۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

رسیدم

کلی خوش گذشت و برگشتیم ٫ گفته بودم دلم واسه همه چیز تنگ شده ؟ کوچیکه کلی گریه کرد و ماروهم گریه انداخت وقت خدافظی ولی خب این چیزیه که خودش انتخاب کرده . یه وقتایی منم غم میگیره از این لحاظا که نرم ولی خب بعدش خودمو قانع میکنم که دلیلی نداره که برمو نتونمو بمونم و خجالت بکشم برگردم ٫ چیزی از دست نمیره وقتی که نتونم بمونم برمیگردم به همین سادگی ٫ به سادگیه تجربه . بالاخره تجربه خیلی چیزها لازمه تو زندگیم . کلی با مامان خندیدیم تو هواپیما ٫ تقریبا دوساعت داشتیم میخندیدیم ٫ فکر کنم قرصاشو حواسش نبوده یکی زیاد خورده بود خوابش پریده بود شده بود پایه خنده . کلا سفر خوبی بود کلی دلم برای کوچیکه تنگ شده بود خب ٫ دیگه نیستش که تا صبح بشینیم رو پشت بوم دوتایی ٫ وقتی خوابم نمیبره تا صبح باهام بیست و یک بازی کنه٫ ولی به جاش کلی رفتیم آب بازی ٫ کلی رفتیم خیابونای سنگ فرش رو راه رفتیم ٫ کلی عکسای عاااالی انداختیم و ...  نمیدونم دیگه زندگی هی چیزای جدید رو میکنه اینم روش . من یک آدم جااااا خوبی هستم که این جا خوبی از چشمام میباره ٫ این یعنی یکی از بهترین جاهای دنیام دیگه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر