اگه دنبال بهترین چهار شنبه سوری بگردم ٫ یاد قدیما میوفتم که بابام کلی جعبه جمع میکرد ( جعبه میوه چوبیا بودا ) بعد غروب که میشد دم در خونه آتیش درست میکرد ٫ کوچیکه همیشه مشغول درست کردن نارنجک بود ٫ یا تو راهروی پشت بوم یا تو پارکینگ همیشه هم به من میگفت خیلی خطرناکه ها نزدیک نیا . دیگه همه جمع میشدن دم خونه ما کلی بچه های قدو نیم قد که الان شاید هرروز همشونو ببینم ولی همدیگرو نشناسیم ٫ یادمه جعبه ها تمومی نداشتن و یادم نیست دقیقا صدای موزیک از کجا میومد . وقتی میخواسن نارنجک بزنن داد میزدن برین کناررررررر بعد همه در میرفتن تق یه چیزی میترکید سنگاشم پخش میشد ٫ کوچیکه هم میرفت از این گاز کوچیک آبی قرمزا بودا ٫ میخرید مینداخت تو آتیش و بومب صدا میداد . یادمه داداشام به منم میدادن که بزنم ولی واسه من مخصوص من درست میکردن و کوچیک بود بعضیاشم به اصطلاح چسی بود و پیف صدا میداد . بعد قبل همه این مراسما ٫ کوچیکه و دوستاش چادر سرشون میکردن و قابلمه و قاشق به دست میرفتن دم خونه مردم ٫ خب اونموقع همه همو میشناختن٫ اونا هم بهشون شکلات میدادن. یادمه چند بار دم خونه ما هم اومدن و من با تعجب نگاشون کردم و مامانم حالیم میکرد که شکلات بدی میرن. یادمه همیشه تو چهارشنبه سوریا بود که دوست دخترهای داداشام و پسرای فامیلو میدیدم ٫ تازه یادمه یه بار یکیشون خدافظی کرد و رفت بعد اونموقع از این لیزر احمقانه ها تازه اومده بود و دست همه بود. همینجوری که دختره داشت میرفت ایناهم لیزر مینداختن رو باسنش و میخندیدن ٫ بعد فکر میکردن من حالیم نیست خوب اون دوره یه کم حماقتا بیشتر بود دیگه . بدترین خاطره چهار شنبه سوریم این بود که اولین دوست پسرم تو چهار شنبه سوری ترکید ( بعله ترکید اصنم خنده نداره ) گویا ایشون جیباشون پر نارنجک بوده و میخورن زمین و تقریبا به دونصف تبدیل میشن و هشتا عمل روش انجام میشه ولی خب بیفایده بوده و یادمه فقط یه بار اونم چهلمش رفتم سر قبرش تا حالا هم سعی کردم برم ولی نمیدونم از کجا باید بدونم آدرسش کجاس( بچه ای بیش نبودیم و خانواده نمیذاشتن برم تو عزاداریها و یه سالی زانوی غم بغل گرفتم خلاصه ) دیگه دیشبم که از بیکاری دوری زدیم ٫ اینجا طبق معمول دعوا و بزن بزنی شد و بعدش باز بزن برقص بود تا دیر وقت و دلمون شاد شد کمی( البته دست بعضیها بریده بود و اومدیم مداوا کنیم که نشد و خودش خودش رو مداوا کرد )٫ دیگه الانم که خودمم و خودم و جعبه چوبیها پلاستیکی شدن ٫ باباهه هم میره استخر ٫ کوچیکه خارجس ٫ وسطیه دوره تکاملشو میگذرونه ٫ بزرگه هم در حال جون کندن برای تداوم خانوادشه٫ گله ای هم نیست . حالا شاید سال دیگه واسه خودم یه شب خوب ساختم ٫ چیزی که معلوم نیست
...
یاد گذشته ها یه خیر...
پاسخحذفحالا باز این پست یه کم قابل تحملم بود...
پاسخحذفوالا اون زمان که ما وبلاگ می نوشتیم، این مدلی نبود...!
شما که ادعای ذهن سیال ( !! ) می کنی ، یه کم از اون ذهنت کار بگیر...
نذار خاک بخوره و آکبند بمونه خدا شاهده !
همین ها که نوشتی رو یه کم جالب تر می نوشتی ، یکی مثه من کهیر نمی زد اینقدر !!!