۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

هیس

همه چیز با سکوت و درد گذشت ، بیمارستان های خارج قشنگن  ولی بیمارستان اسمش معلومه که چیه ، چند ماه آخری که ایران بودم هفته ای یکی دوبار حالِ مادربزرگم به شدت بد میشد و به دلیل های مسخره با وجودِ پسرهاش من باید میبردمش بیمارستان چونکه تنها کسی که نگران میشد و بالا پایین میپرید مادر ِ من بود ، هیچ وقت تو نمیرفتم میدونستم اورژانس بهانه س ، هر سری بستریش میکردن . نمیدونم آدمی هست که از بیمارستان خوشش بیاد یا نه !
خیلی درد داشتم ، به طور ِ معمول وقتی خیلی خسته هستم بینیم به شدت تیر میکشه و سر درد دارم ولی اینبار انگاری که هر سری داشتن از دماغم تمامِ ستونِ فقراتم رو میکشیدن بیرون ، دکتر میخواست نگهم داره ، نمیتونستم ، خفه میشدم ، اومدم خونه ، خونه بدتر بود ، تنها بودم ، گذشت ولی ، هرچند با درد و گریه و بدبختی ولی گذشت .
توی دردهام آنلاین شد دعوا کردم ، گفتم همه ی اینها تقصیرِ توست ، من باید خوب باشم من نباید اینجا اینجوری مریض بشم اونم به شدت توی این تنهایی ِ مسخره ای که دارم ، عصبانی شد فرار کرد ، نموند . بعدش طبقِ معمولِ همیشه که هیچ وقت دعواهامون رو به روی هم نمیوردیم ، حرف زدیم خندیدیم تهشم جفتی گفتیم که عصبانی بودیمو ببخشید و اینا ! خب اینا هست ! چرا رابطه نیست ؟ بعله من کاملن درک میکنم که نمیتونم و نمیتونه لانگ دیستنس ِ مسخره باشه و پوووف .
تمامِ مدت توی ذهنم چمدون دارم میبندم که برگردم ، برنامه ریزی میکنم میگم همینی که هست تو نمیتونی برنامه ریزیت مسخره بوده گیر کردی ، هی میگم ببین اینهمه گذشته یه کمش مونده نق نزن ، قانع میشم باز دوباره میشینم به چمدون بستن تو ذهنم !
الان تسلیم شدم که باید تا آخرش بمونم و تلاشمو ادامه بدم که بعدا نگم که نموندمو اینا ، همش از یه چیز ِمسخره ای میترسم همش تهِ دلم یه جوریه ، همش آرامش نیست .
مامانم زنگ میزنه ، با بغض میگه کیکایی که برات فرستادم لابد تا برسن بیات شدن ، بچم آجیل نداره شبِ عید ، من به گریه افتادم هی میگم نه مامان خوب بود زیادم بود آجیلم همینایی که دادین عالیه کلی میمونه برام ، هی میگه نه دلم میخواست اینجوری اونجوری ، برادرم گوشیو میگیره میگه هان با مامانت حرف زدی گریه افتادیا ، دیگه نمیتونم نفسم بند میاد ، دلم میخواد داد بزنم بگم چی شده ده روزِ گذشته چه قدر درد کشیدم چه قدر تنها بودم چه قدر بیمارستان و دکتر و کوفت تو این تنهایی سخت تر از هرچیزیه و چه قدر گه خوردم و موندم توش ! گفتم دلم خیلی تنگ شده ، خندید ولی لابد اشکش هم اومده ، بعد یهویی ترسیدم که اوه الان نگران میشه ، گفتم ببخشید گریه کردم نگران نشی ! اینجا همه چیز خوبه فقط من دلم تنگ شده همین ، گفت میدونم فدات شم سخته همیشه ، میگذره عادی تر میشه .
میگذره ها هی میشه ماه به ماه ، ولی نمیگذره انگاری .
خودم میدونم که برگردمم هیچ خبری نیست ، خودم فقط نمیدونم دقیقا چی میخوام ، دقیقا چه مرگمه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر