۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

قبض


فهمیدم که جدیدا به همراهِ فشردن ِ فکم روی هم عضله هامم نیگه میدارم ، یه جوری انگاری رگامو نگه میدارم که خون رد نشه ، بعد یهیویی فکمو قستمی از عضله های دستمو پام باهم دردِ بدی میگیرن و اخمم باز میشه و میبینم که خودم رو سفت نیگه داشتم ! دلیل ِ اینهمه فشاری که حتی جسمم به علاوه ی روحم میاره رو نمیتونم بفهمم ، فشارِ فکم رو تو طولِ بیداری میتونم کنترل کنم تقریبا شاید یک در صد بار ولی توی خواب واقعا هیچ راهی برای کنترلش ندارم ، صبح که بیدار میشم تمامِ بدنم خشک شده چونکه بدنمو سفت نیگه داشتم و قشنگ جمع شدنِ خون رو حس میکنم توی رگ هام .
یه مدت به شدت یعنی چند ماهِ تمام تصمیم گرفته بودم برم کلاسِ یوگا به دکترم گفتم احساس میکنم باید برم کلاسِ یوگا گفت خب برو دکتر توک زبونی حرف میزنه گفت خب برو یه جورِ دستو دلبازی گفت برو ، دوبار رفتم اسم بنویسم هی گفتن فردا بیا دیگه نرفتم الان فقط نشستم به اینکه یکی میگه کلاس یوگا دارم هی به خودم میگم خاکتوسرت نشستی فقد فکتو به هم فشار میدیو اخم میکنیو عضله هاتو نیگه میداری ، یه مدت دیگه دلم مشهد خواست یعنی خیلی وقته دلم مشهد میخواد بعد همه کاراشم کردم یه روز مونده به خریدِ بلیت کلن به روی خودم نیوردم ، آخه من خودمو خیلی خوب بلدم گول بزنم خیلی خوب بلدم گول بزنم نمیدونین چه قدر خوب بلدم خودمو گول بزنم ، کاشکی همین نیرو رو در برابرِ گول زدنِ دیگران هم داشتم که ندارم که حتی دروغ هم نمیتونم بگم ولی به خودم تا دلِ همه ی عالم بخواد دروغ میگم .
من یه سری چیزهارو میدونم که درست نیست یا اینکه درسته ولی دارم اشتباهی طی میکنم همشونو درستارو غلط و غلطارو درست طی میکنم و میگم خب اینهمه چیزِ عجیب پیش اومده چطور میتونم از خودم انتظار داشته باشم که چیزهای ناخودآگاه رو کنترل کنم ! البته نیگه داشتن ِ جریانِ خون در بدن کارِ هرکسی نیست که من بدونِ هیچ علمی اینکار رو مدام انجام میدمو نمیتونم نگه داشتنشو کنترل کنم ، چه آدمه بی کنترلی شدم من آخه !
من نمیدونم نتیجه این چیزایی که گفتم قراره چی بشه ، ولی میدونم که این وضع خیلی بهتر از وضعِ تشنج هاییه که چند ماهِ اخیر داشتمو جدیدا خیلی کم شدن ، خیلی بهتر از زجه زدن های الکی دستو پازدن های الکی فکرهایی که چنگ میکشن به جونِ آدمه ، آره یه جورایی دارم تخریبِ روحم به تنهایی رو ترجیح میدم به تخریبِ جسم و روحم باهمدیگه ! چونکه اونقدری که توی اون تشنجها دلم برای خودم و برای ریختم و اشکایی که تند تند به پهنای صورت میریزم میسوخت و میسوزه که هیجای دنیا برای هیچ چیز اینجوری دلم نمیسوزه ، اینکه دستم به هیجا بند نیست اینکه هیچ کاری نمیتونم بکنم واقعا عذابِ بیشتری از اون حالم داره . و میدونم که این وضعی که الان دارم با وضعِ بیمارای توی امین آباد هیچ فرقی نمیکنه که یه جا میشینن و بدنشونو محکم نیگه میدارنو ازشون فکر میریزه ! فکر میکنم یه خوبیعی که دارم اینه که من فقد دراز میکشم یا میشینمو هنگ میشم و خودمو سفت نیگه میدارم و فکر نمیکنم ، همین فکر نمیکنم خیلی خوبه نمیدونین چه قدر خوبه که فکر نمیکنم یا اینکه کمتر فکر میکنم ، واقعا حاضرم هی خودمو فشار بدم ولی هیچ فکری نداشته باشم .
کاشکی یه روزی همه ی اینا به تعادل برگرده کاشکی یادم بیاد تعادل چه شکلی بود ، حرص نخوردن چه شکلی بود ، ثبات داشتن چه شکلی بود . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر