۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

تصویر

بدترین چیز هایی که باید ازارم بدهد شده است فکرهایم ، به همه چیز فکر میکنم صحنه سازی میکنم تصور میکنم خودم را حاضر میکنم ، اگر دستم کمکم میکرد کلی کتابِ طرح از فکر هایم در میآمد ولی باید افسوس بخورم که هم ذهنم هم دستم خشک شده است ، پدرم میرود بخوابد میگوید میروم دراز بکشم ، سه ساعت میگذرد جرات ندارم درِ اتاق را باز کنم میگویم چه قد میخوابد ، برای خودم تصویر سازی میکنم که اگر نباشد ، آیا مرگِ توی خواب خوب است ؟ بعد دلم میسوزد میگویم چرا نباشد گناه دارد اونقدری که باید از زندگی چیزی ندیده است که لذت بخش باشد ، با این حال همه چیز را صحنه سازی میکنم حتا لباس هایی که قرار است بپوشم حتا جای صندلی ها به تنها چیزی که فکر نمیکنم دردی است که باید سراغم بیاید اگر چُنین شود و دلیلِ اینهمه تصویر سازی این است که از فکرِ اصلی و دردِ اصلی در درونم فرار کنم ، بعد پدرم بیدار میشود میاید به من میخندد میرود من لبخند میزنم ، من اینگونه نبودم ، شاید مرگِ سوده با من اینکاررا کرده است ، کمتر میشود دیگر به مرگ فکر نکنم ، گاهی اوقات میروم زیرِ تختم همه جارا تاریک میکنم ، میخوابم روی سنگها مطمعنا خاک سرد تر از سنگ است و کفن از لباسهای توی خانه من نازک تر و دستو پای من محکم بسته است آن زیر ، تصور میکنم مردم را بالای سرم که جیغ میکشند ! جیغ میکشند ؟ شاید هم خوشحال باشند من دیدم کسانی را که از مرگِ کسی خوشحال باشند ، به هر حال به نظرم خوشحالی ندارد چونکه خوابی است که برگشتنی است به نظرم شاید نه به آن صورتِ قبلی ولی بالاخره برگشتنی است و شاید بعدا برای تمامِ این زر هایم دلیل هایش هم بیاورم ، فکر میکنم کاشکی دستو پایم را نبندند در خاک بگذراند مثلِ وقتی که خیلی خسته هستم و گریه کرده ام دستانم را بالای سرم بگذارم بدنم را بکشم طوری که شکمم بیرون بیوفتد ، و به خواب برم سنگین سنگین هر چه قدر که خوابم سنگین تر شد  خاک بیشتر بریزند که من چیزی نمیفهمم که شاید بعد از مدتها باشد که من به خوابی همیشگی فرو رفته باشم و هیچ خواب دیدنی در کار نباشد و لبخندِ گشاد داشته باشم که هیچ کس فلسفه لبخندِ گشادِ من را درک نکرد ، کاش دست کنم توی سرم مغزم را در بیاورم مثلِ جوش بترکامنش بعد هم تمام شود هر چه فکر و تصویر است
 ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر