۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

سرنوشت ؟

تمام منوچهری رو گشته بودم برای پیدا کردن ستِ چمدون ِ مناسب ، چمدونی که عمر کنه و از اول مهاجارت تا تهش همراهیم کنه ، به قیمت های اونروزها به جیب من نمیرسیدن چیزی که میخواستم ، یادمه یه بنفش تیره ای انتخاب کرده بودم ، پدرم همون روز عصرش بردتم به یه دکه ی چمدون فروشی و یه ست سه تایی چمدون "پولو" با قیمت مناسب برام گرفت ، چمدون هارو تا میتونستم پُر کرده بودم فقط هم لباس ، ذره ای از وسایل زندگی توشون نبود چونکه همه به دید مسافرت میدیدن مهاجرت منو ، وقتی اونجا ساکن شدمو زندگی بقیه رو دیدم ، فهمیدم که باید پلوپز همراهم میداشتم یا حداقل یک سری خوراکی عادی روزمره ی ایرانی و ادویه و اینجور چیزها .

صبحهای فرودگاه خیلی شلوغه ، تصور نگرانی ِ دل مادر و پدرم رو نمیتونم بکنم سخته خودمو جاشون بزارم ولی هرچی بود اونام دلشونو زده بودن به دریا شاید نمیدونم ، کلی اضافه بار خوردم و خب چون اصرار داشتم ببرم همه چیزو قبول کردمو بردمو دادم توی بار ، سه تا چمدون قلمبه . سوار هواپیما که شدم بعد از خاموش شدن چراغ ها یه اشکی ریخته بودم .

وقتی رسیدم فرودگاه خودمو تو صف چک پاسپورت پیدا کردم که خیلی طولانی بود بعد دوزاریم افتاد که توی یه فرودگاه خیلی خیلی بزرگتر از تصورم گیر کردم و هرچی جلو میرم بیشتر اسممو تو بلندگو صدا میزنن که برسم به پروازم ، بعد از چک کردن پاسپورت چیزی که یادمه این بود که کیفم بغلم بود و درحال دوییدن بودم تا به پروازم برسم ولی هرچی میدوییدم یکی میگفت باید اونور تر بری ، دقیقا دو دقیقه از پرواز گذشته بود و برای من صبر نکرده بودن و پرواز پریده بود با نصفه زبانی که بلد بودم گفتم باید منتظرم میموندین گفتن نمیشه ! تازه اینروزا میفهمم اون نمیشه یعنی چی .

بار اولم بود تنهایی خارج میشدم وقرار بود سختی های شدیدی رو تحمل کنم ، متصدی بلیط ها گفت بهتره بمونی و با یه پرواز ارزون سفر کنی گفتم من هیچی بلد نیستم و مجبور شدم برای زود رسیدن به شهری که خونه کرایه کرده بودم توش وقرار بود بیان دنبالم پول زیادی بدم و دوازده ساعت توی سالن منتظر وقت پروازم بمونم ، تمام اون دوازده ساعت فکر کردم که چرا همه چیز انقدر سخت ؟ اینهمه تلاش کردم برسم رسیدم چرا اینجوری ؟ و تلاش کردم که این چرا اینجوری هارو بزنم کنار و به این فکر کنم که عیب نداره و تو میتونی و ...

بالاخره رسیدم ، نصف شب به فرودگاه ، توی فرودگاه اول یه سیمکارت خریده بودم که بتونم باهاش به نگرانا خبر بدم و پول خورد داشتم برای گرفتن چرخ دستی و گذاشتن چمدونام توش و اینجا بلد بودم اتوبوس باید بگیرم و بگم پرتانوا میخوام پیاده شم .

امتحان ورودی معماری رو قبول نشدم چونکه به اون آسونی که فکر میکردیم نبود و خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردیم برای این رشته اقدام کرده بودن ، مجبور شدیم چند رشته مهندسی انتخاب کنیمو امتحان دوباره بدیم ، سخت ترین رشته ی ممکن رو قبول شدم ، شاید همه همون تلاش رو برای معماری میکردم قبول میشدم همون اول . گفتم خب سال اول درسای عمومی رو میخونم و سال بعد یه فکری میکنم ، ولی خب مثل همیشه هیچ چیز به اون آسونی نبود ! زبونی که مان یاد گرفته بودم و باهاش بهم ویزا داده بودن به هیچ وجه کافی نبود برای نشستن سر کلاس ریاضی مهندسی ، مشکلات مالی شروع شدن .
مدارک بورسم به درخواست برای خوابگاه نرسید ، یک بدشانسی بزرگ دیگه .
شروع کردم به یاد گرفتن توی شرایط کم پولی و بی پولی طی کردن ، خونمو عوض کردم و با شرایط سخت تر سعی کردم بسازم و درس بخونم ، از خانواده کمک گرفتم ولی اهمیتی ندیدم ، شایدم روشون نمیشده بگن تو دیگه باید خودت زندگی خودتو درست کنی .
درس میخوندم زیاد و سعی میکردم از درسای اسون تر نسبت به بقیه شروع کنم و تو این قسمت موفق بودم به پاس کردن درسا . مشکلات مالی فشار زیادی اوردن ، نسبت به پولی که بهم میدادن نمیتونستم حتی زندگی عادی داشته باشم ، هنوز زبان مناسبی نداشتم برای صحبت کردن ، یک سال تمام توی قشنگترین خونه ی دنیا و رویاهام زندگی کردم ولی اجاره خونه رو همخونه م میداد و من فقط شرمندگی میکشیدم و شبا دعا میکردم کارهام درست شن و هیچ به این فکر نکردم که بهتره برگردم ، دنبال کار میگشتم حاضر بودم هرکاری بکنم ، نظافت هتل ، نظاقت خونه ، نگهداری از سالمند و ایده آلش گارسونی . برای هیچ کدوم منو نمیپذیرفتند چونکه زبانم به اندازه کافی خوب نبود و لازمه ی بیشتر کارها حرف زدن و ارتباط برقرار کردنه .

 آخر همون سال بود که یه کمی بزرگی از طرف خانواده و یه کمی قرض از دوستام بهم رسید ، موفق شدم اقدام کنم برای یه رشته ای که دوست دارم یه شهر دیگه ، باز یه اشتباه بزرگ دیگه برای فرار کردن پرداخت یه سری هزینه ها ، کلی خرج کردمو اذیت شدم آخرش روز امتحان به طرز مسخره ای کارهای خودم رو نشون ندادم و معمولی ترین و بازاری ترین کارهایی که تو دستم بود رو نشون دادم و به شهر خودم برگشتم و دوستی که اونروزا باهاش صمیمی شده بودم بهم خبر داد که رییسش رزومه مو دیده و کسی رو لازم دارن پاشو بیا ، همون روز که گفته بود پاشو بیا روزی بود که خونه ی دوستی مونده بودم به ناچار چونکه دوستام به دلیل وجود پارتنرشون منو خونشون راه نداده بودن .

کار شروع خوبی بود ، از پس خرجای روزمه م برمیومدم ، و مسلما دانشگاه جدید رو قبول نشده بودم و پولهامم خرجش کرده بودم و دیگه نمیتونستم ریسک کنمو کارمو از دست بدم ، بهترین کاری که تو ذهنم بود این بود که همین درسمو به زور ادامه بدم و کارم هم نگه دارم ، تمام اون یکسال که سرکار رفتم آرامش داشتم که نگران خرج روزانه و کرایه خونه نیستم و تنها نگرانیم صاف کردن قرض هام بود ، حالم خوب شد ، وارد رابطه ی خوب شدم ، بهم خوش گذشت  ، ولی دیگه نوبت درسای سختی شده بود که گذاشته بودم برای اخر ، تصمیم گرفتم یکبار دیگه اقدام کنم برای تغییر رشته و دانشگاه الان که از پسش برمیام ، اقدام کردم و این هم با کلی سختی و مشکلات و نا امیدی و امیدواری درست شد و موفق شدم چیزی که میخواستم از اول بخونم رو قبول بشمو بخونمو برم سرکلاساشو هرروز به این فکر کنم که خب الان سرکار میرم ، رابطه ی خوب دارم ، رشته ای که  میخوام میخونم و دارم لذت میبرم و زبانمم خوب شده و فقط باید به پیشرفت این موضوع فکر کنم .

کار فشار فیزیکی خودشو داشت ولی همین که بود خیالم راحت بود و علم گذر زمان کمکم میکرد به گذشتن و لذت بردن  ، یه روز رییسم اومد گفت این برگه هارو امضا کن ، با اینا میتونی اقامتتو کاری کنی و من امضا کردمو تشکر کردم و هیچ سوالی درباره ی چجوریش نپرسیدم چرا ؟ چون با بیستو هفت سال سن هنوز کمی کمرو هستم .
رفتم دنبال کارام نزدیک تموم شدن اقامتی که داشتم بود و خب بهتر بود که کاری تمدید میکردم ، هی نشد جا موندم از وقتم هی مدارکم نرسیدن تا اینکه اقامتم تموم شد و مسئول دفتر مربوط گفت دیگه نمیتونی درخواست بدی چونکه درجیان نیست اقامتت ، مگه دوباره دانشجویی تمدید کنی و باز درخواست تغییر بدی .

طبق معمول اقدام کردم ، چندین ماه طول کشید جوابش نیومد اخرش پیغام دادن برای برخی بررسی ها بیایین اداره و ازم دلیل خواستن که چرا این چند ساله درسم رو تموم نکردم و به اندازه کافی واحد پاس نکردم ، هر مدرکی که داشتم بردم و توضیح دادم شرایطم رو ، بعد از چند ماه باز منو خواستن و کاش نمیرفتم ، تمام مدارکم رو ازم گرفتن و بهم پونزده روز وقت دادند که توضیحاتت قابل قبول نیست و باید برگردی به کشورت اگر باز قصد بازگشت داری از اول اقدام کنی ، تمام دنیا توی اداره مهاجرت روی سرم خراب شد ، همین ؟ اینهمه همین ؟ اینهمه ممکن بود تو خیابون بمونم همین تهش ؟
از هرکسی که میشناختم کمک خواستم بهم وکیل معرفی کردن و وکیل فقط افسوسش این بود که کاش تا وقتی کارتم دستم بوده پیششون میرفتم و من دفاعم این بود که من دانشجو و کارگر بودم و چرا باید از مراحل اینچیزها خبر داشته باشم !

وکیلا گفتند که اعتراض دادن بی فایده س و به دلیل ورود پناهنده ها شروع به دیده گرفتن خیلی از قانون ها کردند ، خودمو قانع کردم که میرم و درخواست میدم مدارکم درست هستنو برمیگردم ، خوبه خونه خیلی خوبه ، استراحت رسیدگی گردش خانواده بعد از دوسالو نیم ، بچه ی برادرم که ندیدمش ، اینا قشنگشن ، برگشتم ایران ، درخواست برای ورود دوباره با مدارکی که داشتم ، سفارت هیچ خبری بهم نمیده برو بی برو بیا برو بیا هرشب تا صبح به هدر رفتن چهار سال زندگیم فکر کردم و اونهمه سختی شدیدی که کشیدم و واقعا نفهمیدم چرا باید اینجوری بشه ؟ جواب سفارت این بود که این شخص به بهانه ی درس میخواد بره کار بکنه و من بیشترین غصه ی زندگیمو اونجا خوردم که چرا باید یه گارسون همچین کاری بکنه ؟

از همون روزی که جواب سفارت رو گرفتم مثل یه خاکستری شدم که رو آتیشش آب ریختن ، خیلی آروم و قانع تر شدم ، باز هم راه هایی هست ولی تنهایی دیگه برنمیام و کمک های بزرگی لازم دارم و هرچی به کل موضوع فکر میکنم که چرا ؟ متوجه نمیشم اینهمه سختی و تلاش برای چه چیزی؟ دقیقا دلیل این موضوع چیه ؟
چیزی که تو دلم میسوزه رو هیچ جوری نمیتونم بیان کنم ، خیلی بزرگتر از این حرفام که بخوام پامو بکوبم زمینو ، زمینو زمانو خبر کنم ، با ورودمم به ایران دیدم تو این چند سال که نتونستم بیام چه قدر همه چیز پراکنده تر شده تو خانواده م ورفتن پدرم از خونه چه قدر مسخره درد داره و مادرم با چه سختیعی داره سعی میکنه به روش نیاره و بگذرونه چیزی که هست رو .

تمام تلاشمو باز بیاد بکنم تو وقت کمی که دارم بتونم کارمو درست کنم ، باید دست دراز کنم جلوی هرکسی که به ذهنم میرسه برای کمک گرفتن و اگر نشه و باز خیلی اصرار داشته باشم برگردم باید یکسال دیگه صبر کنم و از اول امتحان زبان بدم و از اولِ اول اقدام کنم و آیا ارزش داره ؟

آخرین روزها توی یه خونه ای توی مرکز شهر که بهترین جای شهر هستش اقامت داشتم ، توی یه امارتی که حالا شده بود آپارتمان و اتاقای خدمه شده بودن واحد واحد ، صبحا با صدای آکاردئون بیدار میشدم و صدای کلیسا و صدای میز چیدن بارِ دم خونه و به ناتوانیم فکر میکردم و مثل الان متوجه نمیشدم چرا باید جایی که همه چیز تو دلت آرومه و میدونی که داری پیشرفت میکنی همه چیز یک روزه اینجوری رو سرت خراب شه ؟

 زندگیم شده دوتا چمدون که یکیش فقط سوغاتی بوده و اونیکی وسائل اولیه ی مسافرت دوسه هفته ای .
تمام سعیم اینروزا اینه که بتونم خاطرات و هرچیزی که از این چهار سال هست رو بهش فکر نکنم چونکه هیچ امیدی ندارم و خیلی دلم میسوزه برای از دست دادن همه ی رویایی که تونسته بودم با دستای خودم ریز ریز بسازم .

۱ نظر:

  1. تو سعی و تلاشت رو کردی...قسمت خوبش اینه برای چیزی که فکر میکردی ارزش داره جنگیدی. این خیلی مهمه. این که آدم چیزی که در توان داره رو هزینه کنه. اگر هیچ کار نمیکردی و اینطور میشد اون وقت جای دلخوری و سرزنش باید برای خودت میزاشتی. اما وقتی سعی میکنی و نمیشه دستکم میدونی تو از سمت خودت براش دویدی. ببین رفیق همه چیز زندگی ما نیستیم نصفش شانس و قانون طبیعت و روال زندگیه که غالبن هم تغییر دادنش از دست ما خارجِ. به همون قانون گذر زمان فکر کن و بگذار کمی بگذره...بعضی چیزا زمان لازم داره تا درست بشه. برای فقدان پدرت هم متاسفم...همدردیم.

    پاسخحذف