۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

گذشتم از بحران ولی کسی چه چیزی از درونِ من میدونه ؟ به پوچی رسیدم با اینکه گذر کردم با اینکه پیروز شدم ولی لبِ مرز ولی خب قبول شدم ، ولی هیچی نمیتونم بگم نه خوشحالم نه ناراحتم اون چیزی که احتیاج دارم شادم کنه دیگه نمیکنه خیلی چیزها خراب شده که دیگه درست نمیشه ، فقط باید مدارا کنم ساکت باشم برای خودم زندگی مرموزی بسازم تا مردم به اصلم هیچ نرسن ، دلم میخواست خواهر داشتم خواهرِ واقعی که اینجا باشه ورِ دلم ، یه چیزی مثلِ همزاد که منو بفهمه ، به پوچی رسیدم حرف نمیتونم بزنم دیگه هیچیز به هیچکس نمیتونم بگم ، حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم ، نمیتونم حرف بزنم نمیتونم منظورمو برسونم یه حرف ِساده رو هزار بار دور میزنم آخرشم منظورمو نمیتونم برسونم بی خیال میشم و مردمم گنگ پس تصمیم گرفتم کلن حرف نزنم ، عادتم دادن به مرموز بودن، هیچ چیز رو باور نمیکنم و این واقعن خیلی بده که من هیچ چیز رو باور نمیکنم هیچ کس هم هیچ تلاشی نمیکنه برای اینکه من به باور برسم ، درواقع کسی اصلا نمیدونه من مشکلم چیه من چیه تو دلم من هنوز هم ایده ای ندارم ، اینجاس که میگن خوشی زده زیر ِدلم ، نه خب دارم امیدواری به خودم نمیدم که منتظرِ خوشی نباشم منتظرِ هر اتفاقی هستم همش ، همش فکر میکنم ندارم آدمارو فکر میکنم تنها گذاشته میشم ، که فرقی هم نمیکنه وقتی هم دارم ندارم هیچی ندارم هیچی ، هیچی اصن من نمیتونم بگم چمه من حرف زدن یادم رفته نگاه کردن یاد گرفتمو مرموز بودن 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر