۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

برنارد

رنگ رو که گذاشت رو ابروهام ٫ خودمو ۵۰ سال بعد دیدم شایدم بیشتر ٫ بیشتر به آینه نگاه کردم ٫ و داشتم واسه خودم دلیل میوردم که نه اینجوری پیر نمیشی که یه کم تغییر میکنی بعد قانع  میشدم ٫ حالت نشستنم طوری بود که انگاری پیر زنی خسته از زندگی نشسته رو صندلی و میخوان ازش نقاشی بکشن ٫ وقتی میخواست رنگ و پاک کنه ناخداگاه گفتم یه کم اون بچتو ساکت کن . چه صحنه آشنایی بود که مطمئنم عینش پیش میاد

بعد نوشت : الان چیزی حدود سه صبح چهارشنبس و دوستکم زنگ زده و میگه دارم میرم پیش پسره خونه نیستم ٫ لباس بندا پایین ٫ میگم میدونی ساعت چنده ؟ دوست پسرت نفهمه !!! میگه نهههه اومدما بیا دم پنجره . عصری تعریف کرده که دیشب میخواسته بره با پسره در مسجد بزنن و من اول فکر کردم پسره مسجدی ساخته و میخواستن برن درشو وصل کنن ٫ بعد فهمیدم موضوع حاجت و اینچیزاس ٫ عصرتر فهمیدم پسر خیلی قاطعانه به دوستکم گفته فکر ص.ک.ص با منو از سرت بیرون کنا !!! و من به بی صفت بودن آدمها پی میبرم اینروزها

۳ نظر: