گذشتم از بحران ولی کسی چه چیزی از درونِ من میدونه ؟ به پوچی رسیدم با اینکه گذر کردم با اینکه پیروز شدم ولی لبِ مرز ولی خب قبول شدم ، ولی هیچی نمیتونم بگم نه خوشحالم نه ناراحتم اون چیزی که احتیاج دارم شادم کنه دیگه نمیکنه خیلی چیزها خراب شده که دیگه درست نمیشه ، فقط باید مدارا کنم ساکت باشم برای خودم زندگی مرموزی بسازم تا مردم به اصلم هیچ نرسن ، دلم میخواست خواهر داشتم خواهرِ واقعی که اینجا باشه ورِ دلم ، یه چیزی مثلِ همزاد که منو بفهمه ، به پوچی رسیدم حرف نمیتونم بزنم دیگه هیچیز به هیچکس نمیتونم بگم ، حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم ، نمیتونم حرف بزنم نمیتونم منظورمو برسونم یه حرف ِساده رو هزار بار دور میزنم آخرشم منظورمو نمیتونم برسونم بی خیال میشم و مردمم گنگ پس تصمیم گرفتم کلن حرف نزنم ، عادتم دادن به مرموز بودن، هیچ چیز رو باور نمیکنم و این واقعن خیلی بده که من هیچ چیز رو باور نمیکنم هیچ کس هم هیچ تلاشی نمیکنه برای اینکه من به باور برسم ، درواقع کسی اصلا نمیدونه من مشکلم چیه من چیه تو دلم من هنوز هم ایده ای ندارم ، اینجاس که میگن خوشی زده زیر ِدلم ، نه خب دارم امیدواری به خودم نمیدم که منتظرِ خوشی نباشم منتظرِ هر اتفاقی هستم همش ، همش فکر میکنم ندارم آدمارو فکر میکنم تنها گذاشته میشم ، که فرقی هم نمیکنه وقتی هم دارم ندارم هیچی ندارم هیچی ، هیچی اصن من نمیتونم بگم چمه من حرف زدن یادم رفته نگاه کردن یاد گرفتمو مرموز بودن
۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه
۱۳۹۰ آذر ۲۲, سهشنبه
سخت است ، همه چیز به شکلِ سخت ترینش رقم میخورد ، هر چه قد بیشتر میگذرد سخت تر میشود ، هنوز روزش و ساعتش نرسیده من به شُک های عصبی دچارم در بیست و سه سالگی ، به تشنج به خواب رفتنِ کلِ بدن دچارم من ، منی که فکر میکنم حقم این نبود ، حقم کجا بود ، اگزجره میکنم شاید ، بی هدفم ، همچنان بی ایده ، هیچ تصوری از هیچ چیز ندارم ، هیچ چیز جالب نیست و قسمتهای عجیب و خوبِ زندگی هم گورشان را گم کرده اند و به درک چه کنم ؟ چه میتوانم بکنم ؟ تمامِ دنیاراهم داشته باشم خودمم اینجا خودِ خودم ، کی وجود داره که از درونِ من خبر داشته باشه ، دست کنه توی دلِ من ، هیچ کس نیست چونکه در مقابلِ اینکه کسی دست کنه توی دلِ من هیچ کس نمیذاره من دست کنم توی دلش ، چونکه آدمها مخفی هستند و خوشبحالشون ، مخفی بودن هنره به نظرم ، اینکه آدم ساکت باشه مخفی باشه و یه ظاهری خصوصی برای خودش داشته باشه با کلی تشکیلات هنره شاید ، روراستی دیگه مُد نیست ، مُد ؟ چه واژه قدیمیعیه تو ذهنم انگاری دبستان که کتونی چراغ دار مُد بود مثلن ، هیچ انتظاری از هیچ چیز نمیره ، توی همه چیز بدترین چیزهارو تصور میکنم که اگه پیش اومدن تو ذوقم نخورن ، میدونم این هفته هم میگذره ولی خب داره با کلی فکر میگذره مثلِ هفته پیش، بازهم خوبه که هفته پیش گذشت ، پــــوف .... گم شدم انگار ، گم شدم توی زندگیم نمیدونم کجا قرار دارم ، هیچ چیز نمیفهمم ، نزدیک ترین آدممو نمیفهمم دیگه ، فکر میکنم مالِ من نیست ، فکر میکنم هیچ چیز مالِ من نیست ، مثلِ اینکه همه چیز معلق باشه رو هوا ، ذهنی دارم پُر ، پُر از همه چیز ، مردم قضاوت میکنند و فکر میکنن مریضم و من اصلا مریض مردم چرا یک لحظه خودشونو جای من نمیذارن ! من از تمامِ فکرا فراریم من اگر بشینم فکر کنم پودر میشوم و فکر نمیکنم و فکرها به من هجوم میاورند ، کاش میشد فکر نکرد کاش میشد فراموشی گرفت کاش میشد همه چیز انقدر سخت نباشد ، کاش میشد کاش وجود نداشت ، کاش من روح بودم جسمی نبود ، نیازم دارم دست کنم قلبمو در بیارم با آبو صابون بشورمش فوتش کنم باز بذارمش سرِ جاش برای مغزمم همین برنامه رو دارم ، دوست دارم چنگ کشیده بشم ، روحم خستس روحم التماسم میکه که بکشمش بیرون نمیتونم ، نمیتونم ، از دستِ من کاری بر نمیاد ، من فقط چیزی به تمام شدنم نمونده ، تا یه جایی امید دارم تا یه جایی همه چیز روشنه از یه جایی نه هفته ای وجود داره نه جدولی هیچ هیچ ، اعتماد به نفسمو از دست دادم ، فکر میکنم همه مجبورن برای با من بودن ، اعتماد به نفس ندارم که خوبم که بد نیستم ، هیچ کاری نمیتونم بکنم چونکه امکاناتشو ندارم و این الان تمامِ تلاشِ من است برای بهترین بودن و کاش هر چند وقت یک بار به من گوشزد میشد که نه اینکه بهترینی ولی خوبی ، حسودی دارم میکنم معلومه ؟ هوم آدم به فنا رفته وعضش همینه که کاش زودتر روزو ساعتش برسه که نفسم تو سینه حبسه و بالا نمیاد و رسما دارم پمپاژ میکنم که نفس بکشم که پـــوف
....
۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه
اینجای زندگی که ایستاده ام همه چیز تمام شده ، دیگر هیچ چیزی وجود ندارد ، فقط باید چند روز صبر کنم ، تمام مدت بارِم هارو اندازه میزنم ، به هیچ چیز نمیرسم چونکه جوابِ صحیح رو نمیدونم ، هر چند دقیقه میگم که اگه نشه چی ؟ اگه قبول نشم چی ؟ بعد میگم هیچی هیچ ایده ای ندارم برای قبول نشدنت ، فقط میدونم اگه قبول نشم به صورتِ وحشتناکی کم میارم ، چونکه اینجا دیگه ربطی به درس خوندن یا نخوندن نداره اینجا ربط به شانس داره فقط به نظرم ، اگه قبول نشم شاید خفه شم تا مدتها دیگه نتونم حرف بزنم و همچنین هیچ ایده ای هم برای قبول شدنم ندارم فقط میتونم برق زدنِ چشامو قهقه زدنِ چشمامو تصور کنم که تعجب کردم دستم رو دهنمه که جیغ نزنم فشارم افتاده ، همه این حالات برای هردو حالت پیش میاد چه قبول بشم چه قبول نشم ، به جز خنده چشمام ... دارم به معلم ها فکر میکنمو همیشه فکر میکنم که من اگه یه روزی معلم میبودم خیلی ساده برخورد میکردم و غد بازی در نمیوردمو میبینم که الانا که همه معلما اکثرا جوونن غدن و ساده برخورد نمیکنن و چه ربطی داره ؟ حالم بد است باید شش روزِ دیگر صبر کنم سخت است میگذرد ولی ، بیشتر از همه این خوب است که الان اینهفته هست و هفته پیش نیست ، هفته پیش جزوِ بدترین هفته های زندگیم بود جزوِ بی ثبات ترین هفته های زندگیم بود ، تا به حال اینجوری قفل نکرده بودم رو زندگی رو مردم رو همه چیز ، همین الانم که اینجا هستم هیچ ایده ای ندارم کلن ایده هایم تمام شده ، هیچ چیز امیدوار کننده نیست و اگر قبول نشوم بدتر میشود و میشوم یک آدمِ صفر که میدونم میتونم نباشم ولی میخوام که بشم آدمِ صفر چونکه خسته میشم و آدم مگه چه قد میتونه هی خسته شه هی ادامه بده ؟ و اگر قبول شم شاید همه چیز خوب بشود ، الان باید صبر کنم مثلِ همیشه که کارم صبر کردن است، تمام مدت فکر دارمو اخم ، من فقط میدانم که اگر قبول نشوم به شدت خفه میشوم و ممکن تا سالها هیچ صدایی از من در نیاید همین ...
اشتراک در:
پستها (Atom)