۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

بالاخره

بچه که بودم یه اسباب بازی بود که یه دختر بچه و یه پسر بچه روش بودن فکر کنم قلک بود یادمه یه چیزی مینداختیم توش اون دوتا میچرخیدنو همدیگرو بوس میکردن ٫ اونموقع نداشتم دلمم نمیخواست. دختر خالم داشت فکر کنم تاحالا ترکوندتش ولی اگه منم یکی داشتم هنوز داشتمش ٫ اکثر روزا رو با اینجور خاطره ها میگذرونم دست خودم نیست یهو میاد تو ذهنم ٫ بد ترین پاییزو زمستون تو عمرمو داشتم یه روز نبود که بدون دلهره و اشک شب بشه ٫ یا زندگی کوچیکه یا من واسه زندگی بزرگم ٫ زندگی سخت تر از اون چیزیه که تصورشو میکردم ٫ خیلی از آرزوهامو هدفهام و گم کردم ٫ یکی نشسته هی داره نفرینم میکنه ولمم نمیکنه  ٫  من بدترین تولدو داشتم ٫ دلم میخواد روز تولدم که میرسه لی لی برم از رو روزش بپرم رو روز بعدیش ... دنیا خستم کرده . سال زود گذشت ولی بد گذشت تنها آرزویی که الان دارم اینه که همه چیز آروم بشه مثل اون اولا همه چیز پاک باشه ٫ از ته دل میخوام که هیچ وقت خاطرات این سال مسخره یادم نیادو اذابم نده چون با یادآوری هرکدومش کلی پیر میشم دلم میلرزه 

 عیدتون مبارک

۸ نظر:

  1. من که یادم نمیاد داشته باشم فک کنم به قول خودت ترکوندمش

    پاسخحذف
  2. من آسون گرفتم داره درست میشه تو هم آسون بگیر زندگی اینقدرا هم که تو میگی کثیف نیست شاید سیاه باشه ولی کثیف نیست....چی بگم شایدم باشه

    پاسخحذف
  3. آره اومده بودی خونمون با هم وبلاگ رو ساختیم یادمه....
    راستی اول

    پاسخحذف
  4. سلام
    عروس سیاهه جلوگیری کرده فعلا . البته خدا میدونه اونجا چی می گذره

    پاسخحذف
  5. سلام عزیز
    خوشحالم که می تونم بازم به شما سری بزنم.
    زیبا بود.
    خدانگهدار و به امید دیدار

    پاسخحذف
  6. چه عجب پستهای شش ماهه! برات آرزوی سالی به مراتب بهتر از سال پیش رو دارم

    پاسخحذف