۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

برنمیگرده ازم

نشستم روی تختِ پایین ِ تختِ دو طبقه ! دارم از خستگی میوفتم همینجوری نشسته . خونه رو عوض کردم ، رفتم مرکز شهر ، یه جایی که بیشتر تر شبیه ایتالیاست و خونه کوچیکه ولی رنگیه و قدیمیه و میایی تو حیاط داره ، از بالا ایتالیا رو آدم حس میکنه تقریبا ، درش بزرگه ولی انگاری که تو آدم کوچولو باشی یه ذره از در باز میشه و میایی تو ، عجیبه و قشنگه و خوبه دیگه ، واسه چند ماهه ، مجبور بودم که عوض کنم خونه رو یکی برای استرسی که اونجا میگرفتم از هم اتاقیم یکی برای پول ، که شد و گیرم اومد ، چمدونم همینجوری قطار بغلمن نتونستم چیزی رو بچینم سرِ جایی ، جفتِ تختا مالِ منه چه بالا چه پایین ، نوردبون پیدا نکردم وگرنه میرفتم بالا .
یک هفته مدام تنها بودم ، هم خونه ها مسافرت بودن ، جرقه زده بود تو ذهنم یه آدم عجیب ، با جرقه درگیر بودم ، داشتم کلافه میشدم ، خیلی اتفاقی جمع کردم رفتم مسافرت و دیدنِ یه خانواده ی نزدیک ! عالی بود حالمو صدبرابر بهتر کرد جوری که تمام مدت چشمام برق میزنه ، انگاری که لوسیم کم شده بود ، تمام مدت هوامو داشتن حواسشون بود بهم رسیدن ، تیمارم کردن .
رفتنی هواپیما تو برف نشست ، اولین بار بود که اینجوری میشد ! از سفر ِ تنهایی از پرواز تنهایی میترسم استرس میگیرم ، با اینکه رویام بود این جوری سفر ها ولی خب همه چیز از دور خوبه مثلِ اینکه اکثرا !
حالم خوبه آرومم کلی اتفاق ِ عجیب ِ خوب افتاده حس میکنم مووآن کردم از خیلی چیزا .
هی پولام ته میکشن هی از یه سوراخی پول میکشم بیرون ، امیدوارم این چند ماهم خوب بگذره تا سالِ دیگه و وضعیتِ درسمم بهتر شه و خوابگاهو بوروسو اینا ! خسته شدم انقدر هی پول از سوراخ به زور کشیدم بیرون .
وانِ خونه منو یاد اون سکانس فیلم شکلات که آقای روستایی حشری میشه و به سمتِ زنش که داشته وانو میسابیده میره میندازه .

بعدا عکس میذارم پای این پست ، کلی چیز میخواستم بنویسم همه ش یادم رفت ، باید یه ساوند رکوردر بخرم حداقل که یادم بمونه اینجور چیزا ، چون فقط ایناست که یادم میره !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر