شسته و گذاشته رو مبل٫ لباسامو عوض میکنم میرم رو چهار پایه و پرده هارو وصل میکنم
 ...

۲ نظر:

  1. شاد باش ...
    گذشته ها گذشته به فکر آینده باش ... نشاط و سر زنده باش ..*:

    پاسخحذف
  2. قدر خودت رو نداری خدا شاهده...
    نه به اون پست های دری وری بالات...
    نه به این چند تا پست درست حسابی پایین !!!
    به نظرم می تونی داستان کوتاه بنویسی...
    چرا امتحان نمی کنی ؟
    سعی کن..

    پاسخحذف