۱۳۹۷ دی ۱۰, دوشنبه

دوهزارونوزده

تمام مدت عذاب وجدان دارم، شب گذشته رو با عذاب وجدان اینکه با مدیرِ جدید وقت خداحافظی روبوسی نکردم ( مسیر کار تا خونه ) گذروندم، و شایدم تا یکمی بعد از اینکه رفتم توی تخت، بعدش هم تا خود صبح خواب دیدم که سرکارم یه چیزی کمه یا یه  مسئولیتی دارم  که نتونستم انجامش بدم و همچنان عذاب وجدان روبوسی نکردن با مدیر مهربون طبق رسومو عادات اروپایی ولم نکرد. 
تقریبا نزدیک دوماه از سی سالگیم میگذره، به نظرم باید خیلی بزرگ شده باشم و از بیرون کاملا این رو نشون میدم ولی از درون بیشتر فرسوده شدم و قانع تر و ساکت تر، از تمام تلاشها و کار و روزمرگی ِ شلوغ و زندگی عجیب. 
امروز پرسیدم تو هم به این فکر میکنی که چطور اینجوری شد که مجبور شدم از کشوری که توش جا افتاده بودم پاشم برم یه کشور دیگه ؟ و جواب داد که تو هنوز داری براش غصه میخوری؟ و من واقعا غصه میخورم و دردناکه، حتی با اینکه وضعیت خوبه و شاید خیلی پیشرفتهای بهتری کرده باشمو به نفعم بوده باشه ولی ته دلم دلگیرم از اینکه به شخصه انتخاب نکردم و مجبور بودم برم یه جای دیگه ! 

این مدت توی ذهنم مینوشتم، چون به معنای واقعی وقتی نداشتم که بتونم بشینم فکرامو جمع کنمو بنویسم، تمام این دوسال طوری با سرعت گذشت که هرچی برمیگردم به عقب به چهارسال قبلش به همین دوسال پیش قبل از درست شدن دوباره ی ویزا و همه چیز همه وجودم از ترس ممکنه پودر بشه. 
تا تونستم سرکار رفتمو تا تونستم درس خوندمو سعی کردم از وقتم استفاده بکنم، کشور جدید تقریبا همه چیز آسونتره ولی نمیتونم به این دلیله که تعداد خارجی بیشتره یا اینکه من بلد بودم چجوری راه یاد بگیرمو جا بیوفتم! هرچی که بود کمک های بزرگی برام بودو هست ولی باز همونطور که گفتم ته دلم دلگیرم از زندگی که باید همیشه کجکی یه چیزی رو پیش بیاره، تمام اون روزها طی اون شش ماه که منتظر ویزای دوباره بودم اینکه هرروز با کابوسو تنهایی میجنگیدم هرجوری که حساب کردم حقم نبودن. 

تمام مدت فکر میکنم چیزی رو پرفکت انجام نمیدم، مثل همین روبوسی، مگه روبوسی کردن چه قدر وقت آدمو میگیره ؟ اونم منی که پیاده از سرکارم تا خونه سه دقیقه راهه! حتی تا چند دقیقه داشتم فکر میکردم که باید برگردمو روبوسی کنم و بگم هپی نیو یر ؟ یا باید بنویسم براش که ببخشید من بدون روبوسی رفتم و هپی نیو یر ؟!

فردا شب این موقع سال نوی میلادیه، سی ساله شدم و هنوز اونطوری که میخواستم دارم زندگی نمیکنم، کارِ ثابت ندارم درسم تموم نشده و هنوز همخونه دارم و هنوز قرض دارم ! خوبیش اینه که چهارتا زبون یاد گرفتمو چندین ویزا با بدبختی گرفتمو به زودی کارِ ثابت میگیرمو از قرض در میامو شاید بتونم خونه هم بگیرم بدون همخونه و اینکه توی عجیب ترین و بهترین رابطه ی زندگیم قرار دارم. 

آدم هرروز فکر میکنه قبلا چه قدر احمق بوده، ولی همین هرروز همین امروزه دیگه، فردا من یه احمقِ فردامو امروز یه احمقِ امروز، روزی که احمقِ امروزو فردا نباشم رو دوست دارم ببینم. 

تجربه های عجیب و خوب و بدی رو این مدتی که مهاجرت کردم داشتم، بدهاش خیلی بد بودن و خوبهاش معمولی ولی ترسی که دارم اینه که همیشه یه مشکلی پیش بیاد بیخودو بیجهت! همه اینا به همون عذاب وجدانم برمیگرده که تمام مدت همراهمه، نکنی کسی ناراحت شد نکنه من دستم رو اشتباه بردم جلوی مشتری یا اشتباهی سوالی کردم یا نگاهم غلط بود یا زیادی ساکت بودم  !

باید بگم جدا از عذاب وجدانی که همیشه همراهمه تلاش میکنم وقتایی که آروممو دارم لذت میبرم رو یادآور بشم به خودم و این روش خیلی کمک میکنه به کمتر حرصی بودنم . 
وقتی به این فکر میکنم که تمام دنیا به این خلاصه میشه که تو نگرانی نداشته باشی یکی کنارت باشه همه چیز سرجاش باشه عذاب وجدانم بیشتر میشه که چرا الان نباید اونجوری که باید باشه بعد سعی میکنم خودمو قانع کنم که شاید هست. 
به نظر میاد خیلی نق زدمو ناله کردم ولی در اصل مثلا اومدم بگم که خوبم بعد یاد حرف لوکاش، روانشناسی که از طریق دانشگاه پیدا کردم و بعد از سه جلسه دیگه نرفتم افتاد که گفت باید بگی همه چیزو بگی و اصلا به فکر ناراحت کردن مردم نباشی که آزرده میشن چون تو مهمی که آزرده  نباشی، هرچی تلاش کردم که بگم نمیشه گفت باید این شاید و اما و نمیشه رو بزاری کنار و بتونی بگی میشه یا فراموش کنی و من معمولا نمیتونم فراموش کنم متاسفانه و نمیتونم بگم میتونم برای همین لوکاش خیلی وقته که ایمیلش بی جواب مونده و عذاب وجدان دارم که جواب ندادم ایمیلی رو ، و خودمو قانع کردم که اون برای عادیه که مراجعه کننده هاش جوابشو ندن یا دیگه نرن پیشش، کاش برای مدیر جدید هم عادی بوده باشه که روبوسی نکنی گاها نه اینکه بی احترامی . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر