۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

سخت است ، همه چیز به شکلِ سخت ترینش رقم میخورد ، هر چه قد بیشتر میگذرد سخت تر میشود ، هنوز روزش و ساعتش نرسیده من به شُک های  عصبی دچارم در بیست و سه سالگی ، به تشنج به خواب رفتنِ کلِ بدن دچارم من ، منی که فکر میکنم حقم این نبود ، حقم کجا بود ، اگزجره میکنم شاید ، بی هدفم ، همچنان بی ایده ، هیچ تصوری از هیچ چیز ندارم ، هیچ چیز جالب نیست و قسمتهای عجیب و خوبِ زندگی هم گورشان را گم کرده اند و به درک چه کنم ؟ چه میتوانم بکنم ؟ تمامِ دنیاراهم داشته باشم خودمم اینجا خودِ خودم ، کی وجود داره که از درونِ من خبر داشته باشه ، دست کنه توی دلِ من ، هیچ کس نیست چونکه در مقابلِ اینکه کسی دست کنه توی دلِ من هیچ کس نمیذاره من دست کنم توی دلش ، چونکه آدمها مخفی هستند و خوشبحالشون ، مخفی بودن هنره به نظرم ، اینکه آدم ساکت باشه مخفی باشه و یه ظاهری خصوصی برای خودش داشته باشه با کلی تشکیلات هنره شاید ، روراستی دیگه مُد نیست ، مُد ؟ چه واژه قدیمیعیه تو ذهنم انگاری دبستان که کتونی چراغ دار مُد بود مثلن ، هیچ انتظاری از هیچ چیز نمیره ، توی همه چیز بدترین چیزهارو تصور میکنم که اگه پیش اومدن تو ذوقم نخورن ، میدونم این هفته هم میگذره ولی خب داره با کلی فکر میگذره مثلِ هفته پیش، بازهم خوبه که هفته پیش گذشت ، پــــوف .... گم شدم انگار ، گم شدم توی زندگیم نمیدونم کجا قرار دارم ، هیچ چیز نمیفهمم ، نزدیک ترین آدممو نمیفهمم دیگه ، فکر میکنم مالِ من نیست ، فکر میکنم هیچ چیز مالِ من نیست ، مثلِ اینکه همه چیز معلق باشه رو هوا ، ذهنی دارم پُر ، پُر از همه چیز ، مردم قضاوت میکنند و فکر میکنن مریضم و من اصلا مریض مردم چرا یک لحظه خودشونو جای من نمیذارن ! من از تمامِ فکرا فراریم من اگر بشینم فکر کنم پودر میشوم و فکر نمیکنم و فکرها به من هجوم میاورند ، کاش میشد فکر نکرد کاش میشد فراموشی گرفت کاش میشد  همه چیز انقدر سخت نباشد ، کاش میشد کاش وجود نداشت ، کاش من روح بودم جسمی نبود ، نیازم دارم دست کنم قلبمو در بیارم با آبو صابون بشورمش فوتش کنم باز بذارمش سرِ جاش برای مغزمم همین برنامه رو دارم ، دوست دارم چنگ کشیده بشم ، روحم خستس روحم التماسم میکه که بکشمش بیرون نمیتونم ، نمیتونم ، از دستِ من کاری بر نمیاد ، من فقط چیزی به تمام شدنم نمونده ، تا یه جایی امید دارم تا یه جایی همه چیز روشنه از یه جایی نه هفته ای وجود داره نه جدولی هیچ هیچ ، اعتماد به نفسمو از دست دادم ، فکر میکنم همه مجبورن برای با من بودن ، اعتماد به نفس ندارم که خوبم که بد نیستم ، هیچ کاری نمیتونم بکنم چونکه امکاناتشو ندارم و این الان تمامِ تلاشِ من است برای بهترین بودن و کاش هر چند وقت یک بار به من گوشزد میشد که نه اینکه بهترینی ولی خوبی ، حسودی دارم میکنم معلومه ؟ هوم آدم به فنا رفته وعضش همینه که کاش زودتر روزو ساعتش برسه که نفسم تو سینه حبسه و بالا نمیاد و رسما دارم پمپاژ میکنم که نفس بکشم که پـــوف 
.... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر