۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

امشب از اون شباس که کله سحر برم سید مهدی ...

امشب از ساعت یازده دختری مشتش رو پراز سنگ کرده و داره کوچه به کوچه این محله میره و به همه ماشینا سنگ میزنه ٫ هر ثانیه صداهای مختلف دزدگیر ماشینها بلند میشه . همینجوری که دارم از پنجره نگاش میکنم ٫ به خورد شدن خودم فکر میکنم به اینکه هرچی بیشتر میگذره من فکر میکنم من بالاترم ولی درحقیقت من بیشتر کوچیک میشم ٫ کاشکی بعضی وقتا زندگی خیلی سریع از رو یه چیزایی بگذره ٫ بپره اصن . نمیدونم اصن چی شده من انقدر پر شدم از کینه ٫ انقدر که راضی باشم کسی نباشه و اصن و ریزترین عذاب وجدانی هم در باره فکرم نداشته باشم ٫ این واقعا در باره من چیز نادر و عجیبیه که شاید همین یه بار اتفاق بیافته تو زندگیم . هر چی بیشتر میگذره من بیشتر به بی صفت بودن آدما میرسم . یه چیزایی کلمه نداره اصن دارم خفه میشم 
....

۲ نظر:

  1. ازین بدتر هم میشه اما وجود انسان هایی چون شما باعث امید واریست

    پاسخحذف
  2. متاسفانه حقیقت تلخی است بی صفتی ی آدما که یکیشم خودمون باشیم !

    پاسخحذف