۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

یکو سی دقیقه بامدادِ یکشنبه سیزدهمِ دی هزارو سیصدو نودو یک


درد دارم در داخالِ رحمم ، انگاری که با یک وسیله سخت خود ارضایی کرده باشم ولی حقیقت این است که فکرم آلتی است سخت که تمامِ اوقات تلاش میکند واردِ واژنم بشود ولی من نمیگذارم فرار میکنم ، مدتیس دستم را بسته وحشیانه من را میبندد به تخت و کارِ خودش را با من میکند ، گاهی هم دستم را میاورد داخلِ کار که بدانم که همه اینها دستِ خودم است و همه اینها که میندازم تقصیرِ ذهنم تقصیرِ خودم است ، وقتی در حالِ خود ارضایی با آلتِ سختِ فکرم هستم هیچ گونه آسیبِ جسمیی نمیخورم ولی اینبار احساس داغی بینِ رانهایم حس کردم نگاه نکردم توجه نکردم نمیتوانستم سرم را بلند کنم چونکه فکرم سنگین است به اندازه چند مردِ قوی هیکل که در فیلم های پورن یک دختر را رام میکنند منهم توسطِ سنگینیِ فکرم رام میشوم وسعی میکنم با خود ارضایی سبک شوم و لذت ببرم شاید ! بینِ رانهایم را میگفتم ، خون بود ، خونِ سرخِ سرخ ، خوشم آمد خندیدم لذت بردم از خونی که دیدم به نظرم حتی تحریک شدم با دیدنِ این صحنه ، خون را بو کردم خونِ عادت ماهانه نبود ، خونی بود که داشت مستقیم از رحمِ من میامد رحمم زخم شده بود و لخته لخته خون میآمد گویا آلتِ فکرم سخت تر شده است و خارهایش تیز تر ، باز به خون ها توجهی نکردم گذاشتم کارش را بکند فکرم انقدری که از حال بروم یا از ارگاسم به گریه بیوفتم ولی خون همینطور میامد درست راهش از مغزم شروع میشد و از رحمم به واژن ، بی توجهی باعث شده است که درد داشته باشم نیاز داشته باشم دستم را بیندازم درونِ رحمم نگه دارم مثلِ وقتهایی که ارضا میشوم ....





صحنه ها کاملن ثبت میشوند دستم کمکم نمیکند برای کشیدنِ صحنه ها ، مثلِ مریض ها نشسته ام در ماشین ساندویچ گاز میزنم هر چند وقت یک بار در آینه خودم را نگاه میکنم سعی دارم خوب باشم میگم خوبی ، ولی دلم راضی نیست ، احساس میکنم چیزی است درونِ فضا آنهم اسمش اجبار است ، اجبار ولی سنگین نیست نمیتواند من را رام کند ، فقط گوشه ای مینشیند من را نگاه میکند من هم توجه نمیکنم برای اینکه خسته شدم از توجه کردن ....





راه را گم کرده ام حواسش نیست ، حواسش به کارهایش هست ، من راه را اشتباه میروم نمیفهمد ، شاید اگر من بودم زنگ میزدم میگفتم اشتباهی رفتی اینوری رفتی بعد سریع پشیمون میشدم که شاید میخواهد برود جای دیگه  و به توچه ربطی داشت  ، و شاید دید که من اشتباه میرم و فکر کرده شاید بخواهد برود جای دیگه ، ولی من گُم شدم ، صدا را زیاد کردم و دنبالِ تابلو ها گاز دادم ، اخم داشتم داد زدم گریه کردم چه شد اینجوری شد ؟ چرا همه چیز در عینِ خوب بودن در عینِ آرام بودن اینجوری شده است  ؟ درونِ من چه اتفاقی افتاده است
؟





تصمیم دارم به فکرم بگویم عادت ماهیانه ام به شدت جلو افتاده است و راستش را بخوایی من از آلتت خسته شدم دیگر اندازه من نیست و من لذت نمیبرم چمدان هم توی کمد هست اندازه تمامِ بیست و سه سال ، بردار برو ،  همه اینها را مینویسم روی نوت استیک و میچسبانم به  درِ یخچال که ببیند که برود





ps:


یادم است یک جایی برای یکبار به من گفته بود تلخیِ عطرِ
گردنت مالِ من خب؟ من یادم نیست چه جواب داده بودم .... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر