۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

هی هی

خودمم نمیدونم که چی میشه که میگذره کلا ، فقط میخوابم بیدار میشم ساختمونارو میبینم ، میرم تو بالکن نفس میکشم ، مثه زنای خونه دار کارای خونه رو میکنم بعدش به درسام میرسم ، ولی فکرا هیچ وقت ولم نمیکنن ، تمامِ مدتی که سر ِ کلاسم و دارم جزوه مینویسم هر چند خط درمیون مینویسم فکر نکن فکر نکن ، وقتیم که دارم اونارو میخونم بازم همونا هی تکرار میشن و تا میرسم به فکر نکن یادم میاد که به چی داشتم فکر میکردم .
تمامِ حرکت ها تمامِ موزیک ها تمامِ اتفاقات ، تمامِ حرفا ، همینجوری که پیش میان میبینم تو همش پُر از خاطره س ، خیلی وقتا یه چیزایی پیش میاد که میگم عه این خاطره نداره ، بعد یهویی اون ته ته هاش میزنه بیرون میبینم که نه بابا اینم داره ! مگه چیشده ؟ مگه چند سال بوده ؟ که اینهمه جا گذاشته از خودش ؟ که جاش پاک نمیشه ؟ که هیچ وقت کمرنگم نمیشه چه برسه به پاک !
تنهایی که اینجا دارمو خیلی دوست دارم ، اینکه کسی نمیشناسه منو از درون اینکه نمیدونن من چی به چیم ، اینکه واسه خودمم ، حرف میزنن لبخند میزنم ، اینکه خیلی چیزای خصوصی ِ خودم فقط واسه خودمه ، همه ی اینارو دوست دارم ، دلتنگی خیلی سنگینه همیشه یه تیکه از قلبِ آدم انگاری سوراخه ولی خب چیکار کنم ؟ هیچ کاری نمیتونم بکنم چیزیه که خودم انتخاب کردم ، دارم میرم که ببینم چی میشه ، مثلِ همیشه فقط یه کم متفاوت تر .
همش منتظرم ، همه ی درهارو بستم که منتظر نباشم ولی همچنان تهِ دلم بازم منتظرم ، ولی سرِ دلم میگم هیچی نمیشه هیچ وقت .
کاش چیزای عجیب ِ جدید بشه اینهمه خاطره درد داره ، اینهمه تکرار تکرار .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر