۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

الاغ عالمم ...

من براي ثبت تاريخ يك چيزهايي مينويسم گاهي كه بعد ها كه ميخونمشون بايد كلي زور بزنم تا يادم بياد چي بوده . من يه تصميمي گرفتم چندين ساله كه برم يه جاي ديگه واسه درس٫ واسه زندگي. نه اينكه از اينجا فرار كنما برعكس من عاشق اينجام ٫ ولي زندگي آدمو مچاله ميكنه. اگر شرايط باز شدن تو  اينجارو داشتم نميرفتم ولي بايد برم تا به يه سري چيزها برسم و خودمم ميدونم كه همون روزاي اول مثه سگ پشيمون ميشمو عر ميزنم ولي باز ميخوام تجربه كنم . اين تصميمه امسال عملي شد و بايد يه سري زبان بگذرونم ٫ بعد همين شنبه امتحانشو داشتم . بعد از دو هفته قبلش من همه چيز رو تعطيل كردم كه مسلط درس بخونم . دو روز آخري من دچار يك چیزی شدم كه تواين چند سال زندگي هيچ روزي رو يادم نمياد كه دچار همچين چيزي شده باشم . حس اينو داشتم كه انگاري تمام دنيامو باختم . یه بغضی منو گرفته بود که خودم به خودم میگفتم چیههههه خووب ؟ بعد این از پنجشنبه شب اتفاق افتاد و من فکر میکردم که بعد از خواب خوب میشم ٫ یک صاحبی برای دودی پیدا کردم جمعه صبح رفتم تحویلش دادم ٫ بعد خوب بودمها ولی الکی زار میزدم.بالاخره یه جایی رو پیدا کردم که برم یه کم آزاد شم از زار زدن ٬ ولی اونجا بد تر اصن انقدر دلم پر بود خودم تعجب کرده بودم ٫ هی میگفتن بابا چی شده ؟ چرا آخه اینجوری باسوز گریه میکنی آخه ؟ من واقعا نمیدونستم . بعد یه خرده فکر کردم دیدم هیه خرو نگا اینا واسه همین امتحانته دختره که هنوز امتحان نداده داری داغون میشی ٫ هنوز قبول نشده هنوز نرفته داری آب میشی ٫ اگه بلیتتو بگیری تو دستت چیکار میکنی ؟! بعد هی اینا انگاری واسه من روضه بود دیگه . خلاصه اینکه دلم برای خودم خیلی سوخت که اونجوری زار میزدم برای چیزی که هنوز معلوم نیست . بعد دیروز من امتحان دادم و من اوصولا نمیتونم یعنی کلمه ای نمیاد تو ذهنم در باره توصیف امتحان همیشه هیمنجوری بودم ٫ بعد الان آرومم انگاری که برگشته باشم دیگه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر