۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

شبنم میبارید یادمه

یه مدتِ زیادی هست که دلم میخواست که کاشکی جهانگرد بودم ، قدم کمی بلندتر بود ، انگشتام کشیده تر و استخونی تر ، حالا اینها هم نبود مهم نبود ولی جهانگردشو بودم ، مثلن کلی دریاهای آبیِ واقعی دیده بودم کلی ترسیده بودم توشون و ترسم ریخته بودو مثلِ الان که از خدامه طعمه ی نهنگ بشم ، کلی جنگلای ترسناک کویرای ترسناک تر انتظارمو میکشید. بعد فکر کنم همیشه یه کمی بیشتر از حدِ معمولِ سنم جوون تر میموندم کسی چمیدونه من فکر میکنم جهانگردا اینجوریعن مخصوصن زناشون ، شادتر ، مثلن یه حسِ آزادی ِخوبی دارن  ، اسب سواری هم کاشکی میشد زیاد میکردم ، بعد مثلن بانجی جامپینگِ از روی پُل به دریا یا رودخونه رو تجربه کردن ، آره اصن من انقدر میخواستم جهانگرد بشم تا همه ی اتفاع های بانجی جامپینگارو تجربه کنم ، اولیش همین رودخونه بود تو لیستم ، آخریشم تو کوه بود توی برفا ، بعدشم همونجا توی برفا با برف نشینا رفیق میشدم از چالِ لُپم براشون مایه میذاشتم و میشستم به دلشون و بهم یه جایی کلبه ای چیزی پناهی میدادن تا بمونم همونجا تا آخرِ عمرم ، هی سفیدیه برف ببینمو سوزش بره تو جونم تا قشنگ بفهمم که زندم چه خوش گذشه بیش از حد زندگی ، یه روزم طرفای چهل سالگی اینا اگه هنوز تنها مونده بودم طعمه ی یه دونه از این خرس سفیدا میشدم ، یعنی اولش کلی باهاش دوست میشدم میگفتم اگه بذاری به شب تو بغلِ نرمِ سفیدت بخوابم و محکم بغلم کنی و گرمم کنی میذارم صبحش منو بخوری و تموم شم فقط خون نمونه رو برفا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر