۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

سطح

یه جا خوندم که آدمها خودشون خودشون موقعیت های زندگیشونو از دست میدن بعد هی میگن نمیشه و نشد و چرا اینجوریه و هیچ چیزی درست پیش نمیره ، از اونروز میبینم که آره خیلی درسته این حرف ، من کاملا همه ی موقعیت هامو با خودخواهی و ترس از دست میدم ، یک سال میشه که اسماً دنبال کار میگردم و چهار ماهه که به شدت دارم دنبال کار میگردم ، آدمی میخوان که با تجربه باشه و خب من ترسو هستم و شاید یکی دوماهه که ترسمو گذاشتم کنارو خیلی راحت تر حرف میزنمو میگم که میتونم یاد بگیرمو کار کنمو اینا ، خیلی جاها رزومه دادم ولی خب هنوز هیچ خبری نشده یا اگه شده یه شهر دیگه بوده با شرایط عجیب که خب من ترسو هستم گویا و نرفتم شاید اگه پسر بودم رفته بودم .
یا یه کارایی رو با خنگ بودنو هول شدنم از دست دادم خب ملت ترجیح میدن یه آدم خنگ رو نگیرن ، این آخریا یه کار پیدا کردم تو یه شهر ساحلی کار تو هتل ، رفتم شهرو دیدم بیست روز هم بیشتر نیست کاره روزش که شد برم انقدر ترسیدم نشستم از صبح گریه کردم ! باورم نمیشه این منم ! گریه داره ؟ گریه نداره نمیدونم از چی میترسم از تغییر؟ که برم یه شهر دیگه برای بیست روز و خرج دوماهمو در بیارم ؟ کاش یکی بود هولم میداد نمیفهمم موضوع چیه انقدر ترسیدم ، همه وسائلمو جمع کردم وقت رفتن که شد نشستم عر زدن زنگ زدم داداشم گفتم میخوام برگردم ایران من نمیتونم دیگه مواظب خودم باشم میخوام یکی مواظبم باشه خسته شدم نمیخوام درس بخونم میام ایران فوقش باز درس میخونم میرم سر کار حداقل انقدر نگرانی ندارم ، ترسید گفتم اینجوری شده گفت نمیخواد بری ما درستش میکنیم ولی آخه چرا الکی میگن ؟ چیو درست میکنن ؟ چرا چند ماهه درست نمیشه ؟
بیست روز دیگه نشستم همیجا به خودم میگم خاکتوسرت الان کارت تموم شده بود کلی تجربه جدید داشتی و پول چندماهتم داشتی خوشحال بودی برای یه مدتی و به کاراتم رسیده بودی .
یه وقتایی حواسم نیست توجه میکنم به چیزی توی لحظه کلا همه چیز یادم میره بعد به خودم میام میبینم وای چه قدر خوب بود برای لحظه ای همه ی استرس هام از بین رفته بود هیچی یادم نبود . چند روز بود حالم خیلی خوب بود خیلی شاید بودم چونکه خانواده م گفته بودن پول میدن همونقدری که نیاز دارم و مدارکمو میفرستن فلان تاریخ دیگه مطمعن بودم ولی همونروز زنگ زدن گفتن که نصف اون پولو میدن که باید بدمش واسه قرضی که داشتم و اینکه مدارکم به موقع نمیرسه دستم ، حالا پول هیچی ولی مدارک آخه کاری نداره چرا اینو دقت نمیکنن !
دو ماه دیگه بیستو پنج سالم تموم میشه ، اگر به چیزی رسیدم نصفه رسیدم و خیلی خیلی تلاش کردمو واقعا اذیت شدم تا رسیدم ولی بازم نصفه رسیدمو کامل نرسیدم انگاری که دنبا طلب داشته باشه ازم بگه نمیشه کامل برسی باید سرویس بشی ! نمیفهمم واقعا داستانو ! من آدم مثبت نگری هستم همه چیزو خوب میبینم توی رفتار های روزمه م به همه امید میدم از مشکلاتم چیزی نمیگم ناله نمیکنم همه  ش میگم میخندم که آدما قدر لحظه شونو بدونن ، خب چرا انقدر چیزای عجیب باید اتفاق بیوفته ، یه جوری گیر کردم که نه راه پس دارم نه پیش ، کاملا یه چیزایی داره اتفاق میوفته که باورم نمیشه هی فکر میکنم یکی یه جایی نشسته داره نفرینم میکنه.
وقتی میبینم که آدمهای همسن من دغدغه شون اینه که چرا دوسپسرشون اینکارو کرد یا چرا نمیدونم آرایشگر رنگ موهاشونو خراب کردو این چیزای مسخره دلم میسوزه واسه خودم که خب من دغدغه ی یه آدم بیچاره بیکسو دارم چرا خب آخه کجا اشتباه انتخاب کردم کجا اشتباه رفتم چکار کردم یا اصلا کاری اگه کردم چه قدر باید تاوان پس بدم ! عجیبه واقعا خیلی وقتا فکر میکنم وسط رمانهای زمان دبیرستانم گیر کردم و همه چیز کاملا داستانه و فیلمه !

بابام از یه سنی از شهرشون اومده بوده تهران پیش بقیه فامیل که کار کنه و درس بخونه ، کار کرده و ازدواج کرده و پولدارشده بود واسه خودش ، کمک کرد به بقیه به همه کمک کرد همه چیز خوب بود ، واسه رویاهای بچه هاش یه سری چیزارو خراب کرد واسه رویاهای کارگراش یه سری چیزارو خراب کرد یهویی همونجوری که داشت به همه کمک میکرد و هیچ پس اندازی هم نکرده بود یهویی ورشکست شد ، همه چیز خراب شد یه خونه موند که داشت ساخته میشد و دوتا بچه ی دم عروسی و دوتا بچه ی زیر بیست سال دانشجو ، خونه رو تقسیم کرد بین پسرا و خودش براش یه پس اندازی موند که اونم آروم آروم از بین رفت واسه ناپرهیزی پسرا حالا شده خودشو خودشو بازنشستگیش ، میتونست بره پیش همون آدمایی که قبلا باهاشون کار میکرده کار کنه مدتی چون نفوذ زیاد داشت و باز بکشه خودشو بالا ولی غرورش نذاشت نرفت ، منم دارم به همون روز میوفتم خیلی چیزارو به خاطر ترس و غرور انجام نمیدم درصورتی که این فشاری که من رومه باید هرچیزی رو قبول کنم دقیقا هرچیزی رو ، از اینکه زنگیم مثل بابام بشه میترسم راستش .

بلاتکلیفی خیلی بده هیچ وقت فکر نمیکردم این چیزا رو تجربه کنم آخه مگه هزار سال پیشه یا مثلا جنگه ؟ هی میگم خب از این بدتر که نمیشه ولی هی بدتر میشه ! داستان چیه کاش بدونم کاش متوجه بشم  ،کاش یکی بود با کتک حتی منو میفرستاد بیست روز تو این هتله کار میکردم کاش پامیدشم برم و هربار که میرفتم چمدونمو ببندم پنیک نمیزدمو مثل بچه های دوساله گریه نمیکردم .

پریشب دیدم چه قدر سخت شدم گریه هم نمیکنم ، دیروز از صبح که از خواب پاشدم داشتم گریه میکردم مثل بچه های دوساله تا خود شب که خوابم ببره  ،آدم واقعا تنها و بی پناهه نمیدونم چیا دیگه قراره سرم بیاد ، فقط میدونم اینهمه اذیت نمی ارزید و نمی ارزه حالا ملت بشینن از دور مسخره کنن منو و چرتو پرت بگن من دلم میشکنه و خیلی ناراحت میشم ولی هیچ وقت دلم نمیخواسته هیچ کس تو این شرایط سخت و بیپناهی باشه ، کاش دورشن آدمای اذیت کن ، که خودم دورم قشنگ خودممو خودم تنها . قبل از اینکه بیام به خودم گفته بودم خیلی سختیا قراره بکشی ها باید تحمل کنی ولی خب فکر نمیکردم منظورم از خیلی سختیا یعنی اینکه من تو رویام وایساده باشم همه چیز سر جاش باشه فقط مشکل مالی منو آب کنه و هیچ کمکی هم نداشته باشم . به اسم اینکه تو آدم قویعی هستیو برو و از تو قوی تر ندیدیمو همه بگن وای چه قدر قویعی آفرین موندم هی درصورتی که آدم خودشه که هی اشتباه میکنه میرسه به جایی که یک قدم نه به جلو میتونه برداره نه به عقب ، قوی نیستم کجا قوی هستم اگه بودم که الان سر همین کار بودم و بعد از بیست روز خوشحال بودم که کمی پول دارم ، قوی نیستم اگه بودم اینجوری زجه وار گریه نمیکردم تمام روزو قوی نیستم چونکه نفسم بالا نمیاد از فکرو خوابای پریشون ، قوی نیستم باختم من ذره ای آرامش ندارم برای لحظه ای آرامش ندارم خیلی بد باختم جوری که نمیدونم چجوری باید خودمو جمع کنم .

دلم میخواد دوسال پیش بشه ویزام نیومده باشه یا اینکه مدارکم درست به بورس رسیده بوده باشه و خوابگاه شده بودم و از هواپیما جانمونده بودم همین همین یه سری اشتباه قسمتی طور رو خط میزدم همین خیلی ساده ، یه زندگی ساده و راحت همین ، به زندگی ساده دارا حسودی میکنم .