۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

اینجای زندگی که ایستاده ام همه چیز تمام شده ، دیگر هیچ چیزی وجود ندارد  ، فقط باید چند روز صبر کنم ، تمام مدت بارِم هارو اندازه میزنم ، به هیچ چیز نمیرسم چونکه جوابِ صحیح رو نمیدونم ، هر چند دقیقه میگم که اگه نشه چی ؟ اگه قبول نشم چی ؟ بعد میگم هیچی هیچ ایده ای ندارم برای قبول نشدنت ، فقط میدونم اگه قبول نشم به صورتِ وحشتناکی کم میارم ، چونکه اینجا دیگه ربطی به درس خوندن یا نخوندن نداره اینجا ربط به شانس داره فقط به نظرم ، اگه قبول نشم شاید خفه شم تا مدتها دیگه نتونم حرف بزنم و همچنین هیچ ایده ای هم برای قبول شدنم ندارم فقط میتونم برق زدنِ چشامو قهقه زدنِ چشمامو تصور کنم که تعجب کردم دستم رو دهنمه که جیغ نزنم فشارم افتاده ، همه این حالات برای هردو حالت پیش میاد چه قبول بشم چه قبول نشم ، به جز خنده چشمام ... دارم به معلم ها فکر میکنمو همیشه فکر میکنم که من اگه یه روزی معلم میبودم خیلی ساده برخورد میکردم و غد بازی در نمیوردمو میبینم که الانا که همه معلما اکثرا جوونن غدن و ساده برخورد نمیکنن و چه ربطی داره ؟ حالم بد است باید شش روزِ دیگر صبر کنم سخت است میگذرد ولی ، بیشتر از همه این خوب است که الان اینهفته هست و هفته پیش نیست ، هفته پیش جزوِ بدترین هفته های زندگیم بود جزوِ بی ثبات ترین هفته های زندگیم بود ، تا به حال اینجوری قفل نکرده بودم رو زندگی رو مردم رو همه چیز ، همین الانم که اینجا هستم هیچ ایده ای ندارم کلن ایده هایم تمام شده ، هیچ چیز امیدوار کننده نیست و اگر قبول نشوم بدتر میشود و میشوم یک آدمِ صفر که میدونم میتونم نباشم ولی میخوام که بشم آدمِ صفر چونکه خسته میشم و آدم مگه چه قد میتونه هی خسته شه هی ادامه بده ؟ و اگر قبول شم شاید همه چیز خوب بشود ، الان باید صبر کنم مثلِ همیشه که کارم صبر کردن است، تمام مدت فکر دارمو اخم ، من فقط میدانم که اگر قبول نشوم به شدت خفه میشوم و ممکن تا سالها هیچ صدایی از من در نیاید همین ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر