۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

گنگ

هر وقت یکی میگفت که فرودگاه بده و اه اه الهی خراب شه و اینا دلم میخواست کلا محو بشه ، بعد واسه خودم نفرت به وجود اورد فرودگاه نه به خاطرِ اینکه دور شدم که انتخابِ خودم بود ، که توی یه جایی زندگی میکنم که انقدر بی نظمن که حتا وقتی چهار ساعت قبل از پروازت میری فرودگاه بازم همش باید بدو بدو بکنی که داری جا میمونی که اینورش کجه اونورش ناقصه .
تنها چیزی که باعث میشه که حالم از فرودگاه بهم بخوره مخصوصا اون درِ ورود ممنوعِ ترانزیتِ داخلی که نمیشه نه کسی بره نه کسی بیاد ، اینه که نتوستم برای آخرین بار بغلش کنم قشنگ بوش یادم بمونه همه چیزو حفظ کنم برای آخرین بار ، بتونم دستاشو بگیرم ، صورتشو نگه دارم تو مغزم بعد برم ، حالم از تلفنی خدافظی کردن بهم میخوره ، حالم از اینکه هیچ درصدی برای اونهمه خوشبختی با هیچ کسی ندارم بیشتر به هم میخوره .
حتی با خانوادمم نتونستم مثلِ آدم خدافظی کنم ، منی که هیچ رابطه ی صمیمی با خانوادم ندارم هیچ وقت بوس نمیکنیم همو هیچ وقت بغل نمیکنیم همو حقِ اینو داشتم که لحظه آخر تک تکشونو بغل کنم بوسشون کنم که .
دلم میسوزه فقط به سوزش هاشم اضافه میشه تند تند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر