۱۳۹۶ فروردین ۱۳, یکشنبه

عکسی دیدم از روبه روی محل کار قدیمم ، دقیقا روبه روش ، همون بستنی فروشی که جورج صاحبش بود و بغلش شراب فروشی/کافه ی کوچکی بود که شکلات های سنتی داشت و صاحبش کاترینا بود، خیابونی که یه ورش میخورد به بازار روز هرروزه و شلواغ یه ورش هم به مرکزی ترین نقطه ی شهر، عکس برای همین دو دقیقه پیش بود، بارونی بود، دلم مثل هرباری که یاد خیابونا و روزگارم تو اون شهر میوفتم باز فشرده شد ، موضوع این بود که مثل همیشه میشه جایی حضور نداشت ولی زندگی تو اون مکان جریان داره چه تو باشی چه نباشی، جای تو فوقش هست محو میشه یا یکی دیگه میره جات.

پارسال دقیقا همینروزا بود که با یک نامه بهم وقت دادن برای خروج از کشور به جرم تعویض دانشگاه و کار دانشجویی قانونی، مرور کردن همه ی این اتفاقات ترسناکه ، از همه ترسناکتر زیر رو رو شدن زندگی که خیلی سخت تونسته بودم بهش نظم بدم به خیال خودم. تحمل اونهمه فشار اونهمه ماه اونهمه اذیت خیلی سخت بود بدتر از همه انتظار ویزا و صف سفارت میتونست هر لحظه منو سکته بده از استرس بیچاره م کنه.

اینکه دیگه ایران نیستم خیلی خوبه، بعد از نه ماه ایران موندن فهمیدم اصلا نمیتونم اونجا حضور داشته باشم و فقط برای مسافرت خوبه یعنی برای مسافرت عالیه آدم یاد خاطرات مسخره ش نمیوفته و فقط به خوش گذرونی میگذره و دیدو بازدید و مهمونی و مسافرت. نه اینکه مسئولیت کوچکترین چیزهای خانواده رو بندازن به دوشت و براشون مهم نباشه تو از کجا میاری چجوری میریو میایی و در کل یادشون بره که تو هم مواظبت احتیاج داری.

ایران بودن خیلی سخت بود اینبار، کاری که گیر اوردم ولی فشار زیاد هرروز تحمل کلی مسئولیت و نیروی تنبل و از زیر کار دربرو و کارفرای قدر ندون تجربه های من بودن ، تنها کاری که حالمو خوب کرد درس دادن زبان بود که فقط به امید اینکه میتونم برگردم میرفتم و درس میدادم .

تقریبا هر سفارتی که میشد درخواست داد پیگیرش بودم، هردانشگاهی که میشد، تو ذهنم میگفتم الان شده فقط اینکه ایران نباشی یا راهی باشه برای برگشتن سرجات، بعد باز میرسیدم به اول که خب منکه برنمیگردم سرجام، سرجام تموم شده پوچ شده چونکه کنسول نمیخواسته دوباره به من ویزا بده که زحمت های چهارساله م به باد نره و من از دستم هیچ کاری برنمیاد چونکه پاسپورتم همچین مورد قبول بقیه نیست.

الان که اینجام خودم باورم نمیشه اونهمه دویدمو مدارک جور کردمو ترجمه و ببرو بیارو اینا تا ویزا گرفتمو رسیدمو همه ی اینا، هیچ چیز اینروزا رو باور نمیکنم ، از اول شروع کنم اونم به اجبار خیلی سخته ولی بهتر از اونهمه فشاره، اگر پارتنرم نبود هیچ کدوم از اینارو نمیتونستم انجام بدم و این دردناکتره ، یعنی با این سن هنوز اونقدر توانایی ندارم که بتونم مشکلمو درست کنم تنهایی. از اونورم خوبه که یکی هست که واقعا حواسش به ادم هست اونم به این شدت.
تو اون مدت به هرکسی شد رو انداختم برای وامو نزولو قرض و فلان ، کلی از آدما خیلی عجیب بهم کمک کردن که کارام درست پیش برن و این باز هم دردناک بود هم قشنگ.

الان که اینجام آرومم، وقت و برنامه ریزی خودمو دارم، دانشگاه خوبه و دارم به شدت دنبال کار میگردم چون هم بدون کار دارم دیوونه میشم هم اینکه نیاز دارم کار کنم وگرنه باز همه چیز خرابتر میشه.

کل داستان رو نمیتونم باور کنم همه ش فکر میکنم توی حبابم یعنی هیچ چیزی واقعی نیست روی هوام. زبان حرف زدنم تغییر کرده و سخت شده راستش ولی سعیمو میکنم که خوب باشمو پیشرفت کنم، چیزی که آزارم میده سوال مردمه درباره زبانی که بلدم ، چجوری بلدی؟ همین سوال میتونه منو یاد تموم سنگ فرشای اونشهر بندازه، تمام آرامشی که داشتم همه چیزی که بلد بودمو داشتم. ولی به اینکه درس میخوندم اونجا بسنده میکنم.

پارسال اینموقع میتونستم تصمیم درست بگیرم، بلیط نخرم برنگردم، بمونم اعتراض بزنم سرکارمو برم حقمقو بگیرم، دانشگاهمو برم و اینهمه فشار و استرس و مشکلات مالی صدبرابر نشنو من کم توانتر نشم.
برای اوردن همه ی وسائل و لباسام باید برم اون شهر، هرشب دارم میترسم هرشب میترسم وارد شم و بترکم و نتونم برگردم، نمیدونم خیلی زیاد دارم زجه موره میکنم یا واقعا طبیعیه وقتی یکی اونهمه چیز میسازه با سختی و اخرش شاده یهویی از دستشون میده چجوری باید باشه!

خودم آرومم فقط ذهنم خیلی آزارم میده، میتونم برم تراپیست ولی چه کمکی میکنه ؟ باز باید حرف بزنم بگم این اتفاقا افتاده و من حالم خوب نیست حس باختن میکنم درحالی که منطقم میگه الان هم شروع خوبه و تجربه داری ولی اونهمه اذیتی که شدم برای رسیدن به همه چیزا چی ! توی تناقص بدی گیر کردم بین منطقم حسم روم جسمم .

قبلنا همه چیز رو درک میکردم، الان باورم نمیشه، فقط میدونم که هستم نمیدونم چرا و چجوری و بیشتر چرا واقعا چرا .
برگشتنم به طرز بدی بود ، با خانواده دعوای بدی کردم ، تا لحظه ی آخر داشتم کاراشونو میکردم و تا لحظه آخر هیچ کمک مالی/روحی بهم نکردن و بیشتر اونجا بودم که چیزارو نظم بدم.
روزی که رفتم ویزامو بگیرم برف زیادی اومده بود چندبار نزدیک بود با ماشین لیز بخورم روی برفا باورم نمیشد که اینا انقدر راحت بهم ویزا دادن ولی جایی که اونهمه زندگی کردم زبونشونو بلدم مالیات دادم هی منو رد کرد هی رد کرد .
دیگه طاقت نداشتم فقط میخواستم برم، همه اینا فشارهارو چندبرابر کرد، دعوام شد به طرز خیلی بدی، تا میتونستم داد زدم جیغ زدم خودمو کوبیدم به درو دیوار زخمی و کبود کردم، میخواستم خالی شم نمیتونستم خودمو کنترل و آروم کنم، فقط میخواستم برم چون میدونستم تا برسم آرامش هم دارم تا برسم همه اون فشارا و مسئولیت ها تموم میشن، سخت بود ولی تنها با اضافه بارو صورت کبود رفتم فرودگاهو اومدم وارد سردترین کشور ممکن شدم، بلد نبودن خیابونا زبونشون آدما، نداشتن دوچرخه ، نداشتن پولشون نشناختن کسی، همه اینا بیشتر میزد تو سرم ولی باز میگفتم از اون وضعیت بهتره.
الان دوماه گذشته ، پارتنرم پشتمه، خودم دارم تمام تلاشمو میکنم تا شرایط خوبی درست کنم و نگهش دارم، هیچ نمیدونم چی میشه ولی کاش دیگه چیزی رو از دست ندم اونم اینجوری که هرروز دق کنم از فکرش از تصور اونهمه آزاری که شدم .

از وقتی همه اینا پیش اومد، دلم میخواست که میشد کاره ای باشم بتونم ویزا رو بردارم، خیلی ظلمه که اینهمه فشار روی آدمی که کاملا همه چیزش قانونیه باشه برای داشتن آرامش و استقلال و حال خوب ، فقط واسه یه استیکر همین .