۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

چهارشنبه سوری

اگه دنبال بهترین چهار شنبه سوری بگردم ٫ یاد قدیما میوفتم که بابام کلی جعبه جمع میکرد ( جعبه میوه چوبیا بودا ) بعد غروب که میشد دم در خونه آتیش درست میکرد ٫ کوچیکه همیشه مشغول درست کردن نارنجک بود ٫ یا تو راهروی پشت بوم یا تو پارکینگ همیشه هم به من میگفت خیلی خطرناکه ها نزدیک نیا . دیگه همه جمع میشدن دم خونه ما کلی بچه های قدو نیم قد که الان شاید هرروز همشونو ببینم ولی همدیگرو نشناسیم ٫ یادمه جعبه ها تمومی نداشتن و یادم نیست دقیقا صدای موزیک از کجا میومد . وقتی میخواسن نارنجک بزنن داد میزدن برین کناررررررر بعد همه در میرفتن تق یه چیزی میترکید سنگاشم پخش میشد ٫ کوچیکه هم میرفت از این گاز کوچیک آبی قرمزا بودا ٫ میخرید مینداخت تو آتیش و بومب صدا میداد . یادمه داداشام به منم میدادن که بزنم ولی واسه من مخصوص من درست میکردن و کوچیک بود بعضیاشم به اصطلاح چسی بود و پیف صدا میداد . بعد قبل همه این مراسما ٫  کوچیکه و دوستاش چادر سرشون میکردن و قابلمه و قاشق به دست میرفتن دم خونه مردم ٫ خب اونموقع همه همو میشناختن٫ اونا هم بهشون شکلات میدادن. یادمه چند بار دم خونه ما هم اومدن و من با تعجب نگاشون کردم و مامانم حالیم میکرد که شکلات بدی میرن. یادمه همیشه تو چهارشنبه سوریا بود که دوست دخترهای داداشام و پسرای فامیلو میدیدم ٫ تازه یادمه یه بار یکیشون خدافظی کرد و رفت بعد اونموقع از این لیزر احمقانه ها تازه اومده بود و دست همه بود. همینجوری که دختره داشت میرفت ایناهم لیزر مینداختن رو باسنش و میخندیدن ٫ بعد فکر میکردن من حالیم نیست خوب اون دوره یه کم حماقتا بیشتر بود دیگه . بدترین خاطره چهار شنبه سوریم این بود که اولین دوست پسرم تو چهار شنبه سوری ترکید ( بعله ترکید اصنم خنده نداره ) گویا ایشون جیباشون پر نارنجک بوده و میخورن زمین و تقریبا به دونصف تبدیل میشن و هشتا عمل روش انجام میشه ولی خب بیفایده بوده و یادمه فقط یه بار اونم چهلمش رفتم سر قبرش تا حالا هم سعی کردم برم ولی نمیدونم از کجا باید بدونم آدرسش کجاس( بچه ای بیش نبودیم و خانواده نمیذاشتن برم تو عزاداریها و یه سالی زانوی غم بغل گرفتم خلاصه ) دیگه دیشبم  که از بیکاری دوری زدیم ٫  اینجا طبق معمول دعوا و بزن بزنی شد و بعدش باز بزن برقص بود تا دیر وقت و دلمون شاد شد کمی( البته دست بعضیها بریده بود و اومدیم مداوا کنیم که نشد و خودش خودش رو مداوا کرد )٫ دیگه الانم که خودمم و خودم و جعبه چوبیها پلاستیکی شدن ٫ باباهه هم میره استخر ٫ کوچیکه خارجس ٫ وسطیه دوره تکاملشو میگذرونه ٫ بزرگه هم در حال جون کندن برای تداوم خانوادشه٫  گله ای هم نیست . حالا شاید سال دیگه واسه خودم یه شب خوب ساختم ٫ چیزی که معلوم نیست
 ...

۲ نظر:

  1. حالا باز این پست یه کم قابل تحملم بود...
    والا اون زمان که ما وبلاگ می نوشتیم، این مدلی نبود...!
    شما که ادعای ذهن سیال ( !! ) می کنی ، یه کم از اون ذهنت کار بگیر...
    نذار خاک بخوره و آکبند بمونه خدا شاهده !
    همین ها که نوشتی رو یه کم جالب تر می نوشتی ، یکی مثه من کهیر نمی زد اینقدر !!!

    پاسخحذف