۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

یه عمر

دو هفته س که تو خونه م ، همه به جورِ عجیبی محبت میکنن ، همه یعنی داداشامو مامان بابام ! انگاری فقط من نبودم که سختی کشیدم این یه سال ، که خب من تنها بودم خودمم حضور داشتم ، ولی اینا بودنو من حضور نداشتم !
اینکه آدم دغدغه ی زندگی رو نداره اینروزا عالیه ، خیلی خوبه ، هیچ دلشوره ای ندارم ، اگرم چیزی تو فکرم پیش بیاد هولش میدم میگم این یه ماهو ول کن .
وسواسِ  فکری داره منو سرویس میکنه ، داداشِ کوچیکم اومده خونه ، صبح پاشدم کلی فشارش دادم باهمدیگه همزمان گفتیم دلم تنگ شده بود ، شبِ اول براش غذای ایتالیایی درست کردم ، مثلِ اونروزا که حالش بد بود غذا خورد ترسیدم ، بعد دیدم تو ترسم وایسادم مثل ِهمیشه ، فرداش باید برمیگشت آسایشگاه ، به بابام گفت میشه نرم ؟ منکه حالم خوبه منکه اذیت نمیکنم ، بابام گفت نرو باباجان مگه من بدم میاد بمونی خونه ! همه ش تو اتاقشه نشسته فیلم میبینه یا خوابیده ، قشنگ ترسوندنش ، نمیدونم تقصیرِ کیه ، زورم نمیرسه به هیچیز ، بابام به زور میخواست ببرتش آسایشگاه مطمعنم مامانمم کلی دعوا کرد که چرا اوردیش اون باید بمونه اونجا ! آخه به نظرم آسایشگاهِ روانی حتی اگه آدم خودشم روانی و دیوونه باشه بازم سخته خب عوضیا سخته ! همون پارسال که من هرروز میرفتم چندساعت پیشش با اینکه هی با خودم کار میکردم که توجه نکنم که اینجا کجاست ولی دق میکردم خب ، همه ی اینا تقصیرِ مامان بابامه فکر میکنم ، هی ترسیدن این حالش بد شه هی بردنش اونجا ، اون دوتا داداشمم باهاشون همکاری کردن ، هیچ کس تلاش نکرده برای خوب شدنش ، شبِ اول هی مامانم میگفت فرداباید بریا ، دلم سوخت ، اومدم برم پیشش تو اتاق گفتم نکنه یه وقتی گریه میکنه ، نرفتم ، فرداش رفتیم قدم بزنیم برگشتیم مامانم درِ خونه رو قفل کرد ، گفتم مامان نکن مرگِ من نکن دق کردم نکن ، میتونستم همون لحظه انقدر ضجه بزنم تا بمیرم ! درِ خونه رو چرا قفل میکنی مادرِ من ؟ زندانه مگه ؟ دستِ خودشه مگه ؟ دق کردم مامان دق کردم .
خیلی آروم شدم ، عکس العملام آروم تر منطقی تره ، این خوبه لابد دیگه ، بزرگ شدم چمیدونم . اون مربعه که تو ذهنم درست کرده بودم که فقط خانواده م مهمن الان جواب میده ! تمامِ تلاشمو میکنم که پیششون باشم ، بیرون کمتر میرم به دوستام کمتر اهمیت میدم که خب آخرش کی میمونه واسه من آخه ! برادرام به طورِ عجیبی هرروز سرمیزننو منو بغل میکنن و میبوسنو دورم میگردن و میرن ! این واسه من عجیبه چونکه کلا از اول اینجوری نبودیم که هی روبوسی کنیمو محبت کنیم ، شاید سالی یه بار عیدا و تولدا ، مثلا بابام هی نگام میکنه میگم چیه باباجان ؟ میگه هیچی دیگه نبودی الان هستی آدم باورش نمیشه هستی ، آدم دلش ضعف میره بیشتر به  نظرم ، پریروزا دکترم زنگ زده بود ، مامانم شروع کرده بود حرف زدن که به نظرتون فلان کارو کنیم چی میشه من عجله داشتم گوشیو میخواستم بگیرم دستشو فشار دادم بعد یهویی به گریه افتادم که گه خوردم دستتو فشار دادم انقدر بوسش کردمو گریه کردم که تعجب کرده بود ، هی میگفت باور کن کاری نکردی تو من اصلا حس نکردم که فشار داده شده باشه دستم ، تا شب دق کردم از عذاب وجدان .
بابام گفت بیا با دوستام بریم تور ، دوست نداشتم برم ولی رفتم ، هی میگفتم عیب نداره میخواد پُز بده به دوستاش دختر داره و فلانو بیسار برم ، بد نبود ، یعنی خب قرار نبود خوب باشه ولی بد نبود گشتو گذار بود دیگه ، به همه میگفت آدم ده تا دختر داشته باشه یه پسر نداشته باشه ، هروقت که اینو میگفت همه جونم تیر میکشید ، چمیدونه من چیا کشیدمو صدام درنیومده ، پول گذاشته برام تو جیبِ کتش تو کمدِ اتاقِ خودم ، اونروز اومده میگه من انقدر بهت میدم تو پول ِنقد بهم بده ! میگم بابا چرا خودت برنمیداری ؟ میگه خب پولِ خودته اینو من گذاشتم تو خرج کنی ، گفتم بابا من زیاد خرج ندارم الانم هرچی برداشتم گذاشتم تو کیفم که همراهم باشه فقط ، گفت آره بابا میدونم اگه الان بشمرش میدونم یه ذره برداشتی میدونم که مراعات میکنی ، بابا میدونی ؟ بابا دق کردم سرویس شدم کاش یه کاری کنی انقدر مراعات نکنم که مراعات تو خونه ی بابا کردن راحته ولی مراعات کردنِ تنهایی خیلی سخته بابا ، کاش زبونم راه میوفتاد کاش زر میزدم کاش انقدر دلم نمیسوخت کاش انقدر عذابوجدان سرخود نبودم .
خودم حالم خوبه ، میگم میخندم خوشحالم ، توی عکسا خیلی خوشبختم ، هرکی بهم رسید گفت چه قدر خوب شدی چه خوشگل شدی چه قدر خوبی ، همه ش مثل ِهمیشه حواسم به تمامِ جزئیاتم هست که کامل باشه که حرفی توش نباشه بیمارم این بیماریه این وسواسِ فکریه که منو داره سرویس میکنه .
پریشبا فهمیدم من خوبِ خوب نشدم هنوز مووآنِ درست نکردم ، برای یه چیزِ کوچیک نشستم کلی عر زدمو گریه کردم مثلِ وقتی که حسِ خیانت داری مثلا ! هی میگفتم بابا به توچه اصلا هی آتیش میگرفتم ، کل ِ اونروزو پنیک زدم واقعا بد بود ، بعد دیدم وای همینجا تو همین اتاق رو همین صندلی تو همین فصل توی همین لوکیشن باز قرار دارم باز همون پنیکا ، ترسیدم ، دیدم اینجور پنیکا فقط از توی اتاقم برمیاد ازم ، کاش خوبِ خوب شم .
تمامِ دردم اینه که اوکی رابطه نیست تموم شد همه چیز تموم شد هرچیم که حیفه حیفه من کاری نمیتونم بکنم ! دلمم نباید بسوزه ، ولی چرا این دوست داشتنه تموم نمیشه ؟ چرا دارم آتیش میگیرم هنوز؟
تمامِ پریشب تا صبح گفتم گه خوردم اومدم ایران ، بعد دیدم چه ربطی داره ، من نباید میدیمش ! دیدنش اشتباه بود که راستش خودم مایل نبودم به هیج وجه ، همه چیز خودش با قرارای گروهی پیش اومد ، که کاش پیش نمیومد ، از دور همه چیز بهتر بود که ازروزی که دیدمش خیلی اذیت میشم ، یه جاهایی آدم نمیتونه به روش نیاره ، میگم میخندم شیطونی میکنم ولی واقعا آتیشم .
دیشب که اومدم خونه ، مامانم حالش بد بود ناله میکرد ، ترسیدم ، گفتم مامانجان بخواب لدفن ، نشست رو تخت گفت مگه نگفتی خونه بخرم برات برنمیگردی ایتالیا ؟ گفتم مامان چرا برنگردم ؟ مریضم مگه ؟ گفت خودت گفتی خونه داشته باشی نمیری ! کاش مامانم یه بار تشویقم میکرد که پیشرفت کنم ، گفتم که مامان ول کن ول کن بخواب استراحت کن ، یه ساعت بعدش ترسیدم ، رفتم ببینم خوابیده یا نه ، نشستم نفساشو شمردم ، آخ .
حالم خوبه دوستام خوبن ، خوشمیگذره تابستون ، سعی میکنم انرژی منفیارو دور کنم ، تاجایی که میتونم زور بزنم همه چیزو درست کنم ، کاش بتونم هول بدم همه چیزو رو به بهتر شدن ، چونکه آدما حقشونه خوب باشن دیگه ، یه قانونه به نظرم .

۱ نظر:

  1. آخ آخ. درد داشت چقدر این...چقدر درد داشت هر جملهٔ حالم خوبه‌ای که گفت بودی :((

    پاسخحذف