۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

یه سال

خیلی زمان هارو حساب میکنم ، مثلا الان اینموقع پارسال تازه رسیده بودم ایتالیا ، با اینکه از هواپیما جا مونده بودم ولی خب داشتم سعی میکردم از شهر خوشم بیاد ، از همخونه هام از خونه م ، از همه چیز ، تلاشم جواب داد ، یه سالگذشت تونستم ، سرویس شدم ولی خب تونستمو گذشت .
خیلی زمان هارو حساب میکنم  ،الان فکرکنم بیستو خورده ای روز میشه که اومدم تقریبا دوهفته ی دیگه میرم فکر کنم ، نمیدونم من رو هفته حساب میکنم ، هفته بهتره ، آدم میگه اووو کوتا جمعه ی دیگه ، یا مثلا سه تا جمعه مونده ، یه جوری حرف میزنم انگاری اسیریه ! چه بساطیه کاش بفهمم ، از همه جا مونده میشه آدم .
واسه خودم شبای عاشقی راه انداختم  ،نمیدونم منی که انقدر حساس بودم چجوری تونستم ؟ دیشب به این نتیجه رسیدم که از اول همه ش رفتم تو رابطه جون گذاشتم بعد رابطه به هم خورده ، بگای سگ رفتم ، باز از اول ! هیچ چیز نمونده ، از همه چیز بی ثباتم ؟ نمیدونم لابد هستم اینجوری ، آدم چی میتونه بدونه آخه آدم هیچی نمیدونه ، من فقط میتونم خواب ببینم ، همه ی خوابام هرروز اتفاق بیوفتن ، من فقط میتونم ذهنِ دوستمو بخونم که نقشه ش چیه ، اینا اذیتم میکنه اینکه خیلی چیزارو خوابشو از قبل میبینم یا حس میکنم ، چونکه نمیدونم بده دیگه .
کوچیک که بودیم تو همین خونه وقتی که ویلایی بود ، توی تراس ، یه تابِ سفید ِ سه نفره داشتیم ، یه میز صندلی ِ سفید داشتیم که میز گرد بود سفید بود روش تا جایی که یادمه شیشه نداشت ! فکر کنم شکسته بود ، شایدم داشت نمیدونم ، خوب بود تراس ، تاب خوب بود  ، خونه ها همه ویلایی بودن از دیوارا به هم راه داشتن ، یادمه داداشام میرفتن خونه دوستاشون از رو دیوار ، حیاط بود ، شاه توت بود ، خرمالو بود ، از این سوسکایی که دست میزدی بهشون گردالی میشدن بود ، شیرِ آب بود ، پله بود که مامانم وقتی از حموم میومد میشست ناخوناشو تو آفتاب میگرفت که به هوای همون تو آفتاب خشک بشه ، آفتاب میگرفت یعنی به شیوه ی پوشیده طور ، بعد هوا که خوب بود پشه بند بود ، یه شیش نفره بود ، بابام میخوابید تهش ، مامانم میخوابید دمِ درش بعد در ِپشه بندو جمع میکرد میداد زیرِ تشکش که هیچ پشه ای واقعا نتونه بیاد تو ، منو کوچیکه اونوسط لول میخوردیم ، صبح ها همه زود میرفتن پیِ کاراشون یا قبل از خورشید میرفتن تو ، ما دوتا ولی ظهر با گرمای آفتاب از رو میرفتیم و میرفتیم تو خونه ، بزرگه و وسطی یه پشه بند دیگه داشتن دو نفره بود ، اون دونفره هه مالِ مامان بابام بود دیگه لابد ، اونا ولی میرفتن میخوابیدن ، نمیدونم چرا هیچ وقت از اون خانواده هاش نبودیم که مامان بابا به رومون بیارن که زنوشوهرن که زنوشوهرا پیشِ  هم میخوابن ، همو انگول هم میکنند .
یه بار سیزده به در هیج جا نرفتیم ، مامانم کوکوسبزیای مخصوصشو پخته بود ، موهاش مصری طور بود ، روشن بود ، تِل زده بود  ،خوشحال بود از سری شبهایی بود که مطمعنم که باهم خوابیده بودن ، خوشحال بود میخندید ، وسطی گفت سفره بندازیم تو تراس ، من ترسیدم گفتم الان دعوا میشه چونکه مامانم تا بوده دوست داشته سیزده به درها بره بیرون ، حق هم داره و داشته ، سیزده به دره اسمش ، همه ولی اونروز موافقت کردن ، خوش گذشت ، همه شیش تایی نشسته بودیم تو تراس من فقط کوکو سبزی یادمه ، لابد سکنجبینم بود دیگه ، تصویرم از بالاست لامصب تصویرام از پایین نیست نمیدونم چرا .

تابو صندلی هنوز هست ، چندسال پیش صندلیارو با کوچیکه برده بودیم پشتِ بوم ، میرفتیم میشستیم ستاره میشمردیم هندونه میخوردیم به صدای کولرا میخندیدیم . الان نه تو حیاط رفتم نه پشتِ بوم ، خونه رو دوست ندارم ، آرزو میکردم وقتی میام اینجا  نباشیم ولی خب خیلی چیزا سخته ، از همه چیز سختتر واسه مامانم جابه جاییه ، یعنی ترس ، ترس از تغییر که چه قدر آدمای زندگیم دچارشن ، خسته شدم ؟ خسته شدم ، ولی زورمم نمیرسه به هیچ چیز .

آدم دورش شلوغه ولی تهش واقعا میبینه تنهاس ، چندبار کمبودِ سوده رو به شدت حس کردم ، یه بارم رفتم دمِ خونشون نشستم ، هیچ خبری نبود ، بابام گفت خواهرش بچه دار شده ، گفتم ببین آدما به زندگی ادامه میدن دیگه ، ولی واقعا نبودِ سوده مسخره س ! تو آلبوما توی یکی از تولدا عکسش بود ، هی توجه کردم گفتم آخه این شبیه آدمایی که الان مُردن نیست ! نبود آخه نیست آخه .

فردا قرارِ بازار دارم ، انگاری من از این آدما بودم که برم بازار ، ولی خب دارم ، یعنی آدم که دوره هی میگه میرم فلان کارو میکنمو فلان جا میرم ، ولی وقتی هستی میبینی چه قدر همه چیز عادیه ، دیروز تو حموم زیر ِدوش داشتم فکر میکردم زودتر برم ، بعد دیدم وای من تو خونه بودنم رویا شده بود برام ، همین که بیام تو حموم ِ خودمون همینجا همینجایی که الان وایسادم آب داره میریزه روم برام رویا بود ! چی میگم  .
مهاجرت چه قدر سخت بود ، چه قدر سخته .

همه ش دارم به اون دوتا لیوانِ بنفش و زردی که روزای آخر به هوای مهمونم خریدم فکر میکنم ، باید برم براش ظرف هم بخرم ، دلم به خوابگاه خوشه ، دلم همیشه به چیزایی که نمیشه خوشه با اینکه میدونم نمیشه ولی خوشه ، خره آدم دیگه والا ، باید برکه گشتم روتختیمو عوض کنم ، روتختیم چهل تیکه طورِ بنفشو آبیه ، سلیقه ی من نبود ، گفتم قبلا ، دلم گل میخواد ، دلم سفیدی میخواد. قوی شدم ، قوی ِ واقعی  ،حس میکنم ، هرچند تنهام واقعا ولی خب دارم برمیام ، راضیم ، باید سفت تر برم جلو .

دیروز که نشستم تو ماشین ، دیدم نگاهش سنگینه گفتم چیشده ؟ گفت هیچی خوبی ، گفتم خب چرا یهویی ؟ گفت خیلی خوبی ، یه جورِ خوبی گفت خوبی . برگشتم حتما باید ملافه و روتختیمو عووض کنم ، برگشتم باید برم برای اوندوتا لیوانم ظرف هم بخرم .
تخم شربتی و نبات یادم نره .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر