۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

بالاخره

بچه که بودم یه اسباب بازی بود که یه دختر بچه و یه پسر بچه روش بودن فکر کنم قلک بود یادمه یه چیزی مینداختیم توش اون دوتا میچرخیدنو همدیگرو بوس میکردن ٫ اونموقع نداشتم دلمم نمیخواست. دختر خالم داشت فکر کنم تاحالا ترکوندتش ولی اگه منم یکی داشتم هنوز داشتمش ٫ اکثر روزا رو با اینجور خاطره ها میگذرونم دست خودم نیست یهو میاد تو ذهنم ٫ بد ترین پاییزو زمستون تو عمرمو داشتم یه روز نبود که بدون دلهره و اشک شب بشه ٫ یا زندگی کوچیکه یا من واسه زندگی بزرگم ٫ زندگی سخت تر از اون چیزیه که تصورشو میکردم ٫ خیلی از آرزوهامو هدفهام و گم کردم ٫ یکی نشسته هی داره نفرینم میکنه ولمم نمیکنه  ٫  من بدترین تولدو داشتم ٫ دلم میخواد روز تولدم که میرسه لی لی برم از رو روزش بپرم رو روز بعدیش ... دنیا خستم کرده . سال زود گذشت ولی بد گذشت تنها آرزویی که الان دارم اینه که همه چیز آروم بشه مثل اون اولا همه چیز پاک باشه ٫ از ته دل میخوام که هیچ وقت خاطرات این سال مسخره یادم نیادو اذابم نده چون با یادآوری هرکدومش کلی پیر میشم دلم میلرزه 

 عیدتون مبارک