۱۳۹۹ فروردین ۲۳, شنبه

امروز خیلی روز عجیبیه عزیزم

وقتی میگم یه نفر به طور وحشتناک یا ترسناکی از بین رفت یا خودشو کشت، یاد چی میوفتی؟ فقط خون؟ یه عالمه خون لابد! و یه عالمه پوست زرد و بی جون؟ ولی خب اتفاق میتونه کاملا وحشتناک باشه بدون اینکه قطره ای خون درش باشه، اینجاست که نفس قطع میشه و خونا سرجاشون میمونن، شاید بچه یه عالمه پوستِ زرد و بی جون هم تصور کرد توی موردِ قعطی نفس! 
حس قطع شدن نفس چطور میتونه باشه؟ مثل وقتی که داری میدوی و نفست کم میاد و پهلوت شروع به درد گرفتن میکنه پس وایمیسی یا آروم راه میری! اینجا میشه تند تر دویید و بدتر و بدتر نفس کشید تا پهلوت به سوزش بیوفته و از سرفه و تشنج بیوفتی زمین و نفست قطع بشه و پوستت زرد! 

تابستون گرمی هم نبود ولی خب تابستون بدون دریا نمیشد، بیدار شدم لب تخت نشستم و گوشیمو چک کردم، خونه مثل تمام خونه های ایتالیایی سقف کوتاه و دیوارای زردی داشت، وسط یه پالاتزوی خیلی شلوغ که از سر صبح صدای خورد کردن قهوه و نهارای سر ظهر کارمندا که توی رستورانای میدون سرو میشد و صف بستنی فروشی از توریستا و صداشون که باهم تبادل نظر میکردن که کدوم مزه ی بستنی رو بگیرن و گاهی هم صدای مردی که آکاردیون میزد.  خونه های روبه رو یکیشون استودیوی معماری بود، مرد سن داری پشت کامپیوتر نشسته بود اتاق پر بود از قفسه و مدلها و ماکت های معماری، اتاق بغل مثل اتاقِ حسابداری پر از کامپیوتر و چراغ مطالعه و پرونده بود، به نظرم اون اتاق جزو اون استودیو نبود، چون همیشه کرکره هاش کشیده بود و به زورِ باد میشد دید توش چه خبره، آره خیلی دوست دارم ببینم مردم چجوری زندگی میکنن. وقتایی هم که پنجره های من باز هستن تظاهر میکنم که کسی داره نگاهم میکنه که چجوری زندگی میکنم، تخت رو مرتب میکنم همه چیز مرتب باشه لباسم درست باشه همه چیز اونجوری که دوست دارم از دید همسایه دیده بشه. هنوز ظهر نشده بود ولی من باید ظهر ایستگاه قطار میبودم که بریم دریا، روز اول مسافرتم بود، اولین چیزی که خوندم تو گوشیم خودکشی فلان آدم بود، البته قبل از اینکه از خواب بیدار شم از این الهام ها بهم شده بود که اولین چیزی که میخونم امروز این خبره! گفتم بابا چه حرفیه آخه این آدم مگه میتونه اینکارو بکنه، چند دقیقه فکر کردم و دیدم آره کاملا از این آدم برمیاد که اینکار رو بکنه، شروع کردم بیشتر خوندن پایین پایین پایینتر حالم بد شد، دیگه داشتم گریه میکردم، گشتم گشتم ببینم چی شده! لای نوشته های خودش و نوشته های آدم های نزدیکش، تمام مدتِ کاوش داشتم تصور میکردم لحظه به لحظه رو، اخرین پیامی که دادی اینه که حیاتم به انتها رسیده، چه قدر زیبا برای پایان بندی ِ یک تاتر خیلی فلسفی! ولی تاتر نبود. بعد همه به سمت مکان زندگیت اومدن و بدن ِ بی نفست رو پیدا کردن، البته اینکه من بفهمم بی نفس بوده یا با خون! خیلی طول کشید و تمام اون دوران تصور میکردم که چجوری در خونه رو شکستن به سمت راست رفتن توی اتاقش و تن بی جونش رو پیدا کردند! میتونستم اینارو خطاب به "تو" بنویسم ولی عصبانی تر از هرچیزیم که دیگه بخوام اصلا باهات حرف بزنم! تصور زجر و تصمیم همچین آدمی انتها نداره! میل به زندگی پایان یافته بوده یعنی؟! نکنه اونروزها که من میدیدم این آدم غمگینه باعث شدم غمگین تر بشه و هیچ وقت باعث طراوت روحش نشدم ؟ آره همه اینارو فکر کردم با خودم ولی خب من زندگی دیگه ای داشتم و با محبوبم ایستگاه قطار قرار داشتم که بریم دریا اونم ساحل مورد علاقه م! آره او روزی محبوبم بود ولی سالهای گذشته با قلبی شکسته و پر از عشق و محبت جدا شدیم و فقط یادش ته قلبم همیشه و همیشه دردی تیر کشیدنی بود و هست. افتاب تیز بود چند تا شلیل هم برداشتم  که لب آب با بغضم بخورم، کتاب هم برداشتم، باید زندگی عادی رو ادامه میدادم با اینکه قلبم داشت تیر میکشید خیلی بیشتر از وقتایی که اسم و یادش میومد سراغم. 
خودمو زدم به آب رفتم دور برگشتم نزدیک محبوبم و گفتم که اتفاق وحشتناک و ترسناکی افتاده، در آغوشم گرفت و توصیه کرد که نباید خیلی غصه بخورم، بغضمو خوردم و حس کردم قلبم خالی شد و ترس عجیبی سراغم اومد، درد و سوزش بدی افتاد به مچ پام، فهمیدم که چیزی منو گزید، نه گزیدن هرسال تابستون اون ساحال که با دوتا پماد سه روزه جاش میره! یه گزش عمیق که یادت نره یادت بمونه؟ آره اینا ربط گوز به شقیقه س شاید ولی اگر عمیق تر بهش فکر کنی میبینی که ربط بی ربطی نیست واقعا! 
عروس دریایی بزرگی مچ پامو نیش زده بود، یعنی ما فکر کردیم عروس دریایی بود ولی من از همون ربط گوز و شقیقه فکر میکنم یه چیزی چنگالی کشید به پای من، جای چنگال هاش مونده بود، همون پماد همیشگی رو زدم بهش و شروع کردم کتاب خوندن و شلیل خوردن و به روم نیوردن و شایدم در مرحله ناباوری بودن! مسافرت سختی بود، شبها دور از چشم محبوبم با اولین نفس سنگینی که ازش میشنیدم میرفتم گوشه ای دنبال اخبار بیشتر و گریه های بیشتر، روی دیوار روبه رو که همان استودیو بود هم هرشب مارمولک مادری در یه نقطه ای مشخصی سرجاش وایمیستاد، حس میکنم مادر بود شایدم هم فقط یه مارمولکی که بهش میخورد مادر بوده بود. آه تمام مدت باید عاقل باشیم، خبر مرگ میشنوی باید به زندگی ادامه بدی، حالا دریا نه، سرکار، اداره پست، مدرسه! عقلم به هیچ چیز نمیرسید فقط تصور لحظه ای که بدن بی جانی پیدا کردن و تلاششون برای برگردوندنش بی فایده بوده میگشت و میگشت! حس کردم من دوبار قلبم شکست! یکبار لحظه ای که خداحافظی اخر را کردیم و من فهمیدم این فیزیک دیگر تمام شده! و حالا اون روز صبح که بیدار شدم و دیدم اتفاق وحشتناک و ترسناکی افتاده!  
من عاقل بودم، یعنی شاید همبستگی با همان جسمی که الان دیگر نیست عاقلم کرد، که درد داشته باشم ولی عاقل باشم و به زندگی ادامه بدم! اون زخم چنگال باد کرد، تاول زد، درد گرفت طوری که فکر کردم مچ پامو باید قطع کنمو بندازم دور! تب سرد و لرز اورد! توی پرواز برگشت به خونه به نظرم نخوابیدم بلکه غش کردم و خب چون پرواز طولانی بود کسی متوجه غش کردنم نشده بوده لابد! جای اون چنگال خیلی طول کشید که بره، خیلی آروم آروم دردش رفت تاولاش رفت و با کمک کرم لایه بردار فرانسوی که خانوم داروخونه چی توی باری بهم داده بود و دعوام کرده بود که چرا نبستی زخمتو یکمی جاش رفت ولی خط بلند قهوه ای هنوز مونده که هربار میبینم بهتره بگم یاد مارمولک مادر میوفتم چرا؟ چون باید عاقل بود یا شایدم دلم میخواد عاقل باشم و قلبم و احساساتمو آزار ندم. شب که رسیدم خونه جویای جزییات اتفاق شدم، چیزی که فهمیدم باعث شد بترکم و تا صبح عصبانیتمو با اشک قورت بدم و تند تند بگم ابله ابله ابله، راستش هربار که یادم میوفته یه ابله میگم! حیفِ نفس! حیف وجود و حیف تن! آه واقعا آه. آره همونطور که گفتم اتفاق وحشتناک میتونه بدون قطره ای خون باشه و میتونه قطعی نفس باشه، تو تصمیم بگیری نفست رو ببری! کاملا پایان یک رُمان درد ناک که کلی دانشجوی تاتر باهاش درساشونو پاس میشن! تصوراتم تغییر کردند، در شکسته میشه ممکنه به سمت راست رفته باشند یا به سمت چپ، از کدوم پنجره و چجوری خودش رو آویزون کرده؟ راستش به اینکه نفس های آخر چطور بوده فکر نکردم چون حتما مطمعن بوده که پاشو نزاشته لبه میز و برگرده به زندگی شایدم فکر میکرده که دیگه این تهشه! خیلی شاید های دیگه دارم ولی میشد این رُمان جور دیگه ای تموم میشد نه این قدر تلخ و بی معنی! اونشب تا صبح فکر کردم چه قدر آدم میتونه بیهوده به خودش پایان بده! کلمه بیهوده چه قدر معنی داره، پوچ بدون معنا بدون هیچ فایده ای، خالی! از اونشب زخم چنگالی پام مثل فیلما خوب شد، من عصبانی بودم حس میکردم این بار دوم دلم اونقدر نشکسته چون خیلی عصبانیم که نفس کسی به این بیهودگی قطع شده. شاید هم عاقل بودم، یک لایه ای از عقلم میخواد بگه تو! و برای تو بنویسه ولی هنوز عصبانیم خیلی عصبانیم حتی وقتی که دیشب تا صبح تو خواب من بود و تمام تلاشش رو کرد که بگه زنده س و همه اینها بازی بوده و من عکسهایی که از مراسم خاکسپاریش دیده بودم جلوی چشمام بودن و میگفتم همچنان عصبانیم الان زنده یا مرده عصبانیم! این اومدن نبودها به خوابم و اصرارشون برای اینکه بگن زنده هستن خیلی اتفاق میوفته و هربار که بیدار میشم خوشحالم که حداقل خوابی از یک وجود داشتن دیدم! آه وجود داشتن برعکس پوچ شدن و نبودن! دردناک. 
وایی چه قدر توانایی انسان بالاست توی نوشتن از مرگ! آره اینجا هم باید عاقل بود؟ 
امروز خیلی روز عجیبی بود، تمام اون دلبستگی ها برمیگرده به بیشتر از نُه یا ده سال پیش ولی یاد خیلی هاش ته قلب آدم رو به درد میاره یا طبیعت رو وادار میکنه تورو چنگ بزنه! امروز خیلی روز عجیبی بود من همه گوزها رو به همه شقیقه ها ربط دادم و همچنان مطمعنم که رابطه ی بی ربطی هم ندارند، امروز خیلی عاقل بودم، از خواب بیدار شدم خوشحال بودم که جسم پوچی رو دیدم و حس کردم، صبحانه خوردم و برای دوستانم نسخه ی مسهل پیچیدم و سعی کردم به موقع سرکار باشم، رفتم سرکار و برای دوستم صدا و خاطره ای و موسیقیعی که مربود به خواب و ده سال پیش و روز عجیب و خاطرات و اتفاق وحشتناک و ترسناک بود فرستادم، بینش رفتم برای خودم یک وسیله اشپزخونه گرفتم و از بهار عکس گرفتم و فکر کردم مترو چه قدر خلوته و چه قدر بوی ضدعفونی میاد و مردم چه ماسکای عجیبی دارند برای نهار رفتم خونه ی دوستی نون پنیر و آش رشته خوردم توی بالکنش و برگشتم سرکار،همکارم خندوندتم، سرم شلوغ شد و شب شد و حساب کتاب کردم، قدم زدم خونه و سردم شد و فکر کردم امروز خیلی روز عجیبی بود و اینکه وقتی میگم به طور وحشتناک و ترسناک آدمها یاد چی میوفتن ؟ فقط خون؟ اتفاق میتونه وحشتناک و ترسناک باشه بدون اینکه حتی قطره ای خون درش باشه، اینجاست که نفس قطع میشه و خونا سرجاشون میمونن و نفس ها از بین میرند و پوچ میشن. 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر