۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

نوتلای دودی به وقتِ سه صبح پیاتزا ویتوریا

استخونِ دماغم تیرمیکشه ، این یعنی یا خیلی مستم ، یا یه چیزی شده دارم اذیت میشم از درد ، الان مستم ، از یه جایی میام که درو که باز کردم وسطِ شهر بودم، خونه ی خودم مرکزِ شهره ولی اینجایی که بودم چندتا کوچه پایینتر مرکز ترِ شهر بود ، آدمای سن دار ِ ایرانی همیشه همونن ، همیشه خونه هاشون همون شکلیه حرفاشون ، فقط شاید یه فرقای کوچیک اونم از لحاظِ فرهنگی داشته باشن ، از چشمام معلوم بود که داد میزنن حوصله درگیری ندارم حالم خوبه ! میفهمیدن فکر کنم ، چونکه گفتن چه خوبی ، چه حالِ خوبی داری چه حسودیم ما !
توی حسابم هشت یورو دارم ، یعنی اینترنتی که چک میکنم میگه هشت یورو داری ، ای تی اِم مسلما هشت یورو نمیده به من ! میترسمم برم خرید کنم کارت بکشم بگه که نمیشه خانوم جان خرید کنی پولی توش نیست که ! صدام درنمیاد میگم میگذره ، درسامو بلد نیستم درسام سختن ، باید پاس کنم وگرنه برای دووم اوردن ، زبانم هی داره بدتر میشه هی اعتماد به نفسم توی حرف زدن بدتر میشه! امشب بهم گفتن دِوی پارلاره توتی ای جورنی ، یعنی کلِ روزا باید حرف بزنی ! وقتی میگن باید یعنی خیلی بایده

گفت سه سالو چشم بزنی تموم میشه گفتم اووو سه سال خیلیه اینجوری نگو ، گفت یعنی میشه خیلی کارا کرد توش ؟ گفتم آره ، گفت چه برقی میزنه چشمات چه آرامشی  ، گفت بیا پس کار پیش بیاریم ، گفتم من چمیدونم چی میخواد بشه من ولِش کردم بره ، هوا بخوره بهم ، همینجوری بگذره واسه خودش هوا بره بهش ، ببینم چی میشه حوصله ندارم دیگه ، گفت مگه چه قدر اذیت شدی گه انقدر خسته ای ؟ گفتم اوووم نتونستم حساب کنم راستش فکر کردم ولی نمیشد حساب کرد ، گفتم شیش سال ، گفت وای شیــــش سال ؟ گفتم آره ، میگن زنا قوی ترن ! گفت بعدش چی میشه ؟ پاره نمیشن ؟ گفتم نمیشن گویا هی قوی ترم میشن ! گفت من هشت ماهه کم اوردم ، افتادم زمین تو چجوری شیش ساله هنوز میخندی ؟ دلم میخواست یه جوری یه جای نرمیشو گیر بیارم ببوسم ، بگم کاش خوبا همینجوری بزنن بیرون آدم بفهمه خوبا هستن ، ولی خندیدم دستامو باز کردم آسمونو نگاه کردم گفتم از فردا بارون میاد دیگه آفتاب میره .

همیشه یه جایی هست که میرسن به من میگن چند سالته ؟ لبخندِ عجیب میزنم میگم چه قدر میخوره ؟ یه سری دقیق میگن یه سری میرن هفت هشت سال بزرگتر ، اوناییی که هفت هشت سال بزرگتر فکر میکنن همونقدرم از من بزرگترن ! نمیدونم دلشون میخواد همسنشون باشم نزدیکِ سنشون باشم یا اینکه چی ؟ آدم نمیدونه خوشحال باشه نباشه !

داشتم فکر میکردم اگه با این هم بخوابم میشه چندمی ؟ بعد به خودم گفتم کنترِ چی میندازی ؟ بعد باز گفتم که زندگیه ها ! بعد رد کردم ، جدیدا حرف میزنم بعد رد میکنم ! نمیتونم توضیح بدم چجوری ، یعنی یه جوری ناخودآگاهم برخورد میکنه با این ماجرا که انگاری من نیستم ، شایدم دوره تکاملم باز به جریان افتاده ، آدم چرا لال میشه خیلی وقتا ؟
آخ مُخم .

حوصله ندارم نمیدونم ، کاش میشد اینارو زیر پتو بگم ریز ریز این خودش تایپ کنه ، چونکه خیلیه .
گفت بستنیِ فلان بگیرم برات ؟ گفتم بگیر ، گفت یه آهنگ بدم گوش کنی ؟ گفتم بده ، گفت پس بیا زیرِ پتو ، گفت شیرین ِفرشته ، غش غش خندیدم براش ، گفت خوابتو دیدم نیشم باز شد که آها فاینالی .
دیوثی دراوردم الان توی این متن که انقدر راضیم که هیچ وقت راضی نبودم .
نشستم کفِ آشپزخونه بقیه سالادِ سرِ شبمو که قبل از اینکه تلفن زنگ بخوره که بیایین درست کرده بودمو میخورم ، میخندم اشک میریزم ، خوبم .
کاش فقط پول و درس منو نخورن .
خطای زیرِ چشمم اضافه نشه .
همین .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر