۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

دلم تنگ شده

عروسی برادر دومیم که بود با زنش رفتم آرایشگاه ، جای معروفی بود توی خیابون شیراز ِ ونک ، از صبح زود رفتیم نشست تو یه اتاق خصوصی براش نهار اوردن کلی آرایش کردنو بعدشم برادرم اومد دنبالش دم در به من گفت سوار شو گفتم بابا من اصلا حاضر نیستم باید برم خونه تازه حاضر شم . بعد که رفتم خونه اونیکی برادرم گفت از صبح آرایشگاه بودی بعد یه دقه نشستی تو رو هم کاری کنن ؟ گفتم نه دیگه من خودم بلدم ، من خودم بلدمم این شد که رفتم آرایشگاه تو محله مون ، موهام بلند بود گفتم اینو تیکه تیکه بزن سرمو بلند کردم دیدم مو ندارم تا شونه دارم ، گفتم عیب نداره دیگه بعدشم سر کوچه خانواده منتظر بودن که بریم سالن عروسی .

تا جایی که یادمه داشتم مراعات خانواده رو میکردم چه وضعیت خوب بوده چه نبوده فرقی نمیکرده دائما نگران بودم که فشاری نیارم ، درسم که تموم شد برام ماشین گرفتن جبران بی توجهی ها که خب دستشون درد نکنه خوش گذشت کلی تو دوران ماشین داری . وقتیم که خواستم خارج شم گفتن همین ماشینو میدیم خرجت تا ببینیم چی پیش میاد .
چون دیگه خیلی وقت بود وضعیت خوب نبود ، ورشکستگی و کلاه برداری معمار و دادگاهو ازدواج پسرا و کلی کوفت های متفاوت .

بابام میگفت وقتی که امین حضور خونه داشتن یعنی وقتی که اولا ازدواج کرده بودن و زودی هم بچه دار شده بودن به فاصله ی دوسال دوتا پسر ، برادر دومیم راه که افتاده بوده هی میرفته تو راه پله ها بالا و بابام کل پله هارو موکت کرده که بچه بتونه راحت بره پایینو بیاد بالا بدون زخمو خونریزی ، بعد که قرار شده خونه رو عوض کنن گفتن که باید خونه ی بی پله بگیریم که بچه ها که راه میوفتن اذیت نباشن ، یعنی میدونستن که بازم بچه در راهه مسلما .
دوست دارم بدونم مادرم وقتی برای بار سوم حامله شده چه حسی داشته خوشحال بوده که باز حامله میشه ؟ میدونم که دختر میخواستن و شاکی هم شده بودن که بچه سوم باز هم پسر شده ، شایدم واسه همینه بیشتر پدر ممکن رو همین بچه ی سوم سرشون دراورده از همون بدوِ تولد با مریضی و شیطونی و سربه هوایی و خودخواهی ، آدم چمیدونه از کار دنیا .

بعدشم که آخرش بالاخره دختر دار شدن خیلی خوشحال شدن ، مامانم گفت که دکتر که همبازی های خونه ی پدریش هم بود که یه خانواده بودن همه شون دکتر بودن و معمولا متخصص زنانو زایمان یا چشم ، گفته که ای بابا بازم که پسر اوردی و مامانم ناراحت شده بعد دیگه گفتن دختره و راضی شده بوده از داستان  . دختر عموی مامانم میگفت انقدر برات پوشک انبار میکردن که یه کمد بود نمیشد درشو باز کنی پوشک میریخت پایین ، میگفتن پای بچه زخم نشه باید تند تند عوضش کنیم ، کاش راست بگن و ریقو نبوده باشم . از بچگیام زیاد  عکس نیست اگرم هست خونه اینو اونه ، نمیدونم شاید حواسشون بیشتر به حضور ِ قشنگم بوده تا اینکه بخوان از تکنولوژی استفاده کنن و عکس بگیرم ازم .
یه عکسی هست از مامان زیر پتو که داره بافتنی میبافه برادر دومم اون وسط نشسته به طرز تخصی داره میخنده بابامم اونور زیر پتوعه ، مسلما عکسو برادر بزرگترم گرفته ، عکس شادو خوبیه فکر میکنم خوشبختی تا همونجا بوده فقط بعدش دیگه هی سخت تر شده شاید ، هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم خوشبختی تا کجا بوده . شاید تا اونجا که خونه ی ویلایی رو خراب نکرده بودیم .
خونه رو اخر تصمیم گرفتن بسازن بجای اینکه دنبال خونه ی بی پله بگردن ، یه خونه واسه خودشون بزرگ و ویلایی با دکورهای چوبی و پاسیو و حوض فرشته دار وسطش و آشپزخونه ی بزرگ دکور بزرگ دار و حموم دستشویی بزرگ با وان آبی که در حموم به یکی از اتاق خواب ها هم راه داشته باشه ، با حیاط بزرگ و تراس پتو پهن که توش میز صندلی و تاب هم بچینن و تو حیاطشم خرمالو انارو انگور ریز بفنش و شاه توت بکارن و تابستونا تو تراسش پشه بند بزنن ردیف و خوشحال باشن از وجود خانواده ی ساخته شده .  مثکه خوشبختیه بوده همینجوری با برنامه ریزی ِ قبلی .
کاشکی دید پدر مادرمم همینطور بوده باشه که الان من دارم میبینم ، یعنی اگه اینجوری بوده باشه که خب غمشون چیبود ، خاله خانباجیشون چی بود ، این چی گفت اون چی گفت تو چرا کردی من نکردمشون چی بود ، آدم دقیق که میشه میبینه هر چیزی عجیبه هرچیزی .

از وقتی خارج شدم رابطه م کمتر و کمتر شده با خانواده م و برام عزیز تر شدن ، سختی که خب هست دیگه هر کسی بخواد مستقل شه کلی سختی میکشه ، الان که سرکار میرمو یکم ثبات دارمو از خودم برمیام و زندگی بهتر شده و حواسم هست خرابش نکنم میبینم واقعا خیالشون راحته از مستقل شدنم ، یجاهایی خسته میشم میگم ولم کردن ، خیلی عجیبه باز این خانواده .

خونه رو چند سال بعدش یه بازسازی کردن ، درهای شیشه ای پاسیو رو برداشتن و گلو گیاهاشو بیرون بردنو دیوارارو رنگ کردنو خونه رو یکم نو کردن ، پرده های خونه حریر بود من هرشب میرفتم چک میکردم دزد پایین منتظر نباشه که بیاد خونمون وقتی ما خوابیم ، انگاری الکی بوده باشه ، هنوزم که هنوزم گاهی خواب میبینم که از پله ها رفتم پایین دم درِ ورودی رو قفل کنمو بیا م بالا . خونه بعد از در کوچه پله میخورد تا در ِ ورودی ، در ورودی خیلی بزرگ بود و قهوه ای با کلی شیشه های رنگی روش شش ضلعی و لوزی و مربع و دایره ، زرد نارنجی آبی سبز قرمز .

خونه یه هال نشیمن داشت یه اتاق پذیرایی یا سالن پذیرایی که مبلای استیل مخمل دوزی شده چیده شده بود با عسلی های سنگ مرمر روش با میز نهار خوردی دوازده نفره که هی جاش عوض میشد که مثلا دکور خونه رو عوض کنیم ، تو پذیرایی فرشا ابی و کرم و سفید بودن تو هال فرشا قرمز تیپیکال هر خونه ای تو اون موقع بودن ، با مبلای راحتی ولی یادمه همیشه سفره مینداختیم زمین و هیچ وقت نمیشستیم رو میز نهار خوری ِ تو آشپزخونه ، هیچ چیزی درباره چیدنو جمع کردن سفره یادم نمیاد شاید چون کوچیک بودم در میرفتم از انجام دادنش ، ولی یبار خوب یادمه به بابام گفتم خوشحالی یه خانواده اینجوری داری میشینین غذا میخورین ؟ خندیده بود ، انقدر که سرخ شده بود . بقیه هم خندیده بودن .