۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

بباره

به دخدرک میگم تصورِ من از بالای اتاقته روی یه تختِ دو نفره با روتختیِ نارنجیو زردو سفید که  دو نفری دراز کشیدیم ، تصورم از اون بالاست ، میگه این حافظه ی تصویری بد چیزیه که خدارو شکر من ندارمش . 
به جاش من تا دلم بخواد و آدما دلشون بخواد حافظه تصویری دارم و حتی قدرت تصویر سازیِ مسخره ی خیلی قوی که چیزی که اتفاق نیوفتاده یا چیزی که داره برام تعریف میشه هم واسه خودم تصویر سازی میکنم لوکیشن میسازم آدم میکارم .
مامانم میگه همه چیز خوبه ؟ چرا چشمات گریه ایه ؟ میگم مامان همه چیز خوبه فقط دلم کوکو سبزی میخواد خیلی . 
شب تا صبح نشستم به حرف ، به تکرار به  تمامِ از دست دادنیها بعد هی گفتم خودم میدونم که اینا میگذره ها میدونم بعد هی گفتم اه تو باز حرف افتادی ، صبح که شده بود برف میومد ، راه افتادم واسه خودم انقدر راه رفتم انقدر سفید شدم ، از اونروز یه سکوتِ عجیبی گرفتم ، یه دوریِ عجیبی گرفتم  . دلم هنوز داره میسوزه . 
رفتم بانک رسید ِ ده تا کارکرد آخر حسابمو بگیرم ، سی و نُه یورو داشتم تو حسابم ، بیست یورو شو کشیدم بیرون ، بعد هی میگفتم درست میشه هی بعد میگفتم به چه امیدی هستی تو آخه ! بعد هی به خودم میگم نمیذارم که خراب بشه چیزی بیشتر از این فکر نکن ، بعد خودم خودمو خیلی بلد طور آروم میکنم . 
اومدم اینارو اینجا بنویسم داداشم زنگ زد که با سبزی کوکوها و نباتو چیز میزا یه پاکت پولم هست ، گفتم نه ندین گرونه بابا یورو ، گفت نه دیگه نمیشه که ندیم . شاید اگه همه چیز درست پیش میرفت میشد که ندن ! شاید اگه فقط همه چیز برای یه بارم شده دو دقیقه فقط دو دقیقه درست پیش میرفت من از هواپیما جا نمونده بودم ضرر نمیدادم ، شایدم اگه خارج واقعا خارج بود و قانون داشت جریمه میدادن به من چونکه دو دقیقه برای من واینستادن همه چیز فرق میکرد ، شایدم اگه یه بار مامانم میگفت ویزا میدن و بجای نا امیدی بهم امید میداد ، من زودتر مدارکمو بردمه بودم ترجمه الان خوابگاه داشتم و اینهمه عذاب وجدانِ خرجای نیازِ روزمه رو نداشتم . 
شاید منو نخوره لطفا .
سکوتِ عجیبی دارم که خب خوبه ترسمو کمتر کرده ، یه جوری انگاری راضی شده باشم به شکست ، ولی شکستِ چی آخه !
کوکو سبزی بهونه س ، کوکو سبزی یعنی همه چیز آروم باشه ، مامانم حالِش خوب باشه بارونم بیاد ، من زیرِ پتوم باشم ساکت باشم آروم باشم ، الان ساکتم ، منتظرم کوکو سبزی برسه .
برای هر سری که برف از آسمون بیاد یه آرزو میتونه بکنه هر آدمی ، من گفتم اینو .



۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

پادپاد

یه هم اتاقی ِ موقت دارم که پُر از انرژی ِ مثبته برام ، یه شب تا صبح که باهم دیگه حرف زدیم و داستانِ زندگی تعریف کردیم گفت آخ من فکر کردم که خودم خیلی داستان داشتم تو که بدتری ! انقدر این دختر به دلِ میشینه و آرامشه که کاش من سه سال پیش اینجا بودمو از روزِ اول باهاش هم اتاقی بودم ، هیچ کس اینجا اینجوری بهم انرژی ِ خوب نمیده .
همش امتحانه و همش کتابخونه ایم همه ، دیشب که داشتیم میخوابیدیم حرفم میزدیم ، گفتم که وای پنج سال دیگه میشه سی سالم گفت نه بابا شیش سال دیگه گفتم خبالا مثلا الان اون یه سال واسه من دوادرمونه ؟ بعد تو دلم گفتم خب یه سال بازم یه ســـاله هرچند که گذشتن خیلی اپیدمی شده برام ، گفتم که کاش بگذره دیگه من سی سالگی کار و خونه ی خودمو داشته باشم گفت داری بابا ، یه جورِ با خنده ی خوبی گفت داری بابا ، گفتم آخاخ اصلا مهم تر از همه میخوام امسال بگذره درسامو خوب پاس کنم سبک شم از خیلی چیزا راضی باشم از خودم که اینهمه موندم و صبح تا شب اشک بودم بیدلیل نبوده باشه ، گفت میشه بابا نگران نباش میشه .
هیچ وقت برای اینجور چیزا مثلِ امتحان و مسابقه و اینا دلشوره و استرس نداشتم ولی اینجا خیلی استرس میگیرم و فشارم میوفته پایین دلیلشم نداشتن ِ اعتماد به نفسمه ، گفتم که خیلی استرس میگیرم حالت تهوع گرفتم اصلا ، گفت ببین ببین شبا که میخوای بخوابی به این چیزا فکر نکن ! مثلا بیا الان فکر کن سی سالگیت دوست داری خونه ت دقیقن کجا باشه ، گلفروشیت پایین ِ خونه ت باشه ؟ چیا داشته باشی ، چیکار بکنی ، واسه بقیه درست دوست داری کجا بری ؟
چه قدر به این آدم به این آرامشی به این پاکی احتیاج داشتم ، حرفاش اگرم فقط واسه ی امید دادنِ الکی باشن بازم به دل میشینن انقدر از تهِ دلش حرف میزنه .

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

کاش بدونم

پتوم چارخونه چارخونه سبزو آبی و بنفش و اینا داره ، وقتی رفته بودیم بخریمش من دلم قرمزی میخواست که خالخالای سفید داشت گردالی گردالی ، حتا گلداری هم دلم میخواست ، حتا یه مدلِ ترمه داری هم بود که دلم نمیخواستش ، به هم خونه م گفتم کدوم ؟ گفت خالخالی؟ رفتم مثلِ مدلِ هم اتاقیم خریدم ، بعد گفتم که تو ناراحت نمیشی ؟ گفت نه بابا خوبه ، الان ستِ هم داریم خیلی کاپلوار!
 پتوم چارخونه چارخونه سبزو آبی و بنفش و اینا داره ولی شکلِ من نیست .
پشتِ خونمون یه پارکیه که رودخونه هم از وسطش رد میشه ، انگاری این شهر رویاس ! انگاری رو کوه ها کلی دراکولا زندگی میکنه ، وقتی نشستم یه جایی تو خیابون و آدمارو نگاه میکنم چشمامو تنگ میکنم و توجه میکنم میبینم که اینا هر کدوم انگاری گرگ هم نه یه موجود ِ ترسناک مثلِ محافظ که وقتی میفهمن من نگاشون میکنم برمیگردن و برقِ چشماشونو نشون میدن ! نه خیر من فیلم زیاد نمیبینم به این ژانر ! فقط قدرتِ تصویر سازیِ مسخره ای دارم .
خیلی که بخوام به خودم برسم هی انگشتامو نگاه میکنم هی رگای پشتِ دستمو دست میکشم ، هی خوشم میاد میگم تو دنیارو داری تو دستات تو خوب باشی کاش همیشه !
ورزش نمیرسم بکنم و خب کسی هم ندارم به زورش برم ورزش کنم ، دلم میخواد خیلی بدوَم .
به طرزِ عیجیبی آرومم .
میگن تو وقتی که شوخی میکنی میخندی یه جوریه مدلت که انگاری همه جونت غم داره ولی انقدر شوخی میکنی میخندونی که بگذره ، چی بگم ؟ اصرار کنم به غم داشتن ؟ مرض دارم مگه ؟ خوشم میاد مگه ؟
میگه تو همه چی داشتی چرا اومدی ؟ خندم میگیره ! همه چیز داشتن چه قدر واسه آدما معنی های مختلفی داره ، من آرامش نداشتم ،  خیلی وقت بود نقشه ی اومدن کشیده بودم ! راضیم دارم خوب میشم ، زخمش میمونه ولی خوب که میشم ؟ میشم . قضاوت کاش نکنن آدما تو روی آدم چونکه آدم خسته س واقعا ، همون لبخند هم نمیشه زد گاهی .
پی ام اومده که تو خیلی خوبی خیلی قوی هستی ! میگم چرا ؟ میگه اینهمه تونستی دووم بیاری من بودم نمیتونستم ، خیلی دلم میخواد آدمارو بیارم بذارم جای خودم جای خیلیای دیگه بگم ببینین آدم مجبوره آدم جنگیده آدم پشتش هیچی نداره به اون صورت آدم باید بره جلو ، با اینکه خودم هنوز باورم نمیشه که رویا میتونه تلخ هم باشه ، به این امیدی که به هیچی دارم مشکوکم .
اینی که من دارم دیگه فکر میکنم از دو قطبی گذشته ، یه چندین قطبیی هست به گمانم .
خیلی وقته که یه روزایی که از خواب پا میشم دلم میخواد که تموم شده باشه ، بچه باشه مرد باشه ، مرد رفته باشه سرِ کار ، بچه با چشماش زُل زده باشه به من ، زندگی ثبات داشته باشه ، که میدونم اونموقع هم ثباتی نیست ولی خب امید که میشه داشت !
میگه تو اگه تو رابطه  باشی یکی دلتو بلرزونه میری باهاش ؟ یا رابطتو بهم میزنی ؟ میگم بستگی به آدمه که دلمو لرزونده داره اگه خاص باشه به نظرم میرم باهاش ولی رابطمو بهم نمیزنم ، میگه تو خرابی ، تا جون دارم میخندم ، تا عمر دارم دلم میخواد هر سری دیدمش بخندم . میگم نه خب اگه راستش همه چیزم خوب باشه مرض ندارم که ، بعد تهِ دلم به خودم میگم برو برو گه نخور لطفا ! توی بی عرضه توی احمق همش هارتو پورت همش ترس همش وقتای اشتباه ، همش جاهایی که باید خیانت کنی نکردی و جاهایی که نباید کردی ، گفتم که بستگی به خیلی چیزا داره اگه تو موقعیتش بودم بهت میگم که چیکار میکنم .
آدما چه میدونن زندگیت چه شکلی بوده ؟ حالا هرچند من سنم یه سال ازشون بیشتر یا صدسال کمتر ولی آدما چه میدونن از آدم ؟
توی پارکِ پشتِ خونم رو اسکله روی رودخونه ، باد میپیچید تو موهام سرم رو به آسمون بود برف اومده بود ، یه درختِ بالا سرم یه چیزایی مثلِ شکوفه داشت میوه ش بود فکر کنم ولی مثلِ شکوفه های گیلاس بود ، رفتم شامپوی شکوفه ی گیلاس خریدم ، اصلا هم خوب نیست .
دلم میخواد کیک درست کنم ، دلم میخواد این سبک شدگی رو یه کاری بکنم ، دلم میخواد از خودم تشکر کنم که داره شکست میخوره ؟ یا داره کنار میاد ؟ یا اون امید مسخره هه به نمیدونم چی چیه ؟
میگم این دیگه دو قطبی نیست آخه
پتوم خیلی گرمه ، پتو مسافرتیمو که یه عمر خاطره س میندازم زیرم که صبح ها با کمر دردِ شدید بیدار نشم ، منتظرم زانو بندم برسه ، خونه آسانسور نداره زانوهام از درد یه وقتایی نیستن میرن اصلا .
یه روزی باید برم یه مدلِ دیگه ملافه کیسه داری واسه پتوم بگیرم ، پتو خودش سفیده تو باید براش ملافه کیسه داری بگیری که تهش دگمه بخوره تِق تِق . شاید خالخالی سفید ، شاید ترمه ای حتی .
نمیدونم

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرزوهای چشمی

یک کارتونی بود که پستچی برای بِرنارد یه ساعت از این ساعتای پدربزرگی ِ تو فیلما اورده بود براش ، باهاش زمانو نگه میداشت از قضا بچه ی خوبی هم بود یعنی من الان که فکر میکنم بچه ی بزرگی های یه آدم ِایده آلی بود که  تو زندگیم بود ، بچه ی قانع و خوب ِ داستان ، یادمه سو استفاده نمیکرد ازساعته ولی یه بار با دختری که دوست بود توی مدرسه باهمدیگه تقلب کردن یعنی زمانو نگه داشتن سوالارو از رو کتاب جواب دادن بعد باز زمانو به حرکت دراوردن .
دختره فکر میکنم واسه این باهاش دوست بود که این اون ساعته رو داشت ! وقتی که زمانو نگه میداشت همه چیز نگه داشته میشد به جز خودش ، جلوی رنگ ریختن رو مردمو اینجور چیزارو میگرفت ، دختره هم خبر داشت پس فقط ایندوتا ثابت نمیشدن وقتی زمان ثابت میشد .همیشه با داداش کوچیکم میگفتیم که کاش ساعتِ برنارد داشته باشیم  ، بعد هم که بزرگتر شدیم همیشه میگفتم کاش ساعتِ برنارد میداشتم و خب چونکه منم همیشه چُل ِ قضیه هستم و خیلی آرومو خوبو پیرو ی حقوق حیوانات و انسان ها ملت بیان بزنن در برن اصن خب مسلما درست ازش استفاده میکردم ، که همین الان به فکرم رسید که نه پلید هم بودم ممکن بود سوءاستفاده هم بکنم .

برای یازدهم فبریه ؟ فووریه ؟ فبرایو ؟  بلیطِ برگشت داشتم ، یعنی همین امروز ! از وقتی که اومدم همه ی هواپیماهایی که تو آسمون میبینمو میشمرمو میگم یعنی کجا میرن ؟ بلیطو پس دادم ، دیشب رفتم بیرون یه مخفیگاهِ عالی پیدا کردم تا تونستم با چند نفر دیگه جیغ کشیدم تا تونستم داد زدم ، آروم شدم واقعا آروم شدم .
شب که داشتم میخوابیدم به هواشناسی ِ گوشه ی لپتاپم توجه نکردم گفتم این همیشه میگه برف میاد ولی نمیاد ، صبح نمیخواستم از جام پاشم کر کره رو هم کشیده بودم که نور نیاد ، همخونم بیدارم کرد با ذوق که ببین داره برف میاد ببین برف اومده ، برف همیشه واسه من آرام بخشه ، آروم شدم ، گرفتمش یه نشونه که دیشب اینهمه به چیزایی که ممکنه مانعم شه فکر کردم شاید این برفه نشونه س از طبیعت که همه چیز خوب میشه آروم میشه صبر تر کن فقط !
همش دارم فکر میکنم که آماده بودم که امروز برمیگشتم ؟ الان تو هواپیما میبودم ؟ بعد به خودم میگم خب که چی ؟ بعد باز باید برمیگشتی همینجا دیگه زندگیته بازیه مگه ؟ شیش ماه بری شیش ماه بیایی؟ سرمایه داری؟ چته؟ چمه ؟
حالم خوبه از جیغای دیشب از برفِ امروز ، خیلی عجیب آرومم ساعتِ برناردم بود فقط بهم عذابوجدانِ استفاده کردن ازشو میداد همین هیچ چیزو درست نمیکرد هیچ چیز بدون خواستنِ خودش درست نمیشه.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

سوده

کاش یادم بیاد چند شنبه بود چه فصلی بود چه سالی بود ، هوس کردیم که کباب بخوریم ، رفتیم کباب کوبیده گرفتیم با گوجه و پیاز ، گفت ایندخدره همش زنگ میزنه بیا گوشیامونو خاموش کنیم بریم تهِ کوچه پارک کنیم کبابو بخوریم بعد گوشیامونو روشن کنیم ، رفتیم تهِ کوچه شون یه تیکه دیگه بن بست تر میشد که کاش میشد کشید که کاش میشد الان خیلی دقیق بتونم بگم چه شکلی بود ، صندلیارو دادیم عقب نشستیم کفِ ماشین به کبابو پیازو گوجه خوردن و هر هر خندیدن و بیخیالی .
تا صبح منو بیدار نگه میداشت زنگ میزد میگفت اگه بخوابیم نمیتونیم بریم حلیم بخوریم ، میگفتم من بیدارت میکنم میگفت نمیشم بیا بیدار بمونیم بریم حلیم بخوریم بعد بخوابیم ، هیچیمون به هم نمیخورد ولی خیلی خوب باهم کنار میومدیم ، دانشگاه قبول شده بود ورامین ، من همش به ورامین میگفتم دماوند غش میکرد از خنده که تو خیلی خنگی باور کن اون ورامینه نه دماوند ، میگفت باهام بیا بریم امتحان بدم ، ماشینش همش جوش میورد تا خودِ ورامین تو سرما بخاری روشن نمیکرد منم واسه خودم فلاسک ِ چاییو پتو مسافرتی میبردم و چه قدر میخندیدیم تو راه چه قدر سگ ِ مُرده تو جاده بود ، چه خطرناک بود ، برگشتنیا بعضی وقتا میرفتیم میدون بهمن کشتارگاه جیگر میگرفتیم تا خودِ خونه براش لقمه میکردم میخندیدیم تا میرسیدیم .
صبای زود که میرفتیم حلیم روزایی که من مداد میکشیدم چشممو میگفت کله سحر چه توانی داری ؟ میگفتم خب آدم باید مرتب باشه ، میگفت تو سیاست داری خانومِ سیاستی ، یه روز یادمه گفت بیا بریم خونه ی ما بربری میگیریم با خامه میخوریم بعد تخت میخوابیم ، گفتم نمیام ، خسته میشدم همه ی منو واسه خودش میخواست نمیتونستم ، الان مثلِ سگ پشیمونم که نرفتم اونروز ، تمامِ خاطره ها تصویرا مالِ خیلی سال پیش تا تقریبا سه سال پیشه ، نمیتونم تشخیص بدم دقیقن کدوم کجا بود ، یه صحنه ای هست من از بالا میبینمش ، زنگ زده به عین که این دخدره کجاست ؟ من رگمو زدم ، عین زنگ زده به من که بدو بیا داروخونه وایسدیم روبه روی داروخونه رگشو زده میخنده گریه میکنه ، میگم چه کاری بود ؟ میگه درد داره خونه خونه ، میخندم میگم که چی ؟ میگه بی حسی هم زدم تازه .
پرده ی اتاقش یه سبزِ بدی بود که مامانش انتخاب کرده بود ، اتاق همیشه تاریک بود ، درِ خونه شون با لگد باز میشد از بس محکم بسته بودتش ، میرفتم تو خونه اول حیاط و درختِ انجیرش ، بعدش پله ها بعدش خودش ، خواب بود ، با موهای ابریشمش خواب بود میگفت اومدی ؟ بیا منو بغل کن ، میرفتم زیر ِپتوش یه بوی عجیبی میداد ، همیشه کف ِاتاقش پُر از لباس بود ، میگفت اینجوری راحتتر پیداشون میکنم ، دست میکردم تو موهاش ، میگفت هیچ کس اینجوری دست نمیکنه تو موهای من ، نیشم باز میشد ، میگفت بغلم کن نیشم باز میشد ، خواهر نداشتم ، زندگیم بود .
تنها کسی که یادش بود که من باید شبا لنزامو در بیارم خودش بود ، یه بار کیش بودم به موقع دقیقن جایی که توی دردسر تو تختِ اشتباهی بودم زنگ زد ، گفت وای بیداری گفتم الان لنزتم در اوردی خوابیدی ، رفتم تو بالکن باهاش حرف بزنم ستاره دنباله دار دیدم ، گفتم تو چه قدر فرشته ای برای من تو چه قدر نجاتی .
دست میکشیدم به رگای دستش صدای پیفِ گربه در میورد حال میکردم میخندیدم میگفت نگن دلم ضعف میره دنبالش میکردم که دست بکشم رو رگای دستش بگه پیـــــف ، هوس ساندویچ کثیف میکرد با ولع غذا میخورد ، قارچ برگر دوست داشت ، یه پاتیل حلیم میذاشتیم جلوش تموم میکرد ، دستاش کشیده بود ظریف بود ، موهاش ابریشم بود ، دماغش استخونی بود ، عالی بود پرفکت بود که آخ .
سالِ آخر هی گفت یادته اونسالی اومدم خونتون نشستیم رو اوپن از تو قابلمه ماکارونی خوردیم ؟ چه قدر کیف داد ، هی گفتم برات میپزم ، یه بار که از دستش ناراحت بودم پختم ، میخواستم براش ببرم گفتم بذار تنبیه شه ، گه به تمامِ این غُد بازیام ، هیچ وقت دیگه نمیتونم براش ماکارونی بپزم اونجوری با برق ِ چشماش ذوق کنه بگه یادت بود یادت بود ، یه بار یه لیتر آبزرشک خریدیم نشستیم تو چمنای پشتِ خونشون انقدر خوردیم که فشارمون نبود دیگه ، بعد همش جیغ زدیم انقدر که باباش اومد گفت پاشین الان میان جمعتون میکنن . خونه هامون تو دوتا کوچه روبه روی هم بودن .
چه قدر تا صبح نشستیم تو حیاط تا ماه بره خورشید بیاد چه قدر فیلم ضبط کردم چه قدر رنگ بازی کردیم چه قدر کلیپ ضبط کردیم.
پسره اذیتش میکرد ، یه صحنه یادمه داره رانندگی میکنه خستس یه دستش پشتِ سرشه داره بیرونو نگاه میکنه گریه کرده موهاشو محکم بسته پشتِ سرش ، چی میگفت تو دلش ؟ چرا میکوبه صحنه ها تو دلم ؟
ماشین که خریدم ، میگفت نترس گاز بده چرا میترسی ، تمامِ این دوسال هر سری اون یه تیکه یادگار امامو اومدم پایین له شدم از بس صداش پیچید که نترس چرا میترسی ؟
میگفت سفید نپوش ، میگفتم چرا ؟ میگفت بهت میاد تو حیفی حسودی میکنم ملت لیاقت ندارن .
یه آدم مگه الکی میمیره ؟ اونم آدم به این شادی ؟
یه سال عید زنگ زد گفت نباید بهم زنگ بزنی ؟ گفتم من بزگترم تو باید زنگ بزنی ، اونسال عید هم منتظر بودم زنگ بزنه ، نزد ، من سرم گرم بود منِ خر سرم بدجوری گرم بود ، ولی یادم هی بود که این بچه نیست ، گفتم شاید شماله یا هرچی ، داشتم میرفتم بیرون عین زنگ زد که سوده مُرده ؟ گفتم چرا چرند میگی ؟ سر راه نگاه کردم دلم ریخت دیدم خبری نیست ، بیرونمو رفتم تمام مدت فکر میکردم که امکان نداره ، چون نداره واقعا ! اون بچه از خون میترسید بعد بمیره ؟ خودکشی ؟ تازه سگ خریده بود ، یه بار نشستم پیشه سگه پارس کرد ترسیدم ، خندید بهم گفت تو این پیزوری میترسی ؟ این ؟
برگشتم که مطمعن شم موضوع چیه ، دیدم تو کوچه چراغه همه چیز خاموشه سیاهه آدمای سیاه پوش دمِ در ، اعلامیه سر ِکوچه بغلِ همون تلفن عمومی که چه قدر پاش خندیدیم دم ِ همون کوچه که چه قدر خاطره میریزه ازش ، نوشته بود مُرده ، یه مدلی بالاشم نوشته بود دخدرم یه جورِ گهی ، خورد شدم ، خفه شدم ، نشستم تو ماشین گفتم مگه آدم الکی میمیره ؟ مگه میشه ؟ امکان نداره ، رفتم خونه ف رو کشیدم پایین گفتم ببین سوده مُرده من الان چیکار کنم ؟ گفت فقط رانندگی نکن گفتم نه بیا بیا بریم ببین مُرده ؟ الکیه اینا ؟ من چیکار کنم ؟ رفتم خونه نشستم وسطِ اتاقم ، مامانم اومد گفت ایوای گفتم مامان آخ مامان دارم میترکم . نمیتونستم برم دمِ خونشون ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ، بعد از سه روز مامانم به زور بردتم خونشون شب بود ، مامانش داشت بی قراری میکرد تو حیاط ، چیکار باید میکردم ؟ وایسادم نگاشون کردم ، مامانم گفته بود جیغ نزنیا خودتو نزنیا ، خواهرش منو نگاه کرد ، با نگاهشون میگفتن کجا بودی ؟ الان میایی ؟ الان که نیست ؟ خواهرش نتونست اومد منو بغل کرد گفت خواهر کوچولوم رفت ، گفت میگفت این خودشو عن میکنه واسه ما ، گفتم من گه خوردم من غلط کردم من نباشم الاهی ، مامانش گفت کجا بودی ؟ سوده دوروز تو کما بود با معرفت کجا بودی ؟ چی میگفتم ؟ چی دارم بگم ؟
میگن قرص خورده ، من باورم نمیشه ، مامانش داشت میگفت هفته ی پیش همین موقع زنده بود هنوز نفس داشت گفت دارم میام خونه ، مگه میشه ؟ نمیشه نمیشه باورم نمیشه هنوز که دوسالو نیم گذشته باورم نمیشه ، همیشه باهم میرفتیم بهشت زهرا دیگه باید تنها میرفتم ، چجوری دلشون اومده بود حجم ِ به اون زیبایی رو بذارن تو خاک ؟ چجوری ؟ چرا ؟
صداش هست خنده هاش حرفاش مدلِ دستاش همه چیش هست ، میکوبه مثلِ فیلم ، تموم نمیشه ، هر سری که میخواستم بپیچم توی محل یادش میکوبید که نیست خب نیست من میتونستم برم هر سری پیشش ولی دیگه کجا میرفتم ؟ نبود ! خاک واسه من جوابه ؟ قبر واسه من جائه ؟
آدما چجوری میتونن ؟ چجوری میتونم ؟! هنوز


انقدر چیز فراتر یادمه ولی توان ندارم دیگه .