۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

ده روز

قرار بود ده روز از روی یه تاریخی روزهای خوبی برای من باشه ٫ ولی الان که چند روزش گذشته فهمیدم که این ده روز قراره دوره زندگی من باشه ٫ انگاری که درساتونو دوره میکنین . همیشه من یه همچین روزایی داشتم تو زندگیم . همه چیز آروم میشه و با آرامش تمام ٫ خیلی طبیعی زندگیم دوره میشه واسم ناخداگاه ٫ و تو این روزها تمام خوابهایی که میبینم بلافاصله تعبیر میشن . بعد مثل یه دوره ریکاوری میمونه ٫ الان تو این دوره هستم نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم آروم نشستم تا خودش بگذره. تو ناخداگاهم انگاری منتظر چیز خاصی باشم ولی ندونم اون چیه . این دوره واقعا اسمش ریکاوریه و خیلی خوبه انگاری حجامت اصن

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

زندگی تازه

به فولی میگم که این سری احساس نمیکنی قیافم تغییر خاصی کرده ؟ میگه آره اصن عوض شدی با اینکه کاری هم نکردی !!! میگم اوهوم اصن میرم جلو آینه خندم میگیره از قیافم انگاری یکی دیگم ٬  این دوره تکاملمه دیگه ٫ هووم  اینروزا از بس هی روزهای عجیب و پر از اتفاقهای عجیبه دیگه باید یاد بگیرم زیاد از چیزی تعجب نکنم . چون که اگه بخوام همش تعجب کنم دیوانه میشم . من میخوام بگم که تا حالا فکرشم نمیکردم که زندگی اینجوری واسم رقم بخوره یعنی تو فکرم نمیگنجید . حالا پاییزی که توراس 

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

الاغ عالمم ...

من براي ثبت تاريخ يك چيزهايي مينويسم گاهي كه بعد ها كه ميخونمشون بايد كلي زور بزنم تا يادم بياد چي بوده . من يه تصميمي گرفتم چندين ساله كه برم يه جاي ديگه واسه درس٫ واسه زندگي. نه اينكه از اينجا فرار كنما برعكس من عاشق اينجام ٫ ولي زندگي آدمو مچاله ميكنه. اگر شرايط باز شدن تو  اينجارو داشتم نميرفتم ولي بايد برم تا به يه سري چيزها برسم و خودمم ميدونم كه همون روزاي اول مثه سگ پشيمون ميشمو عر ميزنم ولي باز ميخوام تجربه كنم . اين تصميمه امسال عملي شد و بايد يه سري زبان بگذرونم ٫ بعد همين شنبه امتحانشو داشتم . بعد از دو هفته قبلش من همه چيز رو تعطيل كردم كه مسلط درس بخونم . دو روز آخري من دچار يك چیزی شدم كه تواين چند سال زندگي هيچ روزي رو يادم نمياد كه دچار همچين چيزي شده باشم . حس اينو داشتم كه انگاري تمام دنيامو باختم . یه بغضی منو گرفته بود که خودم به خودم میگفتم چیههههه خووب ؟ بعد این از پنجشنبه شب اتفاق افتاد و من فکر میکردم که بعد از خواب خوب میشم ٫ یک صاحبی برای دودی پیدا کردم جمعه صبح رفتم تحویلش دادم ٫ بعد خوب بودمها ولی الکی زار میزدم.بالاخره یه جایی رو پیدا کردم که برم یه کم آزاد شم از زار زدن ٬ ولی اونجا بد تر اصن انقدر دلم پر بود خودم تعجب کرده بودم ٫ هی میگفتن بابا چی شده ؟ چرا آخه اینجوری باسوز گریه میکنی آخه ؟ من واقعا نمیدونستم . بعد یه خرده فکر کردم دیدم هیه خرو نگا اینا واسه همین امتحانته دختره که هنوز امتحان نداده داری داغون میشی ٫ هنوز قبول نشده هنوز نرفته داری آب میشی ٫ اگه بلیتتو بگیری تو دستت چیکار میکنی ؟! بعد هی اینا انگاری واسه من روضه بود دیگه . خلاصه اینکه دلم برای خودم خیلی سوخت که اونجوری زار میزدم برای چیزی که هنوز معلوم نیست . بعد دیروز من امتحان دادم و من اوصولا نمیتونم یعنی کلمه ای نمیاد تو ذهنم در باره توصیف امتحان همیشه هیمنجوری بودم ٫ بعد الان آرومم انگاری که برگشته باشم دیگه

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

این بغض روانی ...

من اینروزها آدم عجیبی شدم اصن از بس زندگی هی منو شگفت زده میکنه صبح تا شب به معنای کلمه . شاید سال پیش همین موقع من فکرشم نمیکردم به یه همچین آرامشی برسم و غرق بودم تو فکر و خیالای پوچم . خب بالاخره دوره تکاملمه باید بگذره هر چیزی تجربس اصن . من فقط یه چیزی میدونم که یه جایی از زندگیم یه انرژی یهویی منو کمک کرد منو پرت کرد جلو ٫ یهویی انگاری که کسی دست منو گرفته باشه برده باشه به باغ دلگشا رسمن . بعد از اونروز که من به خودم اومدم دیدم که میشه جور دیگه ایه هم زندگی کرد هی داره برام خوبی میباره . من نمیدونم اینارو از کجا دارم ٫ ولی به این فکر میکنم که آدم ها همیشه ثانیه هاشونو خودشون میسازن و منم تازه فهمیدم ثانیه ساختن یعنی چی . آرومم از هیچی ناراحت نیستم ٫ من اینو میدونم که هیچ وقت هیچ چیزی جای یه چیز دیگرو نمیگیره ولی چه لزومی داره که واسه جای هر چیزی یه چیز دیگه پیدا کنیم . چرا نذاریم اون جاش همونجوری خالی با همه خاطره هاشو خوبیا و بدیاش بمونه سرجاش هرزگاهی هم سری بهش بزنیم از روی اینکه روزی خاطره ای ساختیم حالا خوب یا بد ٫ نه از روی حسودی و هر چیز دیگه ای . من با اینکه آرومم ولی آدم سختی شدم ٫ سخت اعتماد میکنم ( سخت تر از قبل ) سخت حرف میام ٫ سخت نگاه میدوزم و... دوست ندارم از این سخت تر باشم . دوست دارم همیشه آروم باشم همینجوری حتی بیشتر و به آرامش جاهای خالی هم فکر کنمو بگم چه خوب شد که اینجوری شد ٫ که هر کسی هر چیزی بتونه به همون چیزایی که میخواست برسه ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دونگی

یه روزگاری دارم من انگاری که تازه به عقل رسیده باشم اصن ٫ هر روز که میگذره همه چیز عجیبتر و بهتر میشه ٫ انگاری که مثلا من تو خشکسالی بودم یهویی نعمت بهم رو کرده اونم تو تمام ابعاد زندگی ٫ تو این مایه ها دیگه. بعد اينو همه هم هي بهم گوشزد ميكنن ٫ بعد گفته بودم زندگی یه جاهای عجیبی داره یه دوره جدید رو میکنه٫ هی داره رو میکنه هی داره رو میکنه . من به یه جا خوب معنوی رسیدم اینروزا