۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

سمت چپ اسکیزوفرنی سمت راست پارکینسون ، زیر کونتون زندگی

به اصرارِ نون حاضر شدم که برم مهمونی ای که بشه ایرانی هم رقصید و موزیک گوش داد ، سرما خوردم سرم سنگینه ، هم اتاقی ِ قبلیم هنوز نیومده ویروسش منو گرفته و تند تند آبپرتغال خوردن هم نتونست جلوی سرماخوردگیمو بگیره ، از زیرِ پتو منو کشیدن بیرون که باید بیایی بریم مهمونی واست خوبه ماشینم هست برگشتنی میرسونیمت ! اینا همه دلسوزیه آدم خر که نیست خب.
هنوز دوازده نشده و هنوز نرسیدیم تلفنم زنگ میخوره از خونمونه ، داداشمه حالش بده ، میگم چیشده ؟ میگه صدا میاد ، هیچ کس گوشیشو جواب نمیده همه خاموشن میگم خب نصفه شبه ، چیشده بگو خب ، مامانم میگه هیچی این نمیدونم چرا به تو زنگ زده ، الان پولِ تلفن گرون میشه ، گفتم مامان چیزی نمیشه بده ببینم چشه ، میگم چیشده ؟ میگه هیچی نگران نباشیا ، اینا باز توطئه  کردن ، دلم میخواست بهش میگفتم نمیخوای خوب شی ؟ گفت صدا میاد ، گفتم نمیاد داداشم نمیاد فدات شم ، نکن اینجوری ، صدای چی بیاد ، گفت پس چرا گوشیاشونو برنمیدارن ، چرا بابا رفته ؟ گفتم بابا کجا رفته آخه ؟ گفت شماره فلانی رو بده ، گفتم بیا ، گفت بذار من زنگ بزنم بهت خبر میدم ، هیچی نیستا فقط صدا میاد !
یک مَن خطِ چشم رو چشمامه ، چیکار کنم ؟ بشینم وسطِ میدونِ شهر عر بزنم ؟ برم بلیط بگیرم برگردم ؟ چه گهی بخورم ؟ چرا خوب نمیشه ! خوب شدن مگه چه قدر سخته ؟ مگه من تا نمیکنم که بدتر نشم ؟ آدم تا میکنه دیگه  نه ؟ میکنه به نظرم .
اینجا مریضی که ایران داشتم و خیلی عادی بود شدید تر شده جوری که ضعف ِ فشار شدیدی میگیرم و کارم به دکتر و بیمارستان میکشه ، نگفتم بهشون ، نمیخواستم به کسی بگم ، بعد دیدم خب داره شدید میشه کار به بستری و پرتو درمانیو کوفت تر و زهرمارتر داره میکشه ، انگاری که همین که آدم غصه ی کرایه خونه و خونه ی مامان باباشو ، عشقِ نصفه نیمه شو بخوره کافی نیست ، هی باید بلاتر سرِ آدم بیاد ، که همه ایناهم دکتر گفته غم باده ، که گفته تو زیاد عمر میکنی انقدرم غم باد تر میگیری ولی نمیمیری ، بعله شکنجه گاهه انگاری .
رفتم حموم ، مهمونیامو رفتم ، کمدمو مرتب کردم ، لباس برداشتم ، همه چیزو دی اکتیو کردم ، خبر دادم بهش که دارم میرم صبح به درمان ، گفتم نیستی بگم بهت نبودی ، گفت میخواستم دور باشم ! انگاری دور نیست ، انگاری صبح تا شب از دوری تیکه نمیشم ، گفت میگفتی حالت بده خب ، گفتم دیگه دستت میرسید ؟ دستم میرسه ؟ گفت عذاب وجدان دارم ، دلم میخواست میگفتم بهش که انقدر دلم میخواست ازت بچه میداشتم بهت نمیگفتم میذاشتم میومدم اینجا بزرگش میکردم ده سال بعد میکوبوندمش تو صورتت ، انقدر انتقامم انقدر خستم ، انقدر نیستی ، انقدر تا صبح دنبالِ بوت میگردم ، انقدر یه لحظه هم ولم نمیکنی همش حضور داری همش هستی ، انقدر گه بهمه که .
یه جوری وانمود میکنه که کنار اومده با همه چیز و افتاده تو زندگی طبیعی ، انقدر که حرف از دوسدخدر زد ، بعد به خودم میگم خب چیه ؟ چیکار میخوای کنی ؟ دوماهم برگردی بعدش چی ؟ بعدش باز باید برگردی اینجا ادامه بدی ، چی میخوای ، بعد میبینم اوه چه قدر من غرقم چه قدر دستو پا زدم فایده نداره ، چه قدر کجم من لابد !
نون زنگ میزنه ، میخندونه منو ، دارم خودمو عادت میدم بی صدا نخندم از تهِ دل بخندم ، از تهِ دل میخندم ، میگه ای جانم همیشه کاش اینجوری بخندی ، منو میبره خونش که تا صبح اونجا باشم که هی که به تختو دکتر و ایران و اینا بیشتر فکر نکنم ، همینکه به آدم احساسِ بی خطری و اطمینان میده خوبه ، همین که هست که دوست باشه و کنارت باشه و درکت کنه و شادت کنه خوبه دیگه .
مامانم سبزی کوکو و کلی چیز میز و شورتای مخمل کاشونی فرستاده برام ، کوکو سبزی درست کردم با ماستو خیار ِ نعنایی ، نتونستم مثلِ خودش درست کنم ، حتی نتونستم بخورم ، حتی کوکو سبزی هم نمیتونه حالِ آدمو خوب کنه .
آنلاین نمیشن ، خسته شدم ، دستم به زنگ زدن نمیره مثه سگ میترسم ، حافظه ی تصویری صبح تا شب داره منو میخوره !
آمادم که برم ، بدیش اینه بیمارستان ترس نداره ، ولی قلبم داره میترکه نمیدونم چرا .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر