۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

هیچ

کرختی از سرانگشتانم به مهره های کمرم میرسد دور میزند به مغزم میرسد حتی به مغزِ استخوانم و توان را از پاهایم میگیرد و میرود به مردمکِ چشمام ، باز بر میگردد به سر انگشتانم ، سرانگشتانم امید دارند از بس منتظرند در خواب بالا میپرند گویی کسی از بالا کنترلشان میکند ، مرتب به دنبالِ چیزی میپرند میپرند ، خیال میکنم خیال میکنند کسی در راه ِ رختخوابم است ، کسی در فکرِ گرم کردنشان است ... 
شبها دستهایم را میبندم به دو طرفِ تخت و میخوابم که امید نداشته باشند بیهوده 
که نپرند و خیال نکنند دلم طاقت ندارد از بس

۱ نظر:

  1. کسی در فکر گرم کردنشان است...؟
    خیال میکنی
    یک وقت هایی هست که یک نفر باید باشد که یک چیزهایی را از کرختی در بیاورد
    همان وقت ها هست فقط که باید باشد
    اگر نبود و نشد
    دیگر هیچ وقت نمی شود
    مثل تخم مرغی که باید بزنیش توی آرد و شیر را اضافه کنی تا بشود کیک
    نمی شود کیک را درست کنی و بعدا بگویی تخم مرغ را میزنم بهش
    زندگی همه ما پر از کرختی و مایه های کیک نصفه نیمه است
    پوفف

    تقصیرِ فاصله هاست

    پاسخحذف