۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

خسته

نمیدونم چرا انقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه قدر خوابیدم ٫ صبح ب زده بود بیداری؟؟ و من جوابشو داده بودم که تو چرا خواب نداری بچه ٫ نشد من یه ساعت ببینم تو خوابی . دیگه بعد اون نفهمیدم چیشد ٫ تا گوشی زنگ خورد دوستکم گفت میای بهشت زهرا ٫ گفتم خوابما ٫ گفت پاشو مسواک بزن بپر بریم . باشدم و به معنای واقعی پریدم دم در ولی اون کی خوش قول بوده که دفعه دومش باشه آخه . تنها نیستیم ٫ هستن طبق معمول کسایی که آرامش و بهم بزنن . گفتم چی شد راضی شدی ٫ میدونی الان چند هفتس میگم بریم؟؟ دوستش گفت من گفتم بریم گفت باشه و این جمله رو همینجوری که آدمسشو میجوید و با ادایی خاص گفت که یعنی ٫ ...نت بسوزه . منم هدفونمو گذاشتم تو گوشم . گلفروشارو که دیدم میخواستم بگم وایسا گل بگیرم ٫ ولی توان حرف زدن ندارم باهاش گاهی . اول قطعه های من نزدیک تره ٫ همون سر پیچ مریم که اصلا دوسش ندارم خریدیم ٫ گلاب هم نداشتن . آب ریختم گل ریختم تا اومدم تو دلم حرف بزنم اینا راه افتادن ٫ میخواستم بگم شما برین بعد برگردین دنبالم ولی قفل شدم نگفتم . همه جا رفتیم ٫ دوستکم پیش عموش نیم ساعت نشست و منم نشستم تا خالی بشه و گفتم بریم دویست و پنجاه و هفت ؟ گفت نه . اینجور مواقع فکر میکنه من دوست پسرشم و باید به این نه قاطع گوش بدم . خوب نبود ٫ اونجوری که میخواستم نبود ٫ بعنی من غرق شدم تو خودخواهی بقیه . خسته میشم از ساکتیه خودم . به ب میزنم کاشکی بودی میبردیم ٫ میزنه نگفتی که وگرنه میبردمت زودتر . میگم اوهوم . مامان دوستکم گریه میکنه و میگه چرا منو نبردین ٫ چرا سر قبربابام نرفتین . پا به پاش گریه میکنم ٫ میگم خاله خودم یه روز میبرمت ٫ دوتایی میریم . با اینا که نمیشه رفت آخه ٫ اینا همش فکر چیزای دیگن . آروم میشه ٫ من خسته میشم از اینکه نمیزنم دو دهن دوستکم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر