۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

پونه

تا صبح یکی تو گوشم میخوند که فاصله بگیر نزدیک نشو ، ناخودآگاه توی خواب پاشدم شلوارمو پیداکردم و کشیدم به پام پتورو کشیدم رو خودم ، ساعت حدودای هشت بود که رفتم دسشویی که دیدم پریود شدم ! تا صبح یه چیزی تو گوشم میخوند که حواست باشه ! حالا ناخودآگاهم بود یا هرچی نمیدونم ولی اینا مدتها ازم دور شده بودن یه مدته نزدیکم شدن این صداها و انرژیا .

همیشه برای خوراکیا ریسک میکنم و چیزای جدید سفارش میدم ، سعی میکنم که چیزای تکراری سفارش ندم مگه اینکه خیلی گرسنه باشم و دلم خیلی اون خوراکی رو بخواد ، اونشب واسه خودم یه کوکتلِ میوه درشت ِ جنگلیی سفارش دادم بعد شروع کردم به حرف زدن چونکه گفته بود از سکوتم میترسه با اینکه آرامش میده بهش ولی فکر میکنه ناراحتم که سکوت میکنم ، حالا تو بیا این سکوتو توضیح بده ، من همین لبخندم که میزنم یعنی خیلی مردم اصلا ! وسط ِ نور دیسکو و سرو صدا و تن ها فهمیدم که آخ چه قدر معشوقه شدم ! چه قدر زندگیم شده معشوقه بودن . 
راستش خوشحال هم بودم یعنی نه حس خوشحالی نداره که هیچ حسی نداره ولی راضی که بودم میدونم ، راهِ برگشت رو سکوت کردم تا صبح سکوت کردم ، دیدم که چه قدر هی قوی تر میشم چه همه چیز رسما به تخمم تر میشه هی و راضی بودم ، تمامِ طولِ روز به اکسم لعنت فرستاده بودم چرا شو کاش آدم کلمه داشته باشه توضیح بده واقعا . 
دارم سعی میکنم از روزامو لحظه هام استفاده کنمو لذت ببرم و برنامه ای نداشته باشم ، از این بابت راضیم واقعا و باورم نمیشه که شش ماه گذشته اینهمه بدبختی و مریضیو افسردگی ِ محضِ مسخره داشتمو گذشتم ازش و با اینکه همچنان تهش درد میکنه ولی گذشته خوبیش اینه . 
خواب دیدم که دارم عروسی میکنم ، دوتا انتخاب دارم ، یه لباس عروسیه که پولکاش افتادن ! پولک ؟! یکی هم یه دکلته ی بلنده که همه میگن اونو بپوش از وسطای خواب دیگه یادم نمیاد داماد کی بود ولی میشناختمش ولی یادم نیست کی بود ! و میدونم که داشتم از روی نفع بردن از داماد باهاش عروسی میکردم ، ولی خوشحال بودم و میگن که خواب عروسی بده گویا ، من همیشه تا سرمو میذاشتم رو بالشت تا بلند شم خواب میدیدم یعنی یه دنیای خواب داشتم و هرروز صبح میتونستم داستان بنویسم یه مدتی بود که خوب شده بودم ، اینروزا این کابوس مانند ها اومدن سراغم که نمیدونم ناشی از چی هستن ، ترسیدم ، داداشمم تو خوابم بود ، هنوز تو آسایشگاهه ، با خانواده که حرف زدم همه دور هم جمع شده بودن ، تو دلم گفتم خب منکه معلومه کجام این هیچی ولی چجوری دلشون میاد که هی دور هم جمع شن و اون نباشه ؟ من بودم میپیچوندمو میگفتم باید با دوستام برم بیرون ، که خب مسلما آدم نمیتونه زندگی نکنه که ! اوناهم جمع میشن که بیشتر از این پخش نشن لابد ، خیلیم خوبه اینکارشون خیالم راحتتره راستش اینجوری که پیش هم باشنو دور هم باشن . راستش دلم برای خانواده م خیلی تنگ شده با اینکه یکی از دلیلای دور شدنم همونا بودن ، ولی توی ذهنم یه مکعب درست کردم که توش خانواده رو انداختم ، مامانم اولشه ، وقتی که فکر میکنم اون مکعبه اول میاد تو ذهنم و میگم که دلم فقط برای اونا تنگ شده و بس ! دلم برای هیچ خیابونی هیچ چیزی تنگ نشده دلم برای اتاقمم حتی تنگ نشده ، با اینکه اینجا خونه ی ثابتی ندارم ولی دلم برای خونه هم تنگ نشده ، شاید در لحظه تنگ بشه ولی در کل نه ! گریه هم میکنم گاهن مخصوصا وقتایی که مامانم زنگ میزنه میگه یه دختر دارم اونم دور ؟ یا بابام میگه تو که نیستی ولی خب خوبیم ما ! یا اینکه داداشم تو فیس بوک یا جاهای دیگه کامنتای خیلی عشقولانه میذاره برام ، به معنای واقعی قلبم فشرده میشه انگاری یکی قلبمو فشار میده ، به داداشم توی آسایشگاه فکر میکنم ، نمیتونم تصور کنم که چی میکشه چونکه خب تجربه شو نداشتم که بمونم همچین جایی ، ولی یادمه اونسری اول که صدای مارو شنید از بیرون ، اومده بود دمِ نرده ها که منو ببرین قرصامو میخورم ، گریه گریه که منو ببرین ، دکتر ولی گفته بود اهمیت ندین ! دکترم نمیگفت ما اهمیت نمیدادیم چونکه خونه موندن اول از همه آزار برای خودش داشت ، راستش دلم میسوزه چونکه فکر میکنم که خودش دوست داره این وضعیتو ، عید که باهاش حرف زدم خیلی صداش خوب بود هی گفت استفاده کنا بگرد کلی هر چه قدر میتونی بگرد واسه خودت ، چه قدر دلم تنگ شده لعنتی . 
یه وقتایی فکر میکنم که من خیلی گستاخم که تنهایی پاشدم واسه خودم مهاجرت کردم ، بدونِ موافقت ِ خانواده تازه اونا هم ساپورتم کردن با اینکه مخالف بودن ، بعد نه میدونن خونه م کجاست نه میدونن چیکار میکنم کجا میرم با کی هستم چی میخورم ! که خب خونه هم بودم اینا بود ولی خب حضور که داشتم ، زندگی که میکردیم باهم ، بعد میگم همه همینن ، دقت که میکنم میبینم همه در طول روز خیلی در ارتباطن با خانواده شون ، همخونه ی قبلیم هر یه ساعت وایبر حرف میزد با خانواده ش که من کلافه میشدم میگفتم اگه من مامانم هرروز زنگ بزنه کلافه میشم یه بار مامانم بپرسه کجا رفتین با کی بودین کلافه میشم چجوری میتونی ؟ دیدم که خیلی گاوم آقا مثل اینکه ، یادم باشه یه جوری تشکر کنم از خانواده م که اینجوری ول کردن منو گاو باشمو اعتمادم دارن بهمو افتخارم میکنن بهم تازه ! هه . 
خیلی کمبود محبت دارم ، اینو کاملا حس میکنم ، اگه کسی از کوچکترین چیزیم تعریف کنه ذوق ِ شدیدی میکنم ، یکی بگه موهات چه لطیفه چه خوشبویی چه لباس خوشگلی چه لاک خوشرنگی چه خانوم چه فلان ، شاید تو قیافم نشون ندم ولی ته دلم یه قنج شدیدی میره ! این خوب نیست نه ؟ نمیدونم ، به هر حال منم وقتی یکی خوبه میگم بهش که اینت خوبه و اینا دیگه ، طبیعیه اینا لابد ، چمیدونم . 
دارم چیزای خوب میبینم ، چیزایی که باید از این شهر ببینم ، حس میکنم همه چیز دیگه عادی شده دیگه اینجا شده خونه و زندگیمو دارم میرمو میامو زندگی ِ عادی دارم ، از این بابت خیلی خوشحالم ، اینم که تنهامو خودم پیگیر ِ همه چیز خودم هستم راضی ترم . 
واقعیت اینه که دلم نمیخواد برگردم ایران ، دارم تمام تلاشمو میکنم که برگشتنم با اینکه برای دیدوبازدیده رو هی بندازم عقب یا اینکه کلن نرم تا چندسال دیگه اگه خواستم اگه نیاز بود برم ، خیلی دلیل دارم برای اینکه نمیخوام برم ، ولی خب دلم برای مامانم میسوزه و دلمم تنگ شده براشون و خب فعلا نمیخوام که بیان اینجا تا من یه کم شرایطم استیبل تر بشه و تکلیف زندگیم مشخص تر بشه ، با اینکه خب الانم خوبه خونه ی خوب دارم میرم دانشگاه میام همه چیز خوبه با اینکه بی پولی سکته میده منو ولی خب خوبه ( قانعم ؟ یا چی ؟ ) ولی خب دوست دارم یه وقتی بیاد که کوچکترین نگرانیی نداشته باشه مثلِ لباسشویی نداشتن خونم یا آسانسور نداشتن خونه ، یا برقی بودن آبگرمکن ، یا نخوردن غذای گرمو اینچیزا ! 

دلم براش تنگ میشه ، یه جوری که قلبم درد میگیره ولی چیکار کنم ، اگه یک درصدم بگه برگردیم هیچ وقت نمیگم باشه ! هیچ وقت چونکه هیچ چیزی ارزش نداشت که اونهمه من اینجا اونم تنها اذیت بشمو درد بکشم ، اینم که میدونم تا عمر دارم دوسش دارمو دلم براش ضعف میره یه جورایی قلیمو درد میاره و راستش دلمم میسوزه ، ولی پوووف هیچی . 

خیلی کم حرف شدم ، ساکت شدم ، آدما بهم میگن که از آرومیم آرامش میگیرن و از چشمام معلومه که حالم خوبه ، آره خوبم یه جور بی فکر خنثایی خوبم ، کاش خوبتر شم و رها تر . 
راستش خیلی سخت میتونم چیزی رو توضیح بدم نمیتونم کلمه هارو بچینم کنار هم ،متنفرم از این وضع .
صبح پاشدم دوش بگیرم ، لباسامو که دراوردم ، تمامِ جونمو خون گرفت ، میتونستم مدتها وایسمو تماشا کنم ، آرومم میکنه خون . 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر