۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

خونه خوبه

یه کم مونده یه سال بشه ولی خب قدِ ده سال گذشت فکر کنم ، پارسال اینموقع منتظرِ ویزام بودم .
رسیدم خونه ، خونه خوبه ، مطما بودم از سمتِ چپِ فرودگاه میام پایین ، آقای چک پاسپورتی از این بسیجی نمکا بود ، از پله اومدم پایین ، صد بار از پارسال تاحالا این صحنه رو برا خودم کشیده بودم تو مغزم که میام داداشم میبینتم خوشحال میشه ، اومدم رو پله برقی برادرم میزد به سینه ش دست تکون میداد ، سرمو گرفتم پایین ، چمدونامو گرفتم ، دوییدم بغلش کردم ، یه خانومه گفت سرِ راهه ها ! جلو خودمو گرفتم که نزنم لهش کنم به جاش رو بغلم تمرکز کردم .
برادر ِ کوچیکم درِ خونه رو آتیش زده ! اسکیزوفرنی چه بلایی بود دقیقا ؟ کی کجا چیکار کرده ؟ آیا این کارماعه ؟ آیا شاشیدن به تقدیرِ این بچه و ما ؟
هنوز گریه  نکردم ، خونه خوبه ، مامان هست بابا هست ، مهمتر از همه اینه که تو نبودی ولی همه چیز وجود داشته و زندگی میکرده ، اتاق سر جاشه همه چیز همونه ، تو ساکت تری ، تو فقط خفه ای .
هیچ حسی ندارم ، نمیدونم دلم میخواد برم یا بمونم که باید برم البته ، هرکی میپرسه چه قدر هستی یه کم خسته میشم ولی خب تقصیر ِاونا نیست زندگیه من که ، واسه همین خیلی سعی میکنم خوب برخورد کنم .
وجودِ کسی رو تو زندگیم ندارم ، سکوتم ، با دوستام حرف زدم خوشحال شدم ، ببینمشون خوشحال تر میشم حتما .
خونه خوبه ، دلم ولی خونه از برادر کوچیکم که حتا یه هفته نمیتونه خونه بمونه و هی تشنجش زیاد میشه ، کاشکی زورم برسه به مامانم که بتونم تغییرات ایجاد کنم تو زندگیشون ، شاید یه کم کمک کرد .
ساکتم ، فقط لبخند میزنم ، فکر میکنم توجه میکنم ، میذارم نگام کنن ، یه سال گذشته ، کم نبوده ، خسته نیستم ، نخوابیدم از وقتی اومدم همه ش دارم فکر میکنم ، چرا اینجوریه ؟ چرا یه جوریه همه چیز ؟ چیشده مگه ؟
چرا داداشم خوب نمیشه ؟
فکر میکنم برای زندگی ِ خودم تنها چیزای خوبی داره پیش میاد در خیلی موارد ، ولی خب میخوام زندگی خانواده م هم خوب پیش بیاد چرا نمیشه پس ؟ من واقعا تا یه جایی زورم میرسه که تا تهش زورمو میزنم حتما
خونه خوبه ، مامان کتلت درست میکنه ، مامان ریز ریز میخنده ، بابا نگات میکنه ، برادر میشونه آدمو رو پاش آدمو فشار میده ، بغل هست ، بغل خوبه هرکی از در میاد بغلِ محکم میده .
هیچ کس به جز خانواده م نمیدونست دارم میام ، حسِ خنثی ای داشت این کار ، کلی دلیلای مسخره واسه خودم داشتم ، راضیم ، دوروزه سکوتم ، دیشب با دوستی یه کم رفتم بیرون خوب بود ، امروز مهمون اومد خوب بود ، من همه چیز اینجوریه برام که نشستم یه جایی وسط ، لبخند میزنم بعد همه تند تند میرن میان پهن میکنن میخورن جمع میکنن میگن میخندن بحث میکنن ، من سکون دارم ، حرکت از همه س ، من توجه ِ کاملم .

کاش خدایی وجود داشت که وجود داشت ، یعنی حضور داشت ، کاش یه چیز ِجادویی داشتم ، کسِ کفتار سراغ ندارین ؟

۱ نظر: