۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

پادپاد

یه هم اتاقی ِ موقت دارم که پُر از انرژی ِ مثبته برام ، یه شب تا صبح که باهم دیگه حرف زدیم و داستانِ زندگی تعریف کردیم گفت آخ من فکر کردم که خودم خیلی داستان داشتم تو که بدتری ! انقدر این دختر به دلِ میشینه و آرامشه که کاش من سه سال پیش اینجا بودمو از روزِ اول باهاش هم اتاقی بودم ، هیچ کس اینجا اینجوری بهم انرژی ِ خوب نمیده .
همش امتحانه و همش کتابخونه ایم همه ، دیشب که داشتیم میخوابیدیم حرفم میزدیم ، گفتم که وای پنج سال دیگه میشه سی سالم گفت نه بابا شیش سال دیگه گفتم خبالا مثلا الان اون یه سال واسه من دوادرمونه ؟ بعد تو دلم گفتم خب یه سال بازم یه ســـاله هرچند که گذشتن خیلی اپیدمی شده برام ، گفتم که کاش بگذره دیگه من سی سالگی کار و خونه ی خودمو داشته باشم گفت داری بابا ، یه جورِ با خنده ی خوبی گفت داری بابا ، گفتم آخاخ اصلا مهم تر از همه میخوام امسال بگذره درسامو خوب پاس کنم سبک شم از خیلی چیزا راضی باشم از خودم که اینهمه موندم و صبح تا شب اشک بودم بیدلیل نبوده باشه ، گفت میشه بابا نگران نباش میشه .
هیچ وقت برای اینجور چیزا مثلِ امتحان و مسابقه و اینا دلشوره و استرس نداشتم ولی اینجا خیلی استرس میگیرم و فشارم میوفته پایین دلیلشم نداشتن ِ اعتماد به نفسمه ، گفتم که خیلی استرس میگیرم حالت تهوع گرفتم اصلا ، گفت ببین ببین شبا که میخوای بخوابی به این چیزا فکر نکن ! مثلا بیا الان فکر کن سی سالگیت دوست داری خونه ت دقیقن کجا باشه ، گلفروشیت پایین ِ خونه ت باشه ؟ چیا داشته باشی ، چیکار بکنی ، واسه بقیه درست دوست داری کجا بری ؟
چه قدر به این آدم به این آرامشی به این پاکی احتیاج داشتم ، حرفاش اگرم فقط واسه ی امید دادنِ الکی باشن بازم به دل میشینن انقدر از تهِ دلش حرف میزنه .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر