۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

دخترک و ذهن خراب من ...

دخترک سه صبح زنگ زده ٫ میگه چرا بی معرفتی چرا نمیای ببینی منو ٫ چرا همش درس داری٫ چرا نیستی . میگم زندگیه دیگه یه وقتی ٫ وقت پیدا میکردم با هم بودیم الان پیدا نمیکنم خب . گفت که دوست پسرش زدتش . اینارو داشت با خنده تعریف میکرد ٫ من هیچی نیمگفتم و هر چند دقیقه یه آهان میگفتم که یعنی دارم گوش میدم ٫ گفت که سر اینکه دخترعموش گوشیشو جواب داده زدتش ٫ بعدشم اومده گفته گه خوردم غلت کردم ٫ دخترک هم بخشیدتش . گفت که با همسایه ما دوست شده ٫ گفتم که خوبه ؟ گفت نه دوروز دیگه میپیچونمش ٫ من ترجیح دادم بیشتر گوش کنم ٫ گفت کی میری گفتم معلوم نیست بستگی به زبانم داره ٫ گفت ایشالا نری ٫ ناراحت شدم موند رو دلم گفتم به تو ربطی نداره ٫ تو نمیتونی مردمو نگه داری یه جایی که شاید یه وقتی لازمشون داشته باشی باشن همیشه٫ گفت با کسی دوستی گفتم آره ٫ گفت خوبه ؟ حوصله توضیح داشتم حوصله قضاوتاشو نداشتم ٫ گفتم اوهوم ٫ گفت توروخدا عاشق نشی ها من اعصاب ندارم ٫ گفتم بازم به تو ربطی نداره ٫ داد زد که شدی نکنه ؟ گفتم ببین به خاطر همین حرفاته به خاطر همین کاراته که خودتو میندازی وسط زندگی مردم و قضاوت میکنی و دستور میدی و حکم صادر میکنی که من هی ازت دور میشم ٫ که هی کنار میکشم ٫ خندید فقط میخنده حق داره زندگی مسخره ای ساخته واسه خودش که فقط میشه خندید ٫ خودشم میدونه تو چه لجنی داره فورو میره ٫ گفتم باید بخوابم دلم برات تنگ شده و میدونم که تولدت نزدیکه توی تقویمم نوشتم تولد کمبزه ٫ خندید . گفت که تاحالا محبتایی که تو به من کردیو هیچ کس نکرده . دلم سوخت واسش آرزو کردم که هر چه قدر بزرگتر میشه زندگیش بهتر بشه و برسه به اون روی زندگی و یه کم عاقل بشه ٫ خدافظی کردم . زنگ زدم گفتم که ذهنم خستس از اینکه دوس پسر دخترک زدتش گفت پسره خیلی الاغه ٫ گفتم آره با الاغیش ذهن منو چند روز مریض میکنه ٫ گفتم که دخترک گفته عاشق نشم از ته دل خندید گریه کردم و قطع کردم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر