۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

همیشه حواسم بوده اگر هم توم حسودی کردمو حسرت خوردم به روم نیارم ، ولی الان خیلی واضح حسودی میکنم ، تو دلم میگم ببین آخه این اینجوری من اینجوری اون اونجوری ، و تقریبا دلم آتیش میگیره ، از اینکه همه زدن تو سرم گفتن چه قدر نق میزنی ! بعد خودشون نق تر زدن برای شرایط خوبی که داشتن ، مثل اینکه دچار مقایسه هم شدم ، بعد از اینکه همیشه گفتن تو قوی بودی در صورتی که تو شرایط هم نیستیم که تعریفی از قوی بودن هم بدیم . از اینکه کسی که بهش حسودی میکنم و موفقه الان با شرایط کاملا ایده آل و پولو ساپورت خانواده و نق ِ همیشگی میفهمه شرایطم اینجوریه ، ناراحتی و قلب گرفتی اینروزام چندبرابر میشه ، طوری که انگاری واقعا خرج زندگیمو میدن این آدمها ، دور شدن ازشون یعنی پاک کردنشون از مجازی هم مسخره س دچار سو تفاهم میشه ، شایدم غیر ِ سوء تفاهمه .

هرچه قدر فکر میکنم متوجه شرایطی که توش هستم نمیشم ، بیشتر مثل یه خوابِ دنباله دار میمونه تا واقعیت ، انگاری قبلی وجود نداشته یا اینی که توشم وجود نداره ، خیلی گنگ و عجیبه ، هرچه قدر که تلاش میکنم میبینم دقیقا یه راه حلی بوده که تا دیروز وقتش بوده ولی هیچ اطلاعی ازش نداشتم و دیر متوجه شدم ، مثل اینکه همه راه ها کور بشن و قایم بشن از دست من ، عجیبه ، مثل یه بازی از قبل طراحی شده به قصد زمین خوردن ، آدمی که باید اوکی بده برای درست شدن کارم برای یک تکه کاغذ لعنتی آدم خشک و لجبازیه و مسلما منو آدم احمق و تنبلی میبینه که اینجوری قضاوت میکنه ، همه جا سعی کردم هیچ کس رو قضاوت نکنم ، الان سر کاری که بهش نیاز داشتم  و سخت بودو درد فیزیکی و روحی داشت و ناچیز بود قضاوت دارم میشم که قصدم کار در اروپا هست نه درس خوندن و به این توجه نمیشه که خب برای درس نیاز به پول هم هست .
دقیقا جایی که کمی دیر یا شاید کلا دیره خانواده م دارن با مدارک ساپورت مالیم میکنند ، دقیقا همین خانواده ای که مخالف بودند برای رفتنم ، همین خانواده ای که دوسال تمام هیچ هزینه ای نکردند و دوسال قبلش هم با دلسوزی و خیلی فشار و مجبوری کمک کردند الان هولم میدن که برگرد کاش درست بشه برگردی به زندگی برسی ، کاشکی میموندی اصلا چرا برگشتی !
من برگشتم که یه روزی نکنه نتونم هیچ وقت دیگه بیام پیششون ، بزرگ ترین دلیلم این بود .

اینروزها بیشتر از هر وقتی وقت اضافه دارم ، چیزی که مدتها بود نداشتم ، استراحت خوابِ اضافی ، رویا دیدن ِ مسخره از خوابِ زیادی و ولو شدنو فکر و خیال . تمام احتمال هارو میزارم کنار هم که اگه برنمیگشتم فلان کارو میکردم اینجوری میشد تاحالا شاید درست شده بود ، یا شاید وقتی برگشتم فلان مدرکو نداده بودم عقلم رسیده بود فلان شده بود ، یا شاید اگه حرف زده بودم درست تر الان اون برگه ی مسخره دستم بود و در حال رفتن بودم و کاشکی فلان کاشکی اونجوری .

به نتیجه ای که رسیدم نداشتن بلوغ فکری یا عملیه ، که هنوز نمیتونم توی لحظه عمل ِ خوبی داشته باشم و دفاع و جنگ واقعی کنم برای شرایطم ، این خیلی ترسناک و بده ، یعنی تمام تلاشهایی که کردم و برام سخت بوده شاید درصد کمی از تواناییم بوده نه همه ش .

قبول کردن شرایطم برام سخته ولی قانع هستم ، شایدم اسمش قانع بودن نیست چونکه دست من نیست تغییر شرایط الان ، و این ترسناک و مسخره س ، هیچ ایده ای از روزهای بعدی ندارم و فقط سعی میکنم خودمو آروم نگه دارم که فکر بیهوده ای نکنم و صبر کنم ، صبر کردنم خوبه شایدم همون آگاهی از گذر ِ زمانم ، تنها چیزی که لازم دارم روشن شدن تکلیف هستش که چی میشه چی قراره بشه و چرا اینجوری شد .

از وقتی که دوست یا دوست ِ صمیمی داشته باشم خیلی سال میگذره ، شاید خیلی کوچیک بودم ، تو این شرایط تنهام و هرکسی که بگه درک میکنم قشنگه ولی خب مسلما درک کردن این بلاتکلیفی واقعا نشدنیه . پارتنرم تمام تلاششو میکنه که آروم منو نگه داره و یجوری منو برگردونه این خودش خیلی قشنگتر از هر چیزیه ولی بدی این داستان دقیقا تهش از دست دادن پارتنرم هم میشه ، راه دور یعنی کشور دیگه و روحیه ی خراب من برای از دست دادن تمام زندگی که درستش کرده بودم .

فکر کردم اگر کمی پررو بودم شاید الان همه صفحه های مجازی رو از مشکلم پُر کرده بودم و رسیده بود به اصل داستانو از این جور مسائل و حل شده بود ، مثل خیلی از موضوعات شخصی ِ دیگه ، ولی فکر کردن بهش هم خنده داره ، درصورتی که شاید برای فرد دیگه ای تنها راه و بهترین راه باشه .

قبلا ناراحت که میشدم قلبم فشرده میشد ، الان بیشتر وقتها قلبم فشرده س و فشار بدی روش میاد و دیگه سعی به کنترل حالم نمیکنم اگر گریه م بگیره میزارم گریه کنم چونکه دیگه چکاری از دست آدم برمیاد ، اگر میخوام دعوا کنم داد بزنم جلوی خودمو نمیگیرم ، نمیدونم از دست خودم باید ناراحت باشم از دست کسی ، یا چی . دلیل اینکه بدون پشتیبانی ِ درستی اینهمه رفتم جلو و جام خوب شده بود یهویی همه چیز خراب شد ، تقصیر منه که دقت نکردم به درست کردن ِ بهتر شرایط؟ و به همون قانع بودم ؟ پرسو جو نکردم و همینطوری قانع رفتم جلو و روراست بودم و روراستی هنوز که هنوزه چندین ماهه همه زندگیو گذاشته رو هوا . بعد اینهمه آدم ناراضی با پشتیبانی ِ همیشگی خانواده و کمترین فشار ممکن روشون ، دغدغه ی رابطه و گل دامن و غیره اینهمه موفق میشن و باعث میشن آدم دلش بگیره و حسودی کنه ! این خیلی مسخره س ، این شرایط که دچار این فکرها بشه آدم از همه چیز مسخره تره .

۳ نظر:

  1. متاسفم که در این مقطع از زندگیت خوشحال نیستی.میدونی زندگی انگار یک قانون نانوشته داره و اونم اینه که قرار همیشه یک جای کار بلنگه. گاهی اونجایی که میلنگه واقعن له‌مون میکنه گاهی هم میشه یک جورایی از کنارش گذشت. زمان رو فراموش نکن مثل یک قطار میمونه که مارو چه از خوشی چه از ناراحتی بالاخره عبور میده.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی سامان جان که همیشه پیگیری و دلداری میدی ، متاسفانه یه وقتایی ادم هیچ کاری نمیتونه بکنه همیشه هم دنبال مقصر میگرده ، و این گذر زمان یه وقتایی طاقت فرسات با اینکه میگذره :)

      حذف