۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عیدونه

دیشب رفتیم عید دیدنی دوجا . کلن عجیب بود . این ساکتیه مامان و صبوریه بابا ٫ انقدر عجیب که بابا کنار جاده کرج پارک کرد و گفت بیا تو بشین !!!! این از محالات بابا بود شدید . من از اینکه آدمهای دور عیدی بدن بدم میاد ٫ آدمهایی که تو سال بیشتر از ده بار میبینمشون باید عیدی بدن٫ ولی اونایی که سالی یه بارشم شایده نباید عیدی بدن و یادم باشه سالهای دیگه ٫ در برم ٫ فرارا کنم از پله ها بیام پایین ٫ چه میدونم یه ترفندی باید اختراع کنم .عمه میگه میدونی شبیه سپیده این خواننده هه ای ( من از این حدس اشتباهش خوشم نمیاد اصلن ) ٫ لبخند میزنم ٫ شوهرش تایید میکنه ٫ بعد میگه ولی تو اصن یه چیز دیگه ای٫ الان ولی شبیهشی ٫ شوهرش تایید میکنه باز ٫ میگه تو اصن شکل خودمی من حواسم کجاست !! بابا دیشب از بس خوب بود اصن یادش نبود که سریالهارو ندیدیم و تا رسیدیم خونه گفت بزن ببینینم . مامان پنج بار ساعتو انگشتر و دسبند و گوشوارشو درآورد و دوباره انداخت و پشت سر من چلق چلق صدا تولید کرد . رفتیم پایین ٫ چایی خوردم با یه شکلات توپیه فندق دار ٫ بعدش بستنی پسته ای و گردویی خوردیم با ژله ٫ بعد برای هزارمین بار فیلم عروسی دیدیم ٫ تو این عیدیه یه شکمی پیدا کردم اندازه کله ام ٫ عروس میگه اشکال نداره میدویی آب میشه ٫ خوش فرم میشه . الان که تگاش میکنم خیلی گرده ٫ فکر کن حامله باشم !!! بعد برم از هایپر واسش از اون کفش فینقولا که شصت پای منم واسش بزرگه بخرم .  دیشب به کوچیکه میگم اینا چرا بچه دار نمیشن ؟ میگه از بس خرن لابد ! میگم اینا اگه بچه دار شن بابام از خوشحالی همیشه لپاش گل میندازه ٫ مامانمم تمام مدت میگه بچرو میبری حموم خوب بپوشونش . بعد دوتایی ذوق میکنیم از بچه دار شدن اینا ٫ بعد میگیم اونا خودشون بیشتر از ما ذوق میکنن از بس که اصن شاید من و کوچیکه اینجا نباشیم که ببینیم بچشونو ٫ بعد من میگم نه من نمیتونم غصه میخورم . دخترک شماله و داره هرکاری میخواد انجام میده ٫ روز دوم عید زنگ زده میگه نباید زنگ بزنی عیدو تبریک بگی ؟؟ من اول از همه چیز دوست داشتم پاشم برم دم خونشون یه چک آبدار بزنم در گوش باباش با این بچه دار شدنش و تربیت کردنش بعد دیدم درست نیست ٫ گفتم بچه مثل اینکه سه سال ازت بزرگترما٫ نکنه باورت شده بزرگتری ٫ از بس به اینو اون دروغ گفتی ؟ میخنده میگه با من از این برنامه ها نداشته باش ٫ میگم ولی دارم باید احترام بذاری . دودی آروم چونشو گذاشته زیر چرخ و فلکشو چرت سبک میزنه ٫ وگرنه اگه بخواد بره بخوابه میره تو رختخواب دستساز خودش میخوابه . دیشب کلی به عروس اولی غر زدم که چرا نمیریم شمال ٫ چرا با اون خل و چلا نمیریم بیرون ٫ گفتم که من دلم واسه کچلا تنگ شده ٫ دلم جوجه و میگون و واژگونی و بارونو شب میخواد خب . بعد دیدم کار اشتباهی دارم میکنم . الانم ساعت شش و سه دقیقه صبحه من تصمیم گرفتم که نخوابم از بس برنامه خوابیم بهم ریخته٫ در این حد که امروز تا چهار خوابیدم مثل خرس  ٫ با اینکه فردا قراره چند جا بریم ٫ از بس که بابام امسال از پارکی ها شنیده که شب سیزده نمیرن عید دیدنی بده ٫ یارو میگه مرتیکه شب سیزده اومده خونمون نحسی اورده ٫ بعد من هی بیشتر به این نتیجه میرسم که خاله زنکی مردو زن نداره و پیرو جوون داره بیشتر .  یادم رفت بگم که با عروس رفتیم پردیسان ٫ بادبادک خریدیم ٫ هوا کردیم کلی کیف کردیم ٫ بعد فرداش برادر عروس ماشین کنترلی اورد بیشتر حال کردیم ٫ بعد فرداش رفتیم نشستیم چای و میوه و گز خوردیم زیاد حال نکردیم ٫ دیگه نرفتیم . هرروز هم یادمون میره که بریم پشت بوم بادبادک رو هوا کنیم . بعد من میترسم یهویی عقبکی بریم بیوفتیم از اون بالا . اصن دیشب تاحالا همه چیز عجیبه . فکر کنم یه کم که بگذره فیلم عروسی رو میتونم با استفاده از نور انعکاسیه چشمام با کلی تمرکز بندازم رو دیوار ٫ در این حد یعنی . بعد میگم کاشکی یه خواهر داشتم حداقل این اول صبحی 
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر