۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

نشسته ام وسطِ حیاطِ امام زاده ، امامزاده چشمه داره ، مردم میرن وضو میگیرن ، چرا سر از امام زاده در اوردم ؟ باید وقت میگذروندم چونکه ، چادر گل گلی هم دادن بهم ، کسی نیست ، توی خودِ امامزاده نرفتم چونکه آدما میرن نماز بخونن من کاری نداشتم تو ، همونجوری نشستم توی حیاط فکر کردم دستمو کردم تو چشم انقدر که دستم بخوره به سنگا ، نشد ، چادر ول شده بود رو شونه هام بود میخواستم همونجوری باد بخوره بعد یهویی برم زیرِ چشمهه برم دیگه برنگردم نشد ، بلد نیستم که از اینکارا حیف
 ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر