۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

پنکه برقی



وسطای تابستون ِ داغ ، از دوشب پیشش نخوابیده بودم قرار به رفتنِ طولانیعی داشتم ، باید برای همه چیز قوی تر از هر چیزی میبودم ، وقتی راه افتادیم نصفه شب بود وقتی رسیدیم صبح بود ، نمیشد استراحت کرد تا شب ، صبحانه خوردیم یه کم بعدشم نهار که خوردیم ظرفارو که شستم جمعو جور که کردیم نتونستم وایسم ، اتاقی که کولر داشت نرفتم ، رفتم اتاقی که گرمتر بود پنکه برقی بود ، میرفتی تو اتاق خیس ِ عرق میشدی . 
*دراز کشیدم رو زمین کمرم صاف شد صدا داد ، صدای پنکه برقی ، ویز ویزِ زنبورا ، خیس ِ عرق بودم نیشم باز بود رو هوا بودم ، از روی عادت ملافه کشیده بودم رو خودم ، اومده بود بالا ، دراز کشیده بود کنارم دست به چونه نیگام میکرد حسش میکردم بین ِ خواب و بیداریِ بدی گیر کرده بودم ، تا خواب رفتم پریدم از خواب دیدمش که نشسته نیگاه میکنه لبخند داره ، خوشحال بود ؟ راضی بود ؟ داشت میگفت دلم تنگ میشه ؟ گفتم هیه ترسیدم گفت بریم اونور بخوابیم اینجا گرمه گفتم نه یه کم خستم دراز بکشم گفت باشه ، دفعه بعد که چشمامو باز کردم پنکه برقی بود و گرم بودو عذاب وجدان گرفتم که خیس ِ عرق شده هی فوتش کردم هی فوتش کردم زورم نمیرسید به گرما هی فوت تر کردم ، بیدار شد گفتم گه خوردم بریم اونور بخوابیم تو چرا اینور خوابیدی آخه ، دیگه فایده نداشت اون یه ذره وقتی که برای استراحت داشتیم تموم شده بود ، عذابوجدان گرفته بودم و استراحتِ تو سختیعی کردیم . 

هر سری که چشمامو باز میکنم اون شکلش که اونجوری دست به چونه نیگام میکرد یادمه ، آدمِ قویعی شدم بغض میکنم اشک نمیریزیم ، خیلی وقته دیگه .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر