۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

ستاره

خونه ر دعوتیم که لازانیا درست کنم براشون ، درست کردم لیوانمو گرفتم دستم وایسادم تو بالکن ، حالم خوبه سبکم ، هوا خیلی بهار شده لباسای سبک پوشیدیم بالاخره ، خیلی آرومم . دوستپسر دوستم میگه یعنی چی آدما افسردگی دارن ؟ چشامو تنگ میکنم میگم یعنی چی ؟ میگه مثلا میگن یارو افسرده س یعنی چی ؟ گفتم همینکه نمیدونی خوبه دیگه ولی همه ی ما دو قطبی رو داریم فکر کنم ، گفت دو قطبی یعنی چی ؟ هرچی زور زدم نتونستم براش توضیح بدم ، گفتم نمیدونی خوبه ولش کن .
همیشه به این آدم میگم تنِ لش و بی لیاقت ، و این آدم نمیدونه افسردگی یعنی چی ! یا آدمِ افسرده چه شکلیه ! حسودی کنم ؟ حسودی نمیتونم بکنم آخه ، چیزی نمیشه گفت ، همون مکالمه هم نباید برقرار میکردم باهاش .
خونه جدید تنها ایردی که داره اینه که سرده همش و ماشین لباسشویی نداره ، من همیشه دلم میخواسته مرکز ِ شهر بشینم توی این خیابونای شلوغِ شیک و قدیمی و همیشه دلم میخواسته برم توی این مغازه هایی که ماشین لباسشوییای گنده دارن ، خیلی فیلم طور ، خب الان باید برم روبه روی خونه لباسامو توی اون مغازه ها بشورم .
از اتوبوس که پیاده میشم تا بپیچم به سمتِ خونه م ، یهویی واردِ خیابون اصلی میشم ، توی پیاده رو ، ملت نشستن به کافه خوردنو گپ زدن ، دیروز شروع هوای خوب بود ، یهویی پیچیدم تو خیابون ، همه رنگی بودن بارمن طبقه طبقه بستنی داشت سرو میکرد ، بعد دیدم چه قدر فیلم شده زندگیم ، چرا اصن اینجوریه ؟ واسه اینا هم اینجوریه ؟ یا ما اینجورییم ؟ همه چیز فیلمه برام و راضیم .

باید برم دوچرخه بخرم ، یک بخاطرِ دوچرخه سواری ، دو بخاطر ِ کم کردنِ هزینه ها که بلیط ِ حملو نقل نخرم هر ماه ، چونکه از اینجا تا دانشگاه نزدیکه با دوچرخه حتی پیاده .

صبح که بیدار شدم فکر کردم که دلم تنگ شده براش ؟ موآن کردم ؟ چیشده ؟ دیدم دلم تنگ نیست دیگه ، نتونستم تشخیص بدم الان حسی که دارم بهش چیه ، ترجیح دادم ول کنم ، چونکه الان خوبم .

آدم که خوبه کمتر نوشتنش میاد دیگه مگه در لحظه .
شکوفه ها خیلی خوبن مخصوصا شبا ، هرکاری میکنم نمیتونم قابشون کنم هنوز دوربین خوب ندارم ، هی میگم هستن اینا هر سال هستن تو اینجایی هرسال ، قاب میکنی همه رو .
خونه ر که بودم بابام زنگ زد ، هیچ وقت نمیپرسید کی اونجاست یا کجایی یا صدای کیه ، آقای تنِ لش داد زد ، بابام گفت حواست هست ؟ گفتم آره بابا من خونه ی ر دعوتم اینم بچه ی خوبیه خیالت راحت ، خیلی دلم میخواست قاطی کنم که بابا حواست هست پول ؟ بابا حواست کرد یه ساله سرویس شدم ؟ بابا حواست هست که زندگی ؟ ولی گفتنم فایده نداشت چونکه تقصیر ِ اونم نیست ، نمیدونم تقصیرِ کیه .
عید داداشم زنگ زد ، با موبایلِ مامانم بود فکر کنم ، حالش خوب بود و فکر میکنم که توی آسایشگاه بود ، گفت ببین زنگ زدم بگم خوشبگذرونیا ، گفتم باشه ، خانواده ی همخونه قبلیم داشتن برمیگشتن ایران ، خیلی دلم میخواست میتونستم یه سری چیز بخرم بدم ببرن واسه مامانمینا سوغاتی ، خیلی خجالت کشیدم که نتونستم کوچکترین چیزی بخرم ، شب آخر که داشتن میرفتن مامانم زنگ زد که یه کفش واسه من که راحتی باشه بفرست گفتم مامان یه روز زودتر کاش میگفتی الان که شبه و ایناهم صبح میرن ، تو دلم میگفتم چه قدر تو از قرض گرفتن بیزار بودیو الان سرت اومده و از یه ور میگفتم خوب شد نگفت زودتر ، از یه ورم قلبم فشرده شد چونکه میدونستم که کفش خیلی دوست داره ، گفتم خودم برات میارم دیگه ، گفت آره مردمم خودشون بار دارن زشت بود اصلا.
نمیدونم این وضعیتِ بی پولی ِ محض تا کی میخواد ادامه داشته باشه و من صدام در نیاد و فقط سکوت کنم .
باز قوی شدم ، چونکه حالم خوبه میخندم ، اصلا فکرای بد ندارم ، اگرم دارم خیلی خوب میتونم هولشون بدم که برن ، همه ش نیشم بازه چشمام میخندن راضیم ، ولی بی پولی ِ محض دارم و به روم نمیارم همه ش دارم میرم جلو و هی هم شاید پول جور شه ولی بازم همون واسه نیازهای ضروری رفع میشه .
باید درس بخونم درس درس درس خیلی زیاد ، که سالِ تحصیلیِ بعدی این مشکلِ پول رو دیگه نداشته باشم .
من آدمِ مهندسیم ؟ این سال دیگه معلوم میشه ، اگه هنرمو ادامه داده بودم اینجا یه کم از لحاظ پول و راحتی بهتر بودم ولی خب دلم مدرک خوبتر میخواست .
بیشتر دلم اون چرخ خیاطیه که تو ایکیا دیدمو میخواد اصلا ، که کلاس خیاطی هم برم اینجا که دلم خوش باشه که هم مهندسم هم هنوز میتونم هنرمند هم باشم ، خیلیا بهم میگن با همون لیسانسِ گرافیکت با همون مدرارکِ ورزشیت میتونی اینجا کار کنی ، خیلیا نمیدونن که درسام چه قدر سختن ، و زبان چه قدر سخت تر . شایدم من چه قدر تنبل تر !
پتو مسافریتمو کشیدم رو خودم تو بالکنِ نون ، میگم ببین اگه با این بپرم نمیمیرم ، میگه ترسم از اینه که حواسم نباشه بپری .
چمیدونم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر