۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

این بغض روانی ...

من اینروزها آدم عجیبی شدم اصن از بس زندگی هی منو شگفت زده میکنه صبح تا شب به معنای کلمه . شاید سال پیش همین موقع من فکرشم نمیکردم به یه همچین آرامشی برسم و غرق بودم تو فکر و خیالای پوچم . خب بالاخره دوره تکاملمه باید بگذره هر چیزی تجربس اصن . من فقط یه چیزی میدونم که یه جایی از زندگیم یه انرژی یهویی منو کمک کرد منو پرت کرد جلو ٫ یهویی انگاری که کسی دست منو گرفته باشه برده باشه به باغ دلگشا رسمن . بعد از اونروز که من به خودم اومدم دیدم که میشه جور دیگه ایه هم زندگی کرد هی داره برام خوبی میباره . من نمیدونم اینارو از کجا دارم ٫ ولی به این فکر میکنم که آدم ها همیشه ثانیه هاشونو خودشون میسازن و منم تازه فهمیدم ثانیه ساختن یعنی چی . آرومم از هیچی ناراحت نیستم ٫ من اینو میدونم که هیچ وقت هیچ چیزی جای یه چیز دیگرو نمیگیره ولی چه لزومی داره که واسه جای هر چیزی یه چیز دیگه پیدا کنیم . چرا نذاریم اون جاش همونجوری خالی با همه خاطره هاشو خوبیا و بدیاش بمونه سرجاش هرزگاهی هم سری بهش بزنیم از روی اینکه روزی خاطره ای ساختیم حالا خوب یا بد ٫ نه از روی حسودی و هر چیز دیگه ای . من با اینکه آرومم ولی آدم سختی شدم ٫ سخت اعتماد میکنم ( سخت تر از قبل ) سخت حرف میام ٫ سخت نگاه میدوزم و... دوست ندارم از این سخت تر باشم . دوست دارم همیشه آروم باشم همینجوری حتی بیشتر و به آرامش جاهای خالی هم فکر کنمو بگم چه خوب شد که اینجوری شد ٫ که هر کسی هر چیزی بتونه به همون چیزایی که میخواست برسه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر